-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 خرداد 1396 10:09
همین که سوییچم را روی میز کار گذاشتم چشمم به چراغ چشمک زن تلفن افتاد 4 تماس بی پاسخ از خانه ی مامان!چشمهایم گرد شد و با خودم گفتم 8 صبح خدا به خیر کند باز "د" بابت کارهای سند خانه چه گندی زده که بابا شاکی شده و 8 صبح با من تماس گرفته؟!همان موقع تلفن دوباره زنگ خورد،نفس عمیقی کشیدم و گوشی تلفن را برداشتم......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 اردیبهشت 1396 11:57
یک روز هم می شود که پرده ها را کنار بزنم یک فنجان چای بریزم و بنشینم رو به باغ سبز پشت خانه و به سکون و سکوتش خیره شوم و با خودم بگویم بالاخره گذشت! آنروز خواهد آمد که نفس راحتی بکشم "عسل یادت هست تو خیلی دردها را چند باره و چند باره چشیده ای؟" زندگی امروزمن زندگی خوبی نیست.ایده آلم که هیچ، حتی کف خواسته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اردیبهشت 1396 08:55
این روزها مدام و مدام صدای بحث سیاسی و انتخابات است میان همکاران... میان دوستانم ... بین افراد خانواده ... و من تنها مدام آرزو می کنم به مطالعه حرف نزنیم طوطی نشویم هم جریان موج دروغ و تعصب اعتقادی نشویم. مطالعه ی این پست خالی از لطف نیست.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 10:59
این روزهای پر التهاب پر از یاس و امید است... صفحه ی اینستای وبلاگم ویدیوی طنزی گذاشته ام خطاب به کسانی ست که کاملا نا آگاهانه به تحریم انتخابات و به اصطلاح "رفتن اینها" معتقدند... خوب می دانم درصد زیادی از ما هدفمان عراق و سوریه و ترکیه شدن نیست اما دلخوریم.دل شکسته ایم.خیلی هامان یادپرپر شدن نداها و سهراب و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 09:12
چند وقت دیگر هم چند جنجال با یادآوری گروه جوک وایبری خانوادگی مان که یک آقا درونش عضو بوده به پا کرد اما پرونده ی همه چیز بسته شده بود.من فقط گوش می دادم و فقط نگاه می کردم و سعی می کردم حجم نفرتم را کنترل کنم...نفرت و بیزاری ام عمر چندانی نداشت...فروکش کرد و جای خودش را به بی تفاوتی عمیقی داد...حالا چهار سال از آن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اردیبهشت 1396 09:14
دوران کارشناسی ارشد خواندن "د" بود.مادرجان را تازه از دست داده بودیم به گمانم! آن روزها یادم هست مراسم را یکی در میان نمی آمد و گاهی تا 12 شب خبری از او نبود.بهانه اش کارهای پایان نامه بود و گاهی هم از این میگفت که کارهای پایان نامه اش را یکی از دانشجوها برایش انجام می دهد.گاهی می گفت با او باید برای کارها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 13:28
داشت از رفتارهای پخته ی دخترک حرف می زد. از این که تربیتَش رها نیست! از اینکه مشخص است طبق متد های به قول خودش "وحشی" بزرگ شدن های امروزی برای بزرگ کردنش استفاده نکرده ام.برایم تعریف می کرد که یکی از محسنات تمام 30 سال سابقه ی کارش با بچه ها ، به خوبی تشخیص دادن روش تربیتی شان است.معتقد بود دخترک فرق میان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 فروردین 1396 09:09
نم باران بهار روی برگهای تازه متولد شده ی درختان و عطر دلچسبی که توی هوا پخش شده است را با تمام وجود نفس می کشم و طبق معمول همیشه هنگام لذت بردن از هر چیز با خودم فکر میکنم همین حالا چشم باز کرده ام و گذشته ای نیست ، حتی معلوم نیست آینده ای هم وجود داشته باشد ...پس چرا همین لحظه را از ته دل لذت نبرم و عشق را همین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردین 1396 08:21
رگ خواب با صدای بلند پخش می شود ...تعطیلات را تا توانستم آنگونه که باید لذت ببرم گذراندم ...آرام از اتاق بیرون می آید و توی چشمانم نگاه می کند ومی گوید : حالم خوب نیست! مشغول خرد کردن میوه ها هستم ، مامان دیروز پشت تلفن یادآوری کرد که " براش سالاد میوه درست کن!سالاد میوه خیلی دوست داره! " چیزی درونم به هم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 اسفند 1395 12:54
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 اسفند 1395 08:50
چای خوشرنگ و تازه دم خانم "ج" را توی لیوان می ریزم و با خودم فکر میکنم "چه خوب که اسلحه ندارم!" الان اگر اسلحه داشتم احتمالا از آن خطرناکهای دیوانه ای می شدم که مثلا میروند توی مترو یا یک مجتمع تجاری بزرگ هواااار می زنند خواسته هایشان را میگویند، مدام هم تکرار می کنند آخه چرا؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ یا مثلا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 اسفند 1395 11:24
دراز کشیده ام روی فرش لاکی جلوی در کشویی بالکن، هر از چندگاهی نسیمی می وزد و پرده ی توری سفید را که بوی صابون میدهد روی صورتم می رقصاند.آفتاب بی جان زمستانی افتاده توی چشمانم و من خیره شده ام به تکانهای برگهای درخت خرمالوی توی حیاط که سرک کشیده اند از لای نرده های بالکن که توی خانه را ببینند.بوی مرزه و ترخون خشک شده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 بهمن 1395 15:40
*این روزها کم کم شب عید محسوب می شود و بلبشو های کاری حسابی بازارشان داغ است.مشغول برنامه ریزی برای جلسات بعد از عید هستم و از آن طرف فکرم مشغول کاریست که 80 درصد آن را انجام دادم .کسی به در شیشه ای اتاقم ضربه می زند.همکار بخش اجرایی ست که با عصبانیت و برافروخته وارد میشود. دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 بهمن 1395 12:41
تا دلتان بخواهد عکس روز برفیست که آپلود می شود در اینستاگرام .همه همکارانم ذوق زده از شیشه های قدی رو به باغ روبرویی نگاه می کنند.یک ساعت تاخیر و کسر کار امروز آنقدر کوچک هست که برف زیبای امروز آن را آرام و بی صدا بپوشاند و از یادببرد.درختان زیبای پشت شیشه با لباس سپید به من زل زده اند.چای تازه دمی که خانم مهربان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 بهمن 1395 11:19
نشسته ام پشت مانیتور و لیست پرسنل را ویرایش میکنم.تعداد زیادی از نامها را باید حذف کنم.استعفا داده اند و رفته اند.نظر مشترک همه شان هم دیسیپلین ، قوانین و رفتارهای بسیار سختگیرانه و استرس زای اینجاست.خیلی از آنها هم که مانده اند مدام زیر لب و در آشپزخانه زمزمه ی اعتراضشان را می شنوم .از اینکه پشت میزت حق خوردن چای هم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 بهمن 1395 09:27
دعوت شده بودیم میهمانی، "د" ساز نیامدن کوک کرد!شروع کرد به بازخوانی حکایت 8 سال پیش و شوخی دایی من و حرف آذر و لبخند شادی و ...من اما سکوت کردم. با خودم گفتم تو هدف داری! این اوضاع تا همیشه نیست پس بگذار آرام بگذرد. روز میهمانی رسید و با تعجب دید که من حاضر نشدم و نمی روم.مامان توی مسیجهایَش نوشته بود که دلش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 بهمن 1395 09:39
هر چه نوشتنی بود این دوروز نوشته شده ...هرچه عکس و فیلم بود گرفتند حالا آتشش دیگر داغی پنجشنبه را ندارد حالا صبح شنبه است و بیدار شدیم و زندگی مان را آغاز کردیم بعضی هامان حالمان بد است بعضی هامان با هیجان تعریف میکنیم بعضی هامان لابد سلفی هایمان را نشان دیگری میدهیم و بعضی هامان هنوز در خوابیم ...اما خیلی هایمان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 دی 1395 10:57
نمی دانم جریانَش چیست این آقای حدودا 70 ساله ی همکار ...نمی دانم جریان و داستان زندگی اش چیست ...این را می دانم که بسیاربا تجربه و داناست ....این را می دانم که تقریبا تمام مکانهای معروف و دیدنی دنیا را از حفظ است ...می دانم بسیار با سواد است و احتیاجی به کار کردن با ما ندارد...چند روز در هفته می آید و هنگام ورود چنان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 دی 1395 10:09
با دقت شیشه ها رو پر می کرد و درشون رو می بست. دستمالشو می زد تو آب جوش و میکشید به بدنه ی شیشه ها تا یه وقت کثیف نباشن دونه دونه وزنشون می کرد که یه وقت به قول مرضیه خانم حلال حرومش قاطی نشه ... شیشه های رب رو چید تو دو تا سبد که بعد از ظهر ببره مغازه ...دستاشو شست و با پشت دامنش خشک کرد...رفت کنارسماور یه لیوان بزرگ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 آذر 1395 12:42
قبول دارم گاهی سخت است ... دلتنگی امان آدم را می بُرد...نفسش را تنگ میکند و درد می پیچد میان گلویش...بغض می شود...بی قراری می کند ...گوشی را برمی دارد و ناباورانه به اسمی خیره میشود که نمیتواند آن سوی خط جوابَش را بدهد ...اشک می چکد روی تک تک دقیقه ها ...هزار بار عکس ها را نگاه می کند ...خط نگاه ...لبخند های نه چندان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آذر 1395 14:48
***آذرجان دعوتمان کرده ...همه ی فامیل را ...برای 10 روز دیگر و من از امروز تا 10 روز دیگر ترس دارم ...هر وقت میان هر کاری که یادم بیفتد میهمانی دعوتیم پاهایم سست می شود و دهانم خشک...همه ی این 14 سال همینطوربوده ...هر وقت جایی دعوت شویم از درون می لرزم...غم عالم را آوار می کنند در دلم ...ترس وجودم را میگیرد ...قطعا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 آبان 1395 09:02
مثل هر روز زودتر از وقت معمول رسیده ام ... زیر درخت بزرگ و قدیمی روبروی شرکت پارک میکنم و تکیه میدهم به صندلی و تند تند تلگرامم را چک میکنم ... همه ی کانالها و گروهها را تند تند رد میکنم ...همه ی " میخواهی شوهرت را دیوانه و مجنون کنی،پس بیا داخل کانال کتلت یاد بگیر!!!" " میخواهی هر دو چشم مادر شوهرت را...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مهر 1395 09:44
"باورکن همیشه لازم نیست کار بزرگی بکنیم بعضی وقتا همون "بودنِ" کافیه!!" منبع:ناشناس پست در ادامه مطلب با چهار خانه های روی دامنش بازی میکند و انگار با انگشتانش می خواهد دوباره پارچه را طراحی کند...من هم میان دیگران نشسته ام و منتظرم حرف بزند گرچه همه مان داستان را می دانیم همه مان شنیده ایم چه بر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریور 1395 07:55
ایستاده است بالای سر من و با چشمهای ریز میشی رنگَش به من خیره شده تا کار تایپ را تمام کنم و مثل هر یک روز در میانهای دیگری که می آید و می نشیند و از بچه ها گله میکند به حرفهایش گوش دهم.این بار کلافگی ام کمی غلبه میکند و تایپ را طولانی تر میکنم تا شاید کوتاه بیاید.اما همچنان همان جا ایستاده و به من خیره شده است! برمی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 مرداد 1395 19:20
این که بروی کنار بساط #چای هیزمی و دو تا لیوان چای #سفارش دهی همینکه چای را از دستت بگیرد لبخند بزند و بگوید ممنون!این که به #کندوان برسی دوتا کاسه آش بخری و برایش ببری...وقتی پایش # سر میخورد که #بیفتد تو دستش را بگیری #اینکه چیزی تعریف کند و تو حتی از سر تکلیف لبخند بزنی بنشید جلوی #آینه #موهایش را #خشک کند و تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مرداد 1395 08:43
اتاقم را دوست دارم! شاید یکی از معدود اتاقهای اینجاست که ویوی بسیار زیبایی دارد!چهار پنجره ی بزرگ و قدی از سقف تا زمین روبروی صندلی ام هست که آنسوی پنجره ها درختان چنار قدیمی کنار هم صف کشیده اند و منظره ی بسیار زیبایی را ساخته اند.یکی از آنها سرش را به شیشه ی قدی پنجره ی اتاقم نزدیک کرده انگار میخواهد به من بگوید :...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مرداد 1395 10:57
زندگی ام باز افتاده روی دور تند و گاهی از زور خستگی وعده های غذایی ام را از یاد میبرم ودرست وقتی مسواک زده و آماده شده درون تخت می خزم یادم می افتد که از صبح که صبحانه خوردم به جز دولیوان شیر ،نرسیده ام چیزی بخورم! راستَش را بخواهید هنوز هم گاهی سر خودم غر میزنم که این چه بساطی بود برای خودَت درست کرده ای...اما ته دل...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 تیر 1395 10:46
اینجا باید حواسَت را خوب جمع کنی،باید ریزه کاری ها را بفهمی باید یک چیزهایی را خودِ خودَت یاد بگیری!خنده دار است میدانم!اما چه توقعی دارید از زنی که 14 سال جز زنانگی و جز رویا بافی کاری نکرده است...من خوب بلدم برس ریملم را چگونه روی مژه هایم بچرخانم که آنها را حجیم تر نشان دهد یا خوب میدانم وقتی قیافه ام خواب آلوده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 تیر 1395 09:39
تصور کنید سالها از آخرین باری که به جمعی از غریبه ها خودتان را معرفی کرده اید گذشته باشد.سالها در جمع ناآشنایان معذب بوده اید و سعی کردید کمتر خودتان را در جمع ها معرفی کنید...سالها از آخرین باری که خودتان را با لبخند معرفی کرده اید و باران شماتت بر سرتان باریده ،گذشته است. روزهای بسیاری را تحت کنترل و بی اعتمادی محض...