اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

  بندهای کفشم را محکم کردم و گفتم کار داشتید به موبایلم زنگ بزنید.
دخترک داشت سر پوشیدن کاپشن با پدرش سر و کله میزد، یک "باشه" ی سرسری جواب گرفتم و از اتاق هتل بیرون زدم...
هندزفری را به سرعت توی گوشم گذاشتم انگار که دلم میخواست اگر کسی صدایم زد مطلقا نشنوم و توجه نکنم و با هر چه قدرت دارم فرار کنم و دور شوم...  این سه سال اخیر خیلی کم پیش می آمد که بتوانم پیاده روی کنم و همین باعث شده هنگام راه رفتن به نفس نفس بیفتم اما مهم نیست....به خودم قول داده ام درستَش میکنم...
راهی سفر که شدیم ساعت به ساعتَش خبر بد بود که می رسید...چه دلهایی که خون شد و چه نوروزهایی که برای خیلی ها پیروز نبود...توی صفحه ی مسیح اولین ویدیو را دیدم و بعد صفحه های دیگر را چک کردم و هی در خودم مچاله شدم و دم نزدم تا دخترک تا وقتی اینترنت ندارد از همه چیز بی خبر بماند...
من و دخترک حدود سه یا چهار ماهی هست که درون بحران بدی قرار داریم
همه چیز از یک جمعه شب معمولی شروع شد

از همان جمعه شب هایی که شب قبلَش باهم به رستوران رفته بودیم و بعد هم کلی توی خیابان ها دور دور کرده بودیم و خسته برگشته بودیم خانه
از همان جمعه شبهای معمولی که صبحش لباس فرم من و لباس مدرسه ی دخترک را توی ماشین لباسشویی انداخته بودیم و کارهای مربوط به هفته ی آینده را انجام داده بودیم. شام را آماده میکردم که دخترک وارد آشپزخانه شد و از دل درد به خود میپیچید و اشک میریخت...از همان شب به مدت سه هفته هر بیمارستان و دکتر متخصص و فوق تخصصی که فکرش را بکنید رفتیم...روده،کبد،طحال،کلیه و لگن را معاینه کردند و همه به اتفاق می گفتند هیچ مشکل جسمی وجود ندارد...هر کدام از این پروسه های چکاپ انگار جانم را ذره ذره میگرفت...از روده خیالم راحت میشد می گفتند حالا کبد را بررسی کنیم کبد را سالم تشخیص می دادند به کلیه شک میکردند می‌فرستادند برای ویزیت فوق تخصص جراح اطفال که تشخیص دهد منشا این درد چیست و آیا ارگانی از بدن به صورت غیر طبیعی تغییر کرده یا خیر
حالا که با خیال راحت یک لیوان چای کنار دستم گذاشتم و برایتان می نویسم خودم هم نمیتوانم تصور کنم آن شبها چگونه گذشت...شبهای بلا تکلیفی ...شبهای پر از ترس و استرس از تشخیص موردی خطرناک یا ...
تمام این سه هفته هرروز به نحوی مجبور میشدم مرخصی ساعتی و روزانه بگیرم و دخترک را با دل درد شدید از مدرسه به خانه برگردانم...
نمیخواهم زیاد پرحرفی کنم خلاصه ی همه ی حدود سه ماه پیش این بود که دردهای دخترک "دردهای روان تنی" بود...
تماما ناشی از افسردگی و اضطراب شدیدی بود که که گریبانگیرش شده بود...
به چند روانپزشک و روانشناس مراجعه کردیم و تا آخرین هفته ی اسفند جلسات متعددی را با متخصصین گذراندیم و خب طبعا هرروز به نحوی توانایی حضور در مجموعه را نداشتم...
دخترک دوره ی درمان را طی میکرد و تا حدی بهتر شده بود اما حدود سه ماه نتوانست به مدرسه برود و در کلاسها شرکت کند.
جریان قصدم برای طلاق و دلیلم برای ماندن را برای دکتر دخترک توضیح دادم و او نیز تاکید داشت در حال حاضر اصلا اقدامی برای این قضیه نکنم تا حال دخترک کمی رو به بهبود رود و او بتواند از لحاظ ذهنی دخترک را آماده ی تغییر سازد...

آن میان مجموعه دچار بحرانی شد که خیلی از برنامه ها تغییر کرد و طبعا با نحوه ی حضورم در مجموعه،کنار آمدن با این تغییرات بی مطالعه و غیر منطقی تقریبا غیر ممکن بود...به توصیه چند باره ی پزشکان و تصمیم قبلی خودم خیلی فکر کردم...دخترک دوران سختی را می گذراند و این میان من تنها کسی بودم که میتوانستم با حضورم اوضاع را کمی برایش راحت تر کنم و خب تصمیم به قطع همکاری مجموعه قبل از این اتفاقات هم در برنامه هایم بود...این شد که با مدیرم مساله را در میان گذاشتم...بماند که چقدر برایم سخت بود وقتی لیوان نسکافه را توی دستم بی هدف میچرخاندم به او بگویم که دیگر نمیتوانم با او و مجموعه همکاری کنم...بماند که وقتی با تعجب به صورتم نگاه کرد و آرام پرسید:واقعا میخوای بری؟؟؟بغضم گرفت و سعی کردم دیگر به چشمهایش نگاه نکنم
نمیخواستم منصرف شوم...نمیخواستم از سر دلسوزی برای این که همین چند وقت پیش عزیزی را از دست داده بمانم...
تمام ماجرا به اینجا ختم شد که من تا پایان مدت درمان دخترک کار نخواهم کرد و تمام مدت کنار او حضور خواهم داشت...میدانم برایم سخت میشود
میدانم ممکن است خیلی جاها کم بیاورم اما ...من مادرم...حضور این بچه را در زندگی ام انتخاب کردم حالا از سر نا آگاهی یا خودخواهی یا هر چه دیگران بخواهند اسمش را بگذارند من پذیرفتم که این موجود را وارد دنیا بکنم و قطعا این انتخاب، کنار خود شرایطی دارد که باید پذیرفت...
دخترک نمی داند دلیل اصلی قطع همکاری من او بوده و رسیدگی به او به برایم در شرایط فعلی به هر چیزی ارجح بوده است...دلیلی هم ندارد که از من بشنود:به خاطر تو شغلم را از دست دادم...
راستش را بخواهید فکر میکنم خوشمان بیاید یا نه، اصلا دلیلی برای اینکه بچه ها در جزئیات از خودگذشتگی ما قرار بگیرند وجود ندارد
انتخاب کردیم مادر یا پدرشان باشیم و این انتخاب ساده نیست...
میدانم به زودی خوب خواهد شد و می دانم دوباره کار را شروع خواهم کرد اما ایمان دارم اگر این کار را نکرده بودم تا آخر عمر با خودم کلنجار میرفتم که اگر خودت مدام حضور داشتی همه چیز جور دیگری بود...
از همدردی و هم دلی تک تکتان سپاسگزارم...بهترینید....

نظرات 7 + ارسال نظر
ریحانه دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت 17:13 http://physicsgod.blog.ir

با حرفای اخرت خیلی موافقم.خیلی موافقم.
ایشلا همه مشکلاتت حل شه و بازم اینجا پست بزاری.چون خیلی وقته نزاشتی

ممنونم مهربونم

Sarah دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 18:32

عسل جان

داستان تامیلا من را خیلی به یاد شما میندازه .

https://www.instagram.com/tamilap/

اگر صفحه اش را فالو کنی و داستان زندگیش را از اول بخوانی متوجه منظورم می شی.

عزیزم خوندمشون و چقدر هم لذت بردم از اینهمه قوی بودن ....من راه درازی دارم تا کمی شبیه ایشون باشم

نفیسه چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 00:21

دردهای روان تنی گاهی تو موقعیت های پر استرس گریبان ما بزرگترها رو هم میگیره اما فرقش اینه که ماها معمولا منشا درد رو می دونیم و بچه ها نه
من تبریک میگم بخاطر تصمیم درستی که گرفتید ، فرصت برای
کار مطمعنا در آینده براتون پیش میاد ، شما با ارزشترین کار که همون دادن آرامش به دخترتون هست ،انتخاب کردید
امیدوارم همسرتون هم این شرایط حساس رو درک کرده باشه و با شما همکاری کنه

ممنونم از دلگرمی و محبتت

یک من دیگر دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 ساعت 21:23

چقدر خوب که دخترک خوبه. امیدوارم زندگی همیشه روی خوشش رو نشونت بده عسل جانم. امضا: یک دوست قدیمی

دوست قدیمی من
دوستت دارم و ممنونم بابت بودنت

یک دوست جمعه 23 فروردین 1398 ساعت 16:39

بهت قول می‌دم وقتی بزرگتر بشه بابت موندنت تو این زندگی ازتدناراضی و عصبانی خواهد بود. من با یه پدر ناآروم و عصبی بزرگ شدم و با اینکه بعد از دانشگاه و پیدا کردن کار مستقل و دور شوم هنوزم آثار دوران کودکی تو خیلی از جنبه‌های زندگیم مونده. یکیش اینکه از ازدواج کردن و شریک شدن زندگیم با یه آدم دیگه خوشم نمی‌آد.
اینه که اگر نگران امکانات مالی دخترت هستی بدون که یه زندگی آروم هر از هر امکانات مالی براش بهتره. روان سالم مهمترین دارایی آدماست. و اینکه خانواده ها ممکنه ناراحت بشن اولش و نپذیرن اما اگر جدیت و قاطعیت شمارو ببینن خیلی تاثیر گذاره. شما شل و ول و مستاصل باشی اونام بدتر می‌کنن.
زندگی کوتاه و یه باره. من از حدود ۴ سال پیش وبلاگ شما رو دیدم الان بعد نزدیک به دو سال دوباره به خاطرم اومدین. دوست داشتم بیام بخونم که الان مستقلید ولی...

میفهمم حست رو نسبت به اینکه هنوز نتونستم این آدم رو از زندگیم بیرون کنم و بهت حق میدم که فکر کنی اون طور که باید نتونستم بجنگم و تمومش کنم
شاید دلیلش هم اینه که من گزیده ای از اتفاقات رو مینویسم و تمام افکار و برنامه هام رو به قلم نمیارم
بابت مهربونیت و اینکه هشدار دادی بهم برای حس دخترک در آینده
ازت ممنونم عزیزم
تمام سعی من بر اینه که در نهایت آرامش دخترک تصمیم درست رو اجرایی کنم ❤

رهآ یکشنبه 18 فروردین 1398 ساعت 20:52

عزیزم الهی حال دخترکت خوب خوب شه.
تحسینت میکنم بابت این تصمیم. قطعن کنار دخترک بودن بهترین تصمیمی که گرفتی.

ممنونم مهربون

زهرا یکشنبه 18 فروردین 1398 ساعت 16:09

کار خوبی کردید که پیش دخترتون موندید. انشااله توی فرصتی دیگه کار خوبی براتون جور بشه

امیدوارم همینطور باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد