اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

روی دستگاه الپتیکال داشتم چهل دقیقه ی باقیمانده را به معنای واقعی کلمه جان میکندم که دیدمش.
با خودم گفتم حتما مادر یکی از دختران جوان کلاس زومبا یا یوگاست که آمده دنبال دخترش اما چهره اش جذبم کرد و از آنجا که روبروی دستگاه یک آینه ی بزرگ هست که تو هر وقت خسته شدی حجم چربی ها را ببینی و شرم کنی و کم نیاوری تصمیم گرفتم خانوم مسن هفتاد یا هفتاد و پنج ساله ای که تازه وارد باشگاه شده را با چشمانم دنبال کنم بلکه کمتر با خودم توی آیینه حرف بزنم و شماتتش کنم که چرا سرعتش کم است و نفس کم آورده...
کمی که گذشت در کمال تعجب دیدم که کلید کمد تحویل گرفت و به سمت رختکن رفت   
در دلم کلی تحسینش کردم و گفتم آفرین حتما برای تردمیل ثبت نام کرده که توی گرما بیرون از خانه راه نرود.
باز خیره شدم به خودم که از پیشانی ام قطره قطره آب می چکید روی مژه هایم و لباسم که نیمه ی بالایی اش کاملا خیس شده بود بعد به آن دو دسته موتور کنار پهلوهایم خیره شدم و حرف مربی توی گوشم زنگ زد که اگر میخواهی به بدن مورد علاقه ت برسی باید نخوردن غذه رو کنار بزاری و هرروز غذا بخوری!! چای و یه دونه خرما ناهار نیست!!رعایت نکنی کار من رو هم خراب میکنی عسل.
خانم مسنی که وارد باشگاه شده بود از رختکن بیرون آمد یک نیم تنه ی صورتی نئونی و یک شلوار سرمه ای با خطهای رنگ نیم تنه به تن داشت موهای بلند بافته شده ی خاکستری که تا کمرش می رسید
نزدیکتر که شد متوجه رژلب همرنگ نیم تنه اش شدم و از دیدن شادی رنگها حال خوبی گرفتم با خودم گفتم کاش تردمیل کنار من را انتخاب کند تا بیشتر ببینمش
اما در کمااال ناباوری الپتیکال کناری من را انتخاب کرد و مشغول شد.چند ثانیه گذشت که دیدم دنبال وزنه کوچک میگردد وقتی برگشت یکی از وزنه ها را به آرامی روی صفحه ی دستگاه گذاشت و با همان آرامش عینک مطالعه اش را به چشم زد و از توی ساک همراهش یک کتاب آموزش زبان انگلیسی بیرون آورد و به کمک وزنه آن را روی صفحه نگه داشت،از توی کیف کمری مشکی رنگش سیم هندزفری اش را بیرون کشید و آنها را داخل گوشش گذاشت وشروع کرد به ورزش کردن...تمام این مدت من سعی میکردم عادی رفتار کنم و نگاههای گذرا از آیینه به او بیندازم...راستش را بخواهید به معنای واقعی کلمه لذت می بردم...
تمام مدتی که کلمه هایی که در گوشش خوانده میشد از روی کتاب تکرار میکرد زندگی را در چهره اش می دیدم
زنده بود و زندگی میکرد
شاید او هم از یک سنی به بعد یادش افتاده بود که این عمر تنهافرصت اوست که برای زندگی در اختیارش گذاشته اند...یا شاید از همان اول زندگی در یافته بود که از این فرصت تمام استفاده را جهت زنده بودن و زندگی کردن بگذراند...فرقی نداشت ...مهم این بود که زنده بودن را میتوانستم در خطوط روی پوستش و چروک روی پوست دستانش با آن لاکهای ناخن گوشتی رنگ ملایم ببینم
تمرینم که تمام شد در راه برگشت به خانه با خودم فکر میکردم در این سن قطعا ناکامیهایی را تجربه کرده باشد...از دست دادنها...شکست ها...و شاید بیماریها... اما حالا داشت زندگی میکرد...گوشه ی خانه زانوی غم بغل نگرفته بود و با خودش فکر نکرده بود که دنیا تمام شده ...قطعا روزهای زیادی در زندگی اش اشک ریخته بود و حس کرده بود این دنیا جای ماندن نیست...اما حالا در صورتش لابلای تمام خط و خطوط که گذر زمان به جا گذاشته بود چیزی جز سرزندگی و حس خوب نمی دیدی...خودش را از خیلی چیزها بنابر عرف و فرهنگ اشتباه به بهانه ی گذر زمان و سن محروم نکرده بود و این جای تقدیر و تشویق داشت ... دوباری که توی آینه چشم در چشم شدیم لبخند زیبایی روی لبان صورتی اش شکل بست که پر از انرژی بود...
بعد از آن از آنجا که ساعتهای تمرینم متغیرند و بستگی به برنامه ی آن روزم دارند نتوانستم ببینمش اما همیشه بابت حس خوب آن روز و امیدی که به من داد از او سپاسگزار خواهم بود
تازگی ها هر بار که آن رگ تنبلی و رخوت افسردگی به سراغم می آید کنار خیلی چیزهای دیگر که قبلا به خودم یادآوری میکردم چهره ی پر انرژی او و اتفاق آنروز برایم تداعی میشود و با خودم میگویم فقط یکبار زنده ای عسل ...همین یک فرصت را داری...خرابش نکن...
نظرات 5 + ارسال نظر
مشاوره جمعه 26 مهر 1398 ساعت 14:23

روحیه ات بهتر از پارسال شده.
فکر کنم خونه نشینی بهت ساخته
قبلا زیاد ناله میکردی اما مطالب امسال را میخوانم می بینم با امید بیشتری زندگی میکنی.
با مسائل خوب کنار میای.تحملت بالاتر رفته.مدیریت بهتری بر زندگیت داری.باید بهت جایزه داد
معلومه تو یکسال گذشته پیشرفت زیادی کردی.
امیدوارم همیشه امیدوار و خندان و پرشور و باهیجان زندگی خوشی کنار دخترک داشته باشی.
دخترک چطوره.بهتر شده.

دخترک خیلی بهتره خداروشکر
ممنون بابت آرزوی خوب

ترمه شنبه 30 شهریور 1398 ساعت 01:10

قطعا و حتما خیالت راحت داشتن و پوللل داشتن تو خیلی چیزا موثره من به این واقعیت انکار ناپذیر رسیدم که اگر پول باشه ۸۰ در صد مشکلات حله

نکته ی جالبی بود
موافقم تا حد زیادی موافقم

عفیفه خاتون پنج‌شنبه 28 شهریور 1398 ساعت 01:22

مرسی که هستی

مرسی از تو مهربون

فرشته چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 19:14

اخ که چقدر تعداد این آدمها کم هست, نمیدونم چهار یا پنج سال پیش بود که من هم همچین آدمی رو دیدم, ی جور آرامش عجیب و غریب تو چهرش بود که هیچ وقت یادم نمیره ........

آدمهایی که آرامش دارند و آرامش میدن خیلی خوبن...خیلی

ماهی چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 12:10

سلام عسل جان
یه ذره از اوضاع و احوال خودت و گل دخترت بنویس. شرایط بهتر شد؟ این مدت خیلی تو فکرت بودم و نگران... اگه دوست داشتی در مورد تجاربت تو این اواخر بنویس... غلبه به یه سری ترس هایی که تو وجود آدم نهادینه شده... شاید جسارت تو به خیلی از ما کمک کنه و مثل این خانم که در موردش نوشتی، انگیزه زندگی بده.. خودت هم انگیزه دیگران شو...

عزیزم ...چشم حتما مینویسم ولی فاصله ی زیادی دارم تا انگیزه شدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد