-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 فروردین 1399 12:26
توی دایرکت اینستا داشتم غر میزدم از سبزه هایم که هیچ واکنشی جز ریشه های میکروسکوپی از خودشان نشان نداده بودند و هفت سینم بدون سبزه است...سوزی داشت دلداری میداد که سبز میشه نگران نباش و من همچنان آن طرف غرغرویم افتاده بود به جانم و چشمم مدام به سبزه ی سبز نشده بود. روزی که سبزه را گذاشتم یک قاشق باقی مانده از خاکشیر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آبان 1398 13:26
دستش را میگذارد روی صورتم و به چشمانم نگاه میکند و میگوید:فکر نمیکردم وقتی با گریه بیام تو ماشین یهویی ماشین رو خاموش کنی و بیای توی مدرسه که نجاتش بدی لبخند زدم سرش را روی سینه ام میگذارد و با ساق دستانش بازوهایم را می فشارد و میگوید دوستت دارم نمیدونی چقد توی گونی که بود گریه کردم خیلی جیغ میزد گناه داشت مامان چرا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 مرداد 1398 14:29
روی دستگاه الپتیکال داشتم چهل دقیقه ی باقیمانده را به معنای واقعی کلمه جان میکندم که دیدمش. با خودم گفتم حتما مادر یکی از دختران جوان کلاس زومبا یا یوگاست که آمده دنبال دخترش اما چهره اش جذبم کرد و از آنجا که روبروی دستگاه یک آینه ی بزرگ هست که تو هر وقت خسته شدی حجم چربی ها را ببینی و شرم کنی و کم نیاوری تصمیم گرفتم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 تیر 1398 11:33
همه ی آدمها باید کنارشان چند نفر داشته باشند که هر وقت دلشان خواست توی گروه دوستانه شان بنویسند از حالشان ...مثلا بنویسند که امروز تا حد زار زدن غم دارند یا بنویسند توی جلسه ی کاریشان سوتی قشنگی دادند که خودشان از خجالت آب شدند...مثلا یک روزهایی عکس بگیرند از دسته گل های به آب داده شان یا ذوق خوشگل کردن مو و ناخن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 فروردین 1398 12:57
بندهای کفشم را محکم کردم و گفتم کار داشتید به موبایلم زنگ بزنید. دخترک داشت سر پوشیدن کاپشن با پدرش سر و کله میزد، یک "باشه" ی سرسری جواب گرفتم و از اتاق هتل بیرون زدم... هندزفری را به سرعت توی گوشم گذاشتم انگار که دلم میخواست اگر کسی صدایم زد مطلقا نشنوم و توجه نکنم و با هر چه قدرت دارم فرار کنم و دور...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 دی 1397 13:45
کتابم روی میز آشپزخانه است و هر چند دقیقه یکبار که برای استراحت می نشینم می خوانمش بوی غذاهای مختلف توی آشپزخانه پیچیده و صدای نخراشیده ی هود روی یک ریتم ثابت به گوش می رسد. چغندر ها پخته اند از قابلمه درشان آوردم و با چاقو پوستشان را آرام آرام می کَنم. توی ذهنم کارهای عقب مانده ام را مرور می کنم. عکس رادیولوژی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 دی 1397 08:27
توی ترافیک خسته کننده ی نیایش مانده بودم ذهنم شروع کرد به بافتن شدم دخترک کربلایی رضا توی روستای کوچک و دور افتاده ... قاسم ومراد و نجیبه خواهر و برادر های بزرگترم بودند و نصیبه خواهر کوچکترم. خانه مان را آقاجان خودش ساخته بود و برای همین مامان هر بار که با خدیجه و گلابتون بعد از ظهر ها توی حیاط می نشستند با افتخار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 آذر 1397 12:24
این روزها مدام با خودم کلنجار می روم. مدام با خودم درگیر می شوم. یک وقتهایی دست خودم را میگیرم می نشانمش روی مبل و توی چشمهایش زل می زنم و میگویم: " برگرد" !! برگرد به خودَت! به همانی که بودی! تو این نیستی! پس نگذار اینقدر راحت شبیه آدمهایی شوی که دوست نداشتی جای آنها باشی! وقتی کسی از تو راهنمایی می خواست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 آذر 1397 10:47
داشتم لیست مرخصی ها را برای حقوق آخر ماه آماده می کردم که تلفن داخلی زنگ خورد: "میشه بیای باهاش حرف بزنی؟" شوکه شدم...من؟ منِ فراری از صحبت کردن درباره ی اتفاقات بد؟ بروم و دقیقا چه بگویم؟ناراحتم از اینکه یک اسکن لعنتی و چند سونوگرافی روی میزتان هست که با صدای زشت و نفرت انگیزَش داد می زند چیزی از عمر سالم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 آذر 1397 10:57
پاییز امسال مادربزرگِ درون عسل برای اولین بار یک دبه ی کوچک شور درست کرده و هر کس به خانه اش می آید یک پیاله با افتخار پر می کند و از دیدن لذت بردن دیگران از خوردن شور خانگی و ترشی اش کیفور میشود. عادت دارم هر زمان که افکار آزار دهنده به وجودم چنگ می زند و تا سرحد جنون حالم را به هم می ریزد راه فراری پیدا کنم. وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آبان 1397 10:23
میخندد و با چاقو خرمالوی درست رسیده را از وسط دو نیم میکند همانطور که مغز خرمالو را با قاشق جدا می کند میخندد و می پرسد: حالا چی جواب دادی بهش؟ خودم هم خنده ام میگیرد و میگویم: نشستم چند تا ویدیو توی یوتوب پیدا کردم و سعی کردم خیلی عادی برایش توضیح دهم این اتفاقی ست که به صورت طبیعی در زندگی انسانها می افتد و در سن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 آبان 1397 08:36
با اخم و لب ورچیدن بهمان می فهماند که دلش نمی خواهد پنجره باز باشد.درست مثل بچه ها...برایش توضیح می دهیم که اگر پنجره را ببندیم باز تبش بالا می رود و این دو جناب پرستاری که از آی سیو بیمارستان با اینهمه دم و دستگاه آمده اند خانه نا سلامتی یک چیزهایی می فهمند و باید به خاطر تب بالا فعلا پنجره باز باشد.قهر می کند. درست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 مهر 1397 11:19
روی صندلی های حصیری کافه پشت میز سفید فلزی نشسته بودیم و حرف می زدیم...از هر دری و جالب اینجا بود که به ترک دیوار هم می خندیدیم..."ب" گرسنه بود و هر چند دقیقه دخترک گارسن را صدا می زد ترانه غرق در شکلات شده بودبا آن فنجان بزرگ هات چاکلت و کیک خیس شکلاتی و من هم در حالیکه فنجان بزرگ لاته را از خودم جدا نمی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 مهر 1397 09:16
یک روزهایی که مامان دانشگاه داشت به سرویس مدرسه میسپرد که مرا به خانه ی مامانی ببرد چیزی که از آن روزها به یاد دارم ذوق و شوقی ست که از اول صبح توی مدرسه تمام وجودم را پر میکرد... تمام روز به همکلاسی ها با هیجان می گفتم که امروز میروم خانه مامانی و از ته دل آرزو میکردم که مامان اجازه دهد شب را هم کنار مامانی و باباجی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مهر 1397 09:30
زودتر اززنگ خوردن ساعت گوشی چشم باز می کنم و به ساعت دیواری خیره می شوم.سرمای مطبوعی اتاق خوابمان را پر کرده...از آن سرماها که نمی لرزی و فقط احساس می کنی یک حس خوب و تازه روی پوست تنت در جریان است... دست می اندازم و پرده ی ضخیم و تیره ی اتاق خواب را کنار می زنم دیدن هوای پاییزی و قطرات زیبای باران روی شیشه سرحالم می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مهر 1397 08:03
دوباره افتاده ام روی دور سریال دیدن این یکی را تمام نکرده آن یکی را سفارش می دهم و شروع می کنم نمی دانم فرار است اعتیاد است یا ...اما هر چه هست دوستش دارم.همینکه مینشینم و اندازه ی یک اپیزودچهل و پنج دقیقه ای مهمان دنیای دیگری می شوم حالم را خوب می کند. +++++++++++++++ دخترکم دارد از روزهای کودکی کم کم خداحافظی میکند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 مرداد 1397 10:51
انتهای راهرو اتاق آخر سمت راست مثل فیلمها ...چقدر فکر کردم باید چه چیز برای روز اول ببرم؟!با خودم مدام تصور کردم اگر گل ببرم چه حسی خواهم داشت؟ اگر یک کیسه و موز و یک عدد آناناس کاکل به سر ببرم چطور؟اما نه!حسم شبیه اینها نبود. شیرینی هم نه...روی پیشخوان مغازه ی اسباب بازی فروشی یک عدد کانگوروی مادر و پسر بچه اش نشسته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 مرداد 1397 10:16
دانه های هل را انداختم توی قوری روی تکه های چوب دارچین و چای خشک...مکالمه اش را می شنیدم ...خرد می شد درست مثل همین دانه های هل که میان انگشت میفشردمشان تا بشکنند و عطر آگین کنند چای عصرانه را از اتاق آمد بیرون وفهمیدم می خواست اوضاع عادی باشد عادی جلوه دادنِ اوضاعی که عادی نیست. بغض داشت.انگارچشمانش ملتمسانه از او می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 تیر 1397 09:59
هرسال چنین روزی اولین چیزی که به ذهنم می رسد آن کیک پرنسسی خاص است که آن سالها خیلی جدید و بی نظیر بود.یک عروسک باربی زیبا و دامنی پر از خامه ی صورتی که نسترن برای تولد ۶ سالگی برایم سفارش داده بود پری زیبایم هرسال همراه با نسترن چنان این روز را برایم خاص میکردند که تا امروز طعم تک تک هدیه ها و شادمانی های آن روزها در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 تیر 1397 11:44
موهای لخت و قهوه ای رنگَش جاری شده روی پاهایم...دست می برم میان موهایش و لبخند می زنم...سرش را بالا می گیرد و لبخند می زند انگار که همه ی عشقم را حس کرده باشد. همانجور که سرش روی پاهایم هست کتابش را می خواند. خیره می شوم به کابوسی که هر روز به نام اخبار به خوردمان می دهند. سراپا وحشت می شوم...حس نا امنی چنگ می اندازد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 فروردین 1397 12:22
من از تو معذرت میخواهم! بعد از اینکه دکتر گفته بود: چیزی به نام تخمک در بدنت وجود ندارد و نگران باردار شدنت نباش و حتی اگر روزی بخواهی باردار شوی باید از کسی تخمک بگیریم و در بدنت جایگزین کنیم خیالم راحت شده بود. من از تو معذرت میخواهم که خیالم راحت شد و مطمئن شدم وسیله ی آمدنت به این دنیا نخواهم بود.من بابت اطمینان...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اسفند 1396 08:53
این چند وقت تا آمدم شروع کنم به نوشتن اتفاقی افتاد که ترجیح دادم سکوت شوم!! آمدم گله کنم از یک به هم ریختگی کاری و دلگرفتگی ام که زمین دلش خواست بلرزد و آوار شود روی زندگی خیلی ها... زبانم بند آمد... بعد از آن خواستم از جر و بحث اخیر با "د" بنالم که سانچی و دریاو آسمان و دنا صف کشیدند و دهانم دوخته شد....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 آذر 1396 12:10
داشتم لیست پرسنل (که به مدد مدیریت مدبرانه ی مجموعه مدام نیاز به بروزرسانی دارد)را چک می کردم که مسیج داد: _عسل یه چیزی بفرستم؟ +بفرست عزیزم اسکرین شات را که فرستاد سه چهاربار خواندمش...همه چیز را می فهمیدم جز جمله ی آخر!گوشی را عقب و جلو کردم و کلمات را دانه دانه در ذهنم هجی کردم...یک لحظه با چشم جعبه ی سوزن روی میز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آبان 1396 11:03
مثل هرروز صبح توی ماشین با دخترک حرف میزنم.توصیه ی مشاور است برای کم کردن اضطراب مدرسه رفتنش.هرروز صبح پر از استرس و تشویش از خواب بیدار میشود و من سعی میکنم آرام آرام تا مدرسه این حجم استرس را کم کنم. "د" هم با او همکلام شده.دخترک از او میخواهد تا هوا سردتر نشده به سفر برویم. "د" جواب میدهد چشم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهر 1396 10:43
*باشگاه ثبت نام کرده بودم و به شدت پیگیر ورزش کردن بودم.از سر کار به سرعت خودم را به باشگاه می رساندم و از باشگاه بدون مکث به خانه می رفتم.اینکه مدیر عامل قبول کرده بود دوساعت از وقت کاری را نباشم خیلی امتیاز بزرگی بود آنهم در شرکتی که نیمه وقت کار کردن در آن تقریبا غیر ممکن است. به خانه که می رسیدم مشغول کارها می شدم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 شهریور 1396 10:44
جمعه ها روزِ رنگی رنگی هاست! صبح بعد از یک قهوه ی جانانه نشسته ام پشت میز ناهارخوری کوچک کنار آشپزخانه و توی گوجه و فلفل های خالی را با مواد دلمه پر می کنم! دخترک مشغول کتاب خواندن است!از دیدن صورت گرد و پوست سپیدش که از میان موهای لخت و صافَش پیداست لذت می برم...کتاب که می خواند بی دلیل غرق غرور می شوم!گاهی جملاتی را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مرداد 1396 11:28
این چند روز کیست که داغ خبر وحشیگری قاتل آتنا قلبش را نسوزانده باشد؟؟کیست که هی به عکس مریم با چشمان دریایی اش زل نزند و فکر نکند حیف نبود جای این مغز ارزشمند مغز های کثیف و بیمار و پوسیده ی فراوانی که به صورت فله ای توی جامعه وول می خورند، از کار می افتادند؟؟ دخترک از گوشه و کنار ماجرای آتنا را شنیده است و مدام سوال...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیر 1396 11:25
آدمها را هر چقدر بیشتر بشناسی بازهم چیزی هست که تو را چنان متحیر کند که فکر کنی از دنیایشان هیچ نفهمیده ای. درست همان زمان که فکر میکنی کسی حواسَش نیست.درست میان شلوغی ها و ضربه ها و بی مهری های این زندگی وقتی پشت میز کار به مانیتور زل زده ای می فهمی کسی با تمام قلبَش از هفته ی پیش با مدیر مهربانت برنامه ریزی کرده کیک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 تیر 1396 08:51
تابستان دوازده سال پیش بود که پای تلفن به فلور گفتم می خواهم یک میهمانی زنانه برگزار کنم. یادم هست پر از ذوق شد و با سلیقه ی خاص خودش شروع کردبه دادن پیشنهادهایی برای این میهمانی و من با کمال میل تمام پیشنهاداتش را یادداشت می کردم و در دلم هیجانزده می خندیدم.خبر نداشت در سر من چه می گذرد.بیست و یکی دو ساله بودم و پر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 تیر 1396 09:33
توی ترافیک یادگار شمال نشسته بودیم و من بی وقفه حرف می زدم.صبح یک روز بهاری بود وهوا هیجان خاصی به من داده بود.تند تند از ترانه حرف می زدم از مدیرعامل دیوانه ام و از اتفاقهای خنده دار محل کار،دخترک را تازه جلوی در مدرسه پیاده کرده بودیم.خودم دوباره به اتفاقات خنده داری که تعریف می کنم می خندیدم... میان خنده هایم...