اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

*این روزها کم کم شب عید محسوب می شود و بلبشو های کاری حسابی بازارشان داغ است.مشغول برنامه ریزی برای جلسات بعد از عید هستم و از آن طرف فکرم مشغول کاریست که 80 درصد آن را انجام دادم .کسی به در شیشه ای اتاقم ضربه می زند.همکار بخش اجرایی ست که با عصبانیت و برافروخته وارد میشود.دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته و رنگَش پریده است.

صدایش میلرزد و میگوید:من دیگه نمی مونم!دارم از شرکت می رم بیرون! مدیرم بهم گفت گمشو بیرون!بعد از گفتن این جمله خودَش انگار خجالت زده می شود.انگار غرورش دوباره می شکند.پسر جوان و خوشرویی ست و بسیار صبور و پذیرا.تا بحال جز لبخند در صورتَش چیزی ندیدم و برای اولین بار است که اینهمه عصبی می بینمَش.با همه ی اینها فکر میکنم چقدر صبور و چقدر انعطاف پذیر است و به حالَش غبطه می خورم.فکر میکنم شاید اگر من در موقعیت او قرار میگرفتم اصلا واکنش خوبی نشان نمی دادم.مدیرَش را می شناسم، می شود گفت خیلی بیشتر از آنچه باید منطقی برخورد کند ، احساسیست !که متاسفانه 4 مدیر اصلی این شرکت همه شان شامل این تعریف می شوند. و همین برخوردهای احساسی و بی منطق گاهی ضربه های بزرگی به شرکت وارد می کند. هر 4 نفرشان بسیار مهربان و دلسوزند اما امان از آن وقتی که احساس خشم به وجودشان حمله ور می شود...

سعی میکنم همکارم را آرام کنم و قانعش کنم که رفتنش فقط و فقط به ضرر خودَش تمام خواهد شد و با هزار ترفند منشی مدیر عامل را راضی کنم که بدون وقتِ از قبل تعیین شده او را بپذیرد. 

حالا هر سه درون جلسه ای در حال تصمیم گیری برای وضعیت به وجود آمده هستند.نمی دانم این ماجرا چطور ختم خواهد شد و آتشش دامن چه کسی را میگیرد اما تقریبا هر هفته یکی از این بساطها به پا میشود و جَو به هم می ریزد.


**این روزها تلاش زیادی می کنم خودم را آرام نگه دارم تا به هدفی که می خواهم برسم و تا حدی برای آینده ام نگرانی کمتری داشته باشم.و این تلاشها تقریبا نتیجه داده است و من امروز دلم گرم است به اتفاقات پیش رو!

امروز آن حجم بیزاری که چند روز پیش در وجودم رخنه کرده را ندارم و فکر میکنم هر گوشه از این دنیا چیزی هست که بتواند حالم را خوب کند.


***دخترک دارد بزرگ می شود. دارد وارد فضای آدم بزرگها می شود و این برای من کمی ترسناک است.ترسناک و دلتنگ کننده! دلتنگ پاکی فضای کودکی اش می شوم دلتنگ جا خوش کردنَش در آغوشم.اما شادم از اینکه آنقدر بزرگ شده است که بتواند خیلی چیز ها را درک کند.شادم از اینکه کم کم مثل یک دوست کنارم خواهد بود.حتی از تصور دوتایی هایمان وقتی لباسهای سِت هم پوشیدیم و کنار هم خل خلانگی میکنیم ، کافه می رویم و حرفهای دونفره می زنیم ، سفر می رویم و خرید میکنیم و در یک کلام "زندگی " میکنیم ، غرق لذت و شور می شوم.


****هزار و یک داستان می آید توی سرم تا مثل این یکی بنویسمشان اما خیلی هایشان میان کار و شلوغی روزها پاک می شوند...


نظرات 10 + ارسال نظر
مهران پنج‌شنبه 17 فروردین 1396 ساعت 13:57 http://30-salegi.blogsky.com

من با اجازت ، پاسخی که به کامنت قبلیم دادی رو تصحیح میکنم : برای ادامه دادن " زنده بودن " ؟؟!! نه ! لطفا ! خواهشا " زندگی کن " نه اینکه فقط " زنده باش "...

جسارت شد...ببخشید

من عذر می خوام ولی نمی دونم دقیقا کدوم پاسخ؟؟؟

مهران دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت 12:34 http://30-salegi.blogsky.com

این خیلی خوبه که دلت گرمه و نظر به پیش روت داری ...خوشحالم برات و آرزوی بهترینها رو دارم...

بزرگ شدن بچه ها کمی ترسناک است ولی شیرین هم هست...اینکه ببینی حرفت را میفهمند و با تو حرف میزنند ، دردو دل میکنند و راهنمایی میخواهند ، یک جور احساس مفید تر بودن به آدم دست میدهد ، پس بقول خودت " زندگی " کن با دخترت و لذت ببر از تک تک ثانیه هایت...

بچه ها و کسانی که دوستشون داریم گاهی اوقات تنها امید ما آدمهان برای ادامه دادن زنده بودن

Maryam دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 15:14 http://divarneveshte.lineblog.ir

سلام
عسل جان ان شاالله خدا دختر کوچولو تو حفظ کنه برات
یه پست گذاشتم ممکن بخونی و نظر بزاری ؟ ۱۴۵۷

سلام
ممنونم عزیزم
در اولین فرصت حتما

zeinab دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 00:13

بعد ارسال شرمنده شدم بابت اون همه جملات ناخوشایند و منفی که نوشتم

عذر خواهی می کنم ... ببخشید


----


اینجا کامنت خصوصی هم نداره نه ؟؟ :?

نه عزیزم شرمندگی چرا
حضورت کافیه و همیشه مثبت زینب مهربونم

zeinab دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 00:12

سلام ماه بانو

(واااای ... چقد کامنت گذاشتن اینجا یه جوووریه)
شکلک ها رو هم اصلا نمیزنم روشون چون حس خوبی بهم نمیدن :(


تصمیم داشتم از حالا کامنت بذارم بابت مطالب خوبت عزیزم... اما اینجا یهو منو .... !!!


---

بگذریم

ممنون که می نویسی گل بانو

منم دقیییقا به این معجزه صبوری رسیدم
و حتی ممکنه از خود شما یاد گرفته باشم :)

الهی که همیشه شاااد و سلامت و موفق باشی و دنیا به کامت باشه.

بهترینها رو برات ارزو می کنم نفس!

هممون عادت می کنیم

شانتاژگر یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 22:48 http://chantage.blagfa.com

زیباست :)
شاید بشه که نشه :)))

آیدا جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 20:07 http://aida93.blogfa.com

سلام
از اون قسمت آخر نوشتتون زیادتر خوشم اومد،وای کی بشه دخی منم بزرگ شه و لذت این روزا روببرم؟

به زودی می رسه اون روز

زیبا پنج‌شنبه 21 بهمن 1395 ساعت 14:54 http://roozmaregi40.persianblog.ir/

عسل جان. دختر خیلی خوبه. دوسن خوبی برای مادر میشه. امیدوارم هر چه زودتر به هرفت برسی

دقیقا همینطوره

زن کویر چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 12:26 http://zanekavirrr.blogfa.com

صبر کن و امیدوار باش چیزی نمونده. و مدیران عصبی این روزها کم نیستن

صبر ...دارم صبر رو زندگی میکنم این روزا

لیلا چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 00:42

دوست دارم نوشته هات رو

ممنونم از محبتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد