اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

با دقت شیشه ها رو پر می کرد و درشون رو می بست. دستمالشو می زد تو آب جوش و میکشید به بدنه ی شیشه ها تا یه وقت کثیف نباشن دونه دونه وزنشون می کرد که یه وقت به قول مرضیه خانم حلال حرومش قاطی نشه ... شیشه های رب رو چید تو دو تا سبد که بعد از ظهر ببره مغازه ...دستاشو شست و با پشت دامنش خشک کرد...رفت کنارسماور یه لیوان بزرگ چای واسه خودش ریخت و نشست پشت پنجره ی آشپزخونه...خیره شد به حیاط که نیم ساعت پیش قبل از سرد شدن رب ها، جارو زده بود ...با خودش فکر کرد چقدر زمان گذشته ازون روزی که محمود اومد خواستگاری ...خانم جون و عزیز نشسته بودن گوشه ی اتاقِ مهمون و داشتن باهاش حرف می زدن ...محمود سرشو پایین انداخته بود و با موهای شونه کرده و مرتب و پیراهن مردونه ی تمیزآبی نشسته بود روبروی عزیز...عزیز باهاش تند حرف زده بود...خانم جون اصلا حرف هم نزده بود...به قول خودش دختر بزرگ نکرده بود که این یه لا قبا بیاد ببره بیچاره ش کنه...پسر آقا مرتضی مث دسته ی گل می مونه تا اون هست چرا نیره رو بدن به محمود...دل توی دلش نبود و اشک تو چشاش پر شده بود...محمود سرخ شده بود از حرفای عزیز و نمی دونست باید چکار کنه ...

دلش می خواست محمودو نجات بده ...رفت چندتا استکان دیگه چای ریخت و با دستای لرزون برد توی مهمونخونه...عزیز با غیض اشاره کرد که چرا دوباره چای آورده...خانم جون ابروهای نازکش رو انداخت بالا که : خودسر شده دختره ی پر رو!

چای رو گرفت جلوی عزیز که رو برگردوند و خانم جون قبل از تعارف با اشاره گفت که چای نمی خواد...روبروی محمود ایستاد و یک نگاه ...یک نگاه حک شد تو وجودش ...بعد از اون فقط یکبار دیگه اون نگاهو از دور توی مراسم عزیز دید

دیگه از محمود خبر نداشت تا همین هفته ی پیش که ازش یه تلفن داشت:نیره خودتی؟خوبی؟شنیدم خانوم جون رو ...تسلیت میگم گرچه خیلی گذشته...دیر خبر دار شدم...

طلاقش از پسر آقا مرتضی، "خانوم جون" رو از پا انداخت، "خودش می گفت" !

تمام این سالها یه جفت چشم باهاش زندگی میکرد چشمایی که همه دنیاش بود...بعد از طلاق واسه گذران زندگی به کمک همسایه شون مرضیه خانم رب و ترشی درست میکرد و تو اون مغازه سه متری چسبیده به حیاط که یه روزی آقاجون توش کار میکرد، می فروخت.

حالا محمود دوباره پیداش شده بود...بعد از ده سال...

لباساشو پوشید و راهی آدرسی شد که محمود بهش داده بود...کنار هم توی پارک روی نیمکت نشستند ...چقدر تغییر کرده بود ...موهای شقیقه ش جوگندمی شده بود و و صورت جا افتاده ش بسیار جذاب تر شده بود...چشمها با چند چروک ریز کنارش همون چشمها بودند چه بسا گیرا تر...

طی این سالها درسش رو ادامه داده و بسیار پیشرفت کرده بود. زندگی خوبی داشت  ...روش زندگی و حتی طرز صحبت کردنش هم فرق کرده بود و چقدر همه چیز از هر جهت بهتر به نظر می رسید...

مرضیه خانم گل کلم ها رو ولو کرده بود روی پارچه و با دقت ریز خردشون می کرد...وارد حیاط که شد لبخند نشست رو لبای مرضیه و گفت:کِل بکشم؟؟؟بله رو گفتی؟

نیره اما سکوت کرد و رفت توی اتاق و مقابل چشمای پرسشگر مرضیه در اتاق رو بست ...

تمام راه رو تا خونه فکر کرده بود ...محمود که همون محمود بود چه بسا بهتر ...اگه زندگی با محمود رو انتخاب می کرد می تونست یه عمر خانومی کنه و کار نکنه و بچه های محمود رو بزرگ کنه....

محمود هنوز دوستش داشت ...خودشم هنوز دوستش داشت اما ...

چقدر حسش فرق کرده بود ...دیگه دلش نمی خواست باهاش تا ابد بمونه...دیگه دلش نمی خواست خانوم خونه و مادر بچه های محمود باشه ...دیگه تو تصوراتش محمود هر شب و هر شب از در خونه نمی اومد تو با چند تا کیسه خرید و اونم با صورت خندون نمی رفت هر شب جلوی در ببوسدش...انگار محمود توی همون سالها که پا پس کشید ، رفته بود...دیگه تو زندگیش نبود ...دلش هم نمی خواست اونو وارد زندگیش کنه ...انگار این فقط خاطره ی محمود بود که قشنگ بود و خودش همون سال که نخواست بجنگه برای عشقش، تموم شده بود.

اونشب وقتی شیشه خالی ها رو می شست و خشک می کرد به مرضیه خانوم آروم گفت ...دیگه نمی خوامش ...اون مال همون روزا بود ...بزار بمونه واسه همون خاطره ها ...تو خاطره هام دوسش دارم فقط...  


 

نظرات 2 + ارسال نظر
زیبا چهارشنبه 29 دی 1395 ساعت 12:53 http://roozmaregi40.persianblog.ir/

به نظر من هم آدم عشقش تو خاطره هاش بمونه بهتره.

موافقم

شهرزاد یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 11:48

وا خب میجنگید که چی؟ که بعدا هر سختی کشیدند همه بزنند توی سرش که بیعرضه ای؟ که بعدا بخاطر بی پولی و نداری از چشم زنش هم بیفته حتی؟ آدم موقعی میجنگه که یک حداقل هایی رو داشته باشه حالا یا مالی یا شخصیتی، وگرنه با دست خالی به میدون زندگی رفتن که آخرش معلومه چی میشه. یا طلاقه یا زندگی اجباری تا لحظه مرگ. به نظر من که کار خوبی کرد محمود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد