اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

داشت از رفتارهای پخته ی دخترک حرف می زد.

 از این که تربیتَش رها نیست! از اینکه مشخص است طبق متد های به قول خودش "وحشی" بزرگ شدن های امروزی برای بزرگ کردنش استفاده نکرده ام.برایم تعریف می کرد که یکی از محسنات تمام 30 سال سابقه ی کارش با بچه ها ، به خوبی تشخیص دادن روش تربیتی شان است.معتقد بود دخترک فرق میان خانه ی خودش و خانه ای که درآن مهمان است را به خوبی می فهمد و این چیزی نیست که بر اثر بزرگ شدن فهمیده باشد و مشخص است از وقتی خیلی کوچک بوده تمام این مفاهیم به او آموزش داده شده...راستَش را بخواهید مادری مثل من به دلیل عذاب وجدان زیادی که بابت آوردن کودکش به این دنیا دارد حال خوبی پیدا می کند وقتی به او می گویند تا حد زیادی توانسته فرزندش را خوب بزرگ کند.

تشکر کردم و از او خواستم صادقانه هر موردی که فکر میکند باید به من گوشزد کند را به راحتی بگوید، در مورد تربیت کودک و نحوه ی رفتار با کودکان به تجربه و دانشَش اطمینان دارم و ترجیح می دهم اگر قرار است بابت تربیت دخترک یا رفتار با او نظر کسی را بخواهم از نظرات او استفاده کنم...حرف میزدیم ...هم در مورد دخترک و هم در مورد خیلی چیزها توی زندگی ...

مدام برای روزهایی که نیمه وقت کار می کنم نقشه می کشید که پیاده روی کنیم و به کارهای دوست داشتنی مان برسیم.برای کارهای هنری تشویقم می کرد.

صحبت از جدایی و ماجراهای جدایی اش شد...حتی برایم تعریف کرد 25 سال زندگی مشترک را چگونه به پایان رسانده و حالا با تمام سختی ها چقدر از انتخابش راضیست.از سختی هایش دانه دانه تعریف کرد. از اینکه روز های تنهایی خیلی سخت است. هیچ کس حامی واقعی نیست.  

این که تنها زندگی کردن برای یک زن اصلا راحت نیست و هرگز آن مدینه ی فاضله ی بعد از جدایی که خیلی ها برایت به تصویر میکشند واقعیت ندارد.تنها خودت میتوانی دردهایت را تسکین دهی و تنها خودت باید خودت را پیدا کنی و دوباره از نو بسازی.

متاسفانه یا خوشبختانه صبر کردنم طی این 14 سال و نگرفتن تصمیم نهایی باعث شده با افراد زیادی مشورت کنم و حالا خوب می دانم که آن سوی طلاق، بهشت موعود نیست.

اما شرایط زندگی کنونی ام شرایط بسیار بدیست.

ممکن است به نظرتان برسد که دارم خودم را فرشته ای مهربان یا زنی فداکار نشان می دهم اما واقعیت این است گاهی که دور از کینه و خشم شدیدی که از "د" درون وجودم هست ، به او هم فکر می کنم! 

حس می کنم این ادامه دادن وقت و عمر و انرژی او را هم خواهد گرفت و زندگی و جوانی اش را ذره ذره از دست خواهد داد.

روزگاری بود که زنی مظلوم و درمانده و ناتوان کنار او زندگی می کرد و هر روز و هرروز مورد ظلم ،بی عاطفگی، بی توجهی و آزارهای روحی او قرار می گرفت.

"د" برای عسل هیچ گاه همسر و همراه نبود و همیشه درد تنهایی تمام وجود عسل را می آزرد.

اما حالا از بیرون این زندگی که نگاه می کنم در یکی دوسال اخیر عسل هم همسر خوبی برای "د" نیست!

این حقیقتی ست که می توانم به راحتی با شما در میان بگذارم 

بیرون این ماجرا می نشینم و به این زندگی 14 ساله نگاه می کنم.

عسل10 سال تمام هر آنچه که می شد را آزمود و تمام سعیَش را کرد به "د" بفهماند که می خواهد زندگی کند و دلش به از هم پاشیدن کاشانه اش راضی نیست. او تا آن حدی که می شد همسر خوبی بودو با همه ی افسردگی و ناتوانی اش امیدبه بهبود این زندگی  را درون خودش زنده نگه داشته بود

حالا اما همه چیز تغییر کرده و عسل هم همسر خوبی نیست!این زندگی کاملا برای او تمام شده و حالا به چشم گذرگاه موقتی به آن نگاه می کند. از "د" هیچ حسی درونش وجود ندارد و تا جایی که می تواند اجازه ی بروز خشم و نفرت را نمی دهد.

"د" گاهی به دلایل نامعلوم قدمهاییبه سوی عسل  بر میدارد غافل از اینکه عسل 2 سال است جاده ی زندگی اش را کاملا جدا کرده و حتی او را نمی بیند.

بله درست است!عسل دیگر همسر "د" نیست!

او تمام توانش را به کار گرفته تا زندگی مستقل خودش را مهیا کند و یک روز به این هم خانه ی قدیمی بگوید که دیگر قصد ندارد هیچ سند مشترکی با او داشته باشد.رشته ای این رابطه ی معیوب را پاره کند و خودش را به دست زندگی بسپارد.او به خوبی می داند که ادامه دادنش فقط و فقط باعث بر هم ریختن آرامش روحی هر سه نفرشان است.

 عسل تنها مادر فرزندیست که نمی داند با تمام بیماریهای جسمی و احتمال بارداری صفر در صد، حکمت خدا در هدیه کردنش به او چه بوده.اما هر روز بابت هدیه ی شکوهمند و با ارزش خدا او را شکر می کند و از ته دل اطمینان دارد که خداوند دلیل بسیار محکمی برای این تصمیم داشته.

تمام این حرف ها درون سرم می رقصید و نازی همانطور که چای و کیکَش را می خورد برایم حرف می زد.

نگاهش که به ساعت افتاد از جا پرید و گفت که باید جایی برود و همانطور که به طرف در می رفت لبخند زد و گفت: نمی دونم چی توی سرته و فکرت کجاست اما خیلی هم خودتو درگیر زندگی نکن.میگذره...




نظرات 10 + ارسال نظر
ساناز دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 ساعت 11:45

شاید اگر دخترک نبود تو الان انقدر بزرگ و قوی نبودی

به این جمله ت ایمان دارم
دخترک اگر نبود...باید در موردش بنویسم ...چه جرقه ای زدی توی مغزم ...

مهران سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1396 ساعت 19:36 http://www.30-salegi.blogsky.com

خب ! باید اعتراف کنم ، آموزشهایی تند خوانی ام باعث شد که اول کلید واژه ها یت را بخوانم و بعد پستت را ....این خیلی خوبه که خودت رو هم محاکمه میکنی و ای کاش بجای اینکه بدنبال راهی بودی ، خودت راهی میساختی....

خیلی فرقی هم نمی کنه برای کسی که همه چیز رو درون خودش تموم کرده فقط یه راه می مونه چه بسازدش چه پیداش کنه

شیرین دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 08:16

سلام عزیزم
منهم بعد از 16 سال زندگی مشترک جدا شدم. بسیار سخت بود. سخت تر از آنچه که فکر میکردم. ما هم سالها تلاش داشتیم برای حفظ این زندگی. نشد.

اتفاقا با خشم و تنفر جدا نشدیم. و این تا حدی کار را سخت تر کرد. بخاطر فرزندمان و به حرمت سالهای زندگی ، الان روابط نسبتا دوستانه با هم داریم.

نه پشیمان هستم از اونهمه سال تلاش و نه پشیمون هستم از طلاق ( 1.5 ساله جدا شدم).

منهم مثل خودت ، با ساختن یک زندگی رویایی در ذهنم ، طلاق نگرفتم. اتفاقا سرشار از ترسی عمیق و وحشتناک بودم که برای خودم ، بعنوان فردی که خودم و دیگران قوی میپنداشتیم ، عجیب بود.

آرامشی که الان دارم خیلی دلنشینه. قسمتی از آن بخاطر اینه که میدانم آنچه که در توان داشتم انجام داده بودم اما نشد.

توصیه من نه به جدایی هست و نه به ماندن . فقط تجربه خودم این بود که در سکوت و بدون اطلاع دادن به کسی ، حتی خانواده ام، طلاق گرفتن اگر چه بسیار کار را بریم سخت کرد ، اما باعث حفظ حرمت خودم و همسر سابقم شد. و این برای هر سه نفرمان و بخصوص فرزندم خیلی خوب بود.

و جسارتا توصیه دومم اینه که حتما مشاور کار بلدی پیدا کن که چهارچوب فکری اش شبیه و باشد اما جسور باشد و توصیه های کلیشه ای نکند ، چه بخواهی بمانی و یا بروی. من در اوج استیصال مالی ، همزمان 3 مشاور میرفتم تا ببینم کدامیک بهتر و عمیق تر کمکم می کنند.

برایت بهترین را آرزو میکنم. هر چه پیش آید ، خوش آید به شرط آنکه عاقلانه و شجاعانه و با چشم باز تصمیم بگیری و عمل کنی. نه اینطرف طلاق و نه آنطرف طلاق قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد. این حوادث هستند تا همه ما خودمان ، خودمان را پیدا کنیم و بسازیم و رشد کنیم.

همین که آرامش داری عالیه خوشحالم برات

سارا یکشنبه 10 اردیبهشت 1396 ساعت 01:27

من بعد از یک سال و نیم زندگی و با یک دختر سه ماهه آنهم در سن نوزده سالگی و از دل یه خانواده افتضاح زدم قدش.
حالا؟
حالا خدا رو شکر. راضی ام. البته من همان سال دوباره ازدواج کردم. نمی تونستم تو اون شرایط و با اون خانواده و سن کم و بچه سه ماهه مجرد بمونم. طلاق شاید ترسناک باشه، اما به نظر من یه جاهایی حروم کردن عمر و احساس ترسناک تر از طلاقه. بعضی وقتها آرامش بچه ها در کنار یکی از والدین خیلی بیشتر از اینه که پیش هر دوشون باشن

چه خوب که حالا راضی هستی چه خوب که آرامش داری

زن کویر شنبه 9 اردیبهشت 1396 ساعت 11:06 http://zanekavirrr.blogfa.com

عسلم بهترین تصمیمو بگیر و اجرا کن. عمر صبر نمی کنه

قطعا همین کار رو می کنم

مهران جمعه 8 اردیبهشت 1396 ساعت 20:23 http://www.30-salegi.blogsky.com

عسسسسل !

برچسب هایت (KeyWord) هایت را دوست ندارم....تو رو خدا یکم بیشتر فکر کن ....به همین راحتی : ط ...ل ...ا....ق ؟؟

عسل جان !
مشاور برید .خوب نبود ، یکی دیگه .از بزرگترهای فامیل کمک بگیرید.
اینقدر طلاق طلاق نکن

ناراحتیت رو می فهمم اما فکر میکنم شاید در جریان همه چیز نبودن باعث میشه فکر کنی همه چیز عجولانه س...14 سال به نظرت امکان داره راهی باشه و امتحان نکرده باشی...متاسفانه نه ...لااقل برای من نه...هیچ راهی ...هیچ

هانیه جمعه 8 اردیبهشت 1396 ساعت 17:10 http://iam-hanieh.blogsky.com/

امان از جنگیدن های یکطرفه، امان از آوارِ آمالِ یک زن

جنگیدن یک طرفه فقط تحلیل رفتن داره و بس

شرمین جمعه 8 اردیبهشت 1396 ساعت 01:03 http://bbutterfly.blogfa

عسل مشکل آدم هایی مثل من و تو قوی به معنی کلمه که اینو هم به خود و دیگران ثابت کردیم ولی احساسی ؛مشکل کندن هستش. این کار برای ما از آدم های حتی ضعیف و وابسته سخت تر هستش چون بلدیم با بازی کردن احساسات و استدلال یه منجلاب شیک و حسابی واسه خودمون درست کنیم . عسل فقط وقتی کندی میفهمی چی میگم . اون داستان های احساساتی تنها بودن مال جنس تو نیست . از شون نترس.نزار خیلی تاسف بخوری چرا زودتر نکردم ولی بهرحال تاسف میخوری

کندن ...چقدر حتی تو مله هم سخت به نظر می رسه

ستاره پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 ساعت 22:54

چقدر ما زنها بخاطر ترس و افکارمون بخاطر ابروی پدر مادرا و خواهر برادرامون درگیر و مبتلا ب روابطی میمکنیم ک برامون مثل زهر و شکنجه و مرگ .... چقد ادمهایی زیر یک سقفن ک از هم بیزارن ...چقدر خیانت ...چقدر احساس تنهایی و پوچی....یعنی خدا میبینه؟؟
افرین ب تو ک قوی شدی...افرین ب تو ک عوض شدی ...

خیلی زیادیم ...زنهایی که به هزار دلیل خودشونو نگه می دارن توی رابطه ی مریض و ادامه و ادامه ...

شیده چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 ساعت 16:53

دوست خوبم. من 28سال خودم روگول زدم و فکر می کردم درست میشه ولی نه تنها درست نشد که بدتر و بدترشد.متن شما رو که خوندم اشک ریختم .کاش منهم مثل شما بعد از 14 سال می فهمیدم همه چی تموم شده.

4 سال پیش پرونده ی این زندگی برای من بسته شد.ولی مطمئن باش هیچ وقت دیر نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد