چند وقت دیگر هم چند جنجال با یادآوری گروه جوک وایبری خانوادگی مان که یک آقا درونش عضو بوده به پا کرد اما پرونده ی همه چیز بسته شده بود.من فقط گوش می دادم و فقط نگاه می کردم و سعی می کردم حجم نفرتم را کنترل کنم...نفرت و بیزاری ام عمر چندانی نداشت...فروکش کرد و جای خودش را به بی تفاوتی عمیقی داد...حالا چهار سال از آن ماجرا می گذرد...سال پیش نزدیک تابستان بود که عکسش را توی تلگرام به من نشان داد و گفت:مهرناز شوهر کرده!کتابم را بستم ،چیزی نگفتم و به موهای پسرانه و چشمهای مشکی مهرناز که می خندیدند نگاه کردم.بعد چند ثانیه به چشمان "د" خیره شدم...چند دقیقه بعد پرسید:من بهترم یا شوهرش؟ زنی درونم سلیطه وار فریاد کشید:این همان مرد کثافتیست که به بهانه ی اینکه توی ترافیک خسته شدی و به بیرون ماشین خیره شده ای تو را هرزه می خواند!این همان مردیست که برای حضور در یک گروه جوک و بهانه ی حضور یک مرد در گروه تو را مدتها آزرده...حالا با وقاحت عکس مهرناز را جلوی رویت گرفته و می پرسد من بهترم یا شوهر او؟؟؟؟لبهایم را به هم فشردم تا در حد خودش رفتار نکنم!این سالها خوب یاد گرفته ام گاهی خودم را کنترل کنم و قبل از هر واکنش فکر کنم.سوال را که پرسید کاملا جدی ایستاده بود و مرا نگاه می کرد....منتظر جواب بود.
بادقت عکس را زوم کردم و بعد از چند ثانیه جواب دادم: سطح سلیقه ش رو اینجوری نمی دیدم!!حتی فکرش رو هم نمی کردم بتونه مردی با اینهمه جذابیت رو بپسنده!! به سلیقه ش نمیومد!!
کتابم را در دست گرفتم و در ظاهر شروع به خواندن کردم اما زنی درونم ظرف سفالی فیروزه ای روی میز را به سمتش پرتاب می کرد و هر آنچه در ذهنش بود را روانه ی زبانش می کرد...من اما آن زن را حبس کردم و وادارش کردم گوشه ای بنشیند و دلایل ماندنم را بررسی کند.مطمئن بودم آرام می شود، لبخند می زند و اجازه می دهد همه چیز آرام ارام پیش برود.
"د" شوکه بود، سکوت کرده بود و مدام عکس شوهر مهرناز را وارسی می کرد...آن روز گذشت ......
همین چند روز پیش بود که توی خانه پای برنامه ی تلوزیون از من خواست تنظیمات تلگرامش را درست کنم و برای کسی چیزی بفرستم که نام مهرناز را توی هیستوری چتَش دیدم.
راستش را بخواهید حتی زن خشمگین و محبوس درونم هم هیچ واکنشی نداشت...کاری که خواسته بود را انجام دادم و گوشی را به او بازگرداندم...تنها چیزی که دلم خواست بپرسم این بود :تاریخ آخرین چک خانه دقیقا چه روزیست؟
همانطور که میوه پوست می کند جواب داد و من رو به درختان پشت پنجره لبخند می زدم....
یک سالی که تو دادگاه بالا و پایین رفتم به هیج جا نرسیدم فهمیدم که کاش سکوت کرده بودم ...خستم ...
چقدر صبورید ...خوش به حالتون...امیدوارم پاداش صبرتون را بگیرید
خستگی هم داره ...می فهمم ...دردناکه ...دردناک
سلام عسل جان
قبلا تو وبلاگم مینوشتم و تو هم میخوندیش
من جدا شدم البته بچه نداشتم ...
هنوز از فیدلی و اینستاگرام میخونمت
آرزومه شاد باشی
دعا میکنم
عزیزم نمی دونم واقعا باید بگم متاسفم یا نه ...چون همیشه جدایی بد نیست اما برات بهترین رو ارزومندم
چند وقتی است از طریق اینستا و این وبلاگ دنبالتون می کنم، همیشه ساکت بودم، امیدوارم بعد این همه بی تفاوتی و تلخی ، به آرامش برسین.
با خوندن این پستتون عمیقا ناراحت شدم از مردی که همسر خودش رو توی خونه اش نمی بینه اما ...............
ممنونم از مهرت عزیزم
چندتا پست بیشتر نتونستم بخونم
نمیدونم همسرتون از کاری که کرده پشیمونه یا نه
اگر پشیمونه شاید بشه به زندگی یک فرصت دیگه داد
اگر که نیست (که متاسفانه دارم میبینم اغلب مردهایی که خیانت میکنن نه تنها ناراحت و پشیمون نیستن بلکه خیلی هم طلبکارن ) اون دیگه مساله ای کاملا جداست
اما میدونم چقدر تحمل و کنترل این فشار روانی بخصوص الان که باید سکوت کنی سخته
آفرین
امیدوارم همه چیز اونجوری که میخوای پیش بره
قطعا بازتاب این آزارها اتفاقی هست که در راه است ...خیلی دور نخواهد بود
عسل چقدر سخته موندن با چنین کسی و چقدر همسرتون وقیح و گستاخند.
این وقاحت توی وجود خیلی ها نهادینه شده ست
افسوس از فقط " نر " بودن بسیاری از " مرد " ها...این جماعت همه گرگند... منهم یکی از همان ها...فرقی نمیکند...همه امان سر و ته از یک کرباس هستیم...
**
فعلا عصبانیم ... متعجم از حجم بیشعوری " د " ...یعنی کتاب بیشعوری کلمنت هم برای یک دقیقه از چنین موجوداتی کفایت نمی کند...
افسوس ...چی می شه گفت...ولی واقعا همه هم مثل هم نیستند
فقط می تونم بگ متاسفم ا ین همه درد کلامی برای گفتن نمی گذارد
تلخی خیانت حتی اگه اون مرد رو مال خودت ندونی چیزیه که تا عمق جانت فرو میره و یه سوال میشه خوره توی ذهنت..اینکه چرا انقدر احترام برای وجودت حریمتون قائل نشده که قبل رفتن و خیانتش تکلیف این رابطه مرده رو معلوم کنه...حرمتای شکسته عین خورده شیشه روحتو میخراشه...از اون بدتر وقاحت در مورد این خیانته..این اوج حیوان نمایی یه ادمه...اوج سقوط...شما حتی اگر هم خونه صرف باشین روی ورقه های کاغذ تعهد دارین و این یعنی الزام به احترام حتی اگه ظاهری باشه...فقط از خدا برات صبر میخوام برای فرار از این جهنم...
تک تک این ها رو قبول دارم ...تموم میشه قطعا ...
سلام .تازه وبتون رو دیدم و چند تا از پستتها رو هم خوندم .به نظر می ادهمسرتون از این ترسی که ازش دارید و متاسفانه در شما نهادینه شده,بسیار لذت می بره.بقول معروف طلا که پاکه چه منتش بخاکه شما یک زن مستقل از نظر مادی هستید تحصیلکرده .فرق می کنید با زن خانه داریکه در جامعه مرد سالار هست .پس اینقدر نترسید مگه چکار می تونه بکنه که می ترسید .نمی گم دعوا کنید ولی اینهمه استرس و غمگینی رو به زندگی تزریق نکنید زندگی رو زندگی کن .همه میلهای قفسهادر ذهن ما هستن نه در بیرون .اگه مهمه برای همسرت که هی ازش بترسی خوب نترس!!!!
شاید اگر 4 سال پیش بود می شد اسمش رو ترس گذاشت اما حالا فقط یک سکون و سکوته برای اینکه همه چیز همونجور که برنامه ریزی شده پیش بره
أین دانای و کنترول عالی ست
سکون ساتع تان را دوست می دارم؛عسل بانوی عزیزم
حبس این زنهای درون کار سختیه
مرحبا ب تو عزیزم
جنگی به پا می شه درونمون گاهی ...اما بالاخره باید یه جاهایی پیروز بشی به سرکشی هایی که به نفعت نیست
وااااااای دستت درد نکنه عسل. خنک شدم. کی بشه مثل هاپو پرتش کنی از اون خونه بیرون.
بالاخره تموم میشن این روزا
سلام عسل عزیزم. برنامه ات طلاقه. درسته؟
قطعا جز این نیست اما با برنامه و درست
تیره ی پشتم داغ شد! قلبم سنگین شد!
متاسفم
وای خدا چه اعصابی داری
شایدم دیگه اعصابی ندارم واسه همینه که تمومش کردم واسه خودم
واقعا چه جوری تحمل می کنید؟ و اصلا چرا....
چجوریش رو شاید طی این سالها یاد گرفتم و چراییش برای اینه که من آدم بی گدار به اب زدن نیستم همه چیز طبق برنامه پیش خواهد رفت و تا جایی که بشه به اهدافم نزدیک می شم و بعد اقدام
هی قویتر باش ... این کشتی به آب ها ی آرامی خواهد رسید...
شک ندارم
سلام.
تو به همه چی مسلط میشی. و صاحب چیزی میشی که لیاقتش رو داری.
از خدا برات صبر و آرامش و بهترینها رو میخوام.
خودتو دست کم نگیر که خییییییییییلی بالایی.
سلام عزیزم
دور نیست اون روز ...می دونم
فقط امیدوارم قانونا و دست کم نیمی از خانه متعلق به تو باشه. . .
همه چیز به آرامی اونجور می شه که باید باشه