اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

 "باورکن همیشه لازم نیست کار بزرگی بکنیم بعضی وقتا همون  "بودنِ" کافیه!!"

 منبع:ناشناس

پست در ادامه مطلب


 

با چهار خانه های روی دامنش بازی میکند و انگار با انگشتانش می خواهد دوباره پارچه را طراحی کند...من هم میان دیگران نشسته ام و منتظرم حرف بزند گرچه همه مان داستان را می دانیم همه مان شنیده ایم چه بر سرش آمده و همه مان خوب می دانیم چه حالی دارد...شاید فکر میکنیم باید خودش را تخلیه روانی کند و حرف بزند....اما ساکت است...سرش را بلند میکند و میگوید:شما بودید چه کار میکردید؟؟! همزمان گوشی موبایل اش را از توی کیف کرم رنگ اش بیرون می آورد و انگار دنبال چیزی میگردد

یک نفرمان می آید می نشیند روی مبل کناری اش و میگوید: خودت بگو چند بار گفتم این آدم را زیادی جدی گرفته ای اینهمه موقعیت خوب تو فقط کافیه یه کم درست فکر کنی...میان حرفَش آن یکی میگوید من که میگویم همه اش یک داستان ساختگی بود ناراحت نشو اما قبول کن حسابی از ساده دلی تو سواستفاد کرده...من جای تو باشم هر چی از دهنم در میاد میگم و پرتش میکنم از زندگیم بیرون...

دیگری از جا بلند میشود و همانطور که به سمت آشپزخانه می رود می پرسد: من اصلا نمی فهمم تو چرا بیخود انقدر ناراحتی؟

انگار این جمله او را پر از امید میکند موبایلَش را روی میز میگذارد و به دقت به دهانَش چشم میدوزد و می پرسد: نباید ناراحت باشم؟

_نه! سفر رفتن او چرا باید تو را اینهمه دلخور و ناراحت کند؟

- بی اطلاع؟بی خبر؟خب من میفهمیدم چیزی میشد؟ بعد هم هیچ چیز توی این سفر شبیهه حرفاش نیست بیا این ویدیو رو ببین!!!

سکوت میشود...بقیه هم سعی میکنند بتوانند ویدیو را ببینند او به تک تک چهره ها دقت میکند تا واکنش آنها را بفهمد ...

-من هنوز هم میگم بیخود ناراحتی...

-واقعا؟با اینکه ویدیو رو دیدی هم میگی نباید ناراحت باشم؟

-نه!من نمی فهمم الان چرا حرص میخوری!!

-خب من به عنوان نفر اول زندگی عاطفیش نباید میدونستم؟

-دقیقا حرف من هم همینه!کی گفته تو نفر اول زندگیشی؟؟

و من می بینم که پتک می شود این سوال  وبر فرق سرش کوفته می شود...سکوت میکند ...لکنت می گیرد انگار..ممم...خُ...ببب..خُب...اِمممم...

دانه ای انگور از میان میوه ها جدا میکنم و در دهانم میگذارم و با اشاره ای میگویم :مگه تو بلند نشدی بری آشپزخونه که برای ما چایی بیاری خشک شد گلووومون خب ...میخندم...و فکر میکنم بهتر است مکالمه شان قطع شود...

سکوت است هنوز بین ما ...موبایل را از میان انگشتانَش بیرون میکشم سرش را پایین می اندازد و دوباره می رود در دنیای چهارخانه های دامنَش ...دو تای دیگرمان با هم حرف میزنند تا آن یکی با سینی چای وارد میشود.

احساس میکنم کمی جو بهتر شده که همزمان با گذاشتن سینی چای رک میپرسد:

_اگر نفر اول زندگی عاطفی او "تو" هستی چرا الان رفته داره با یکی دیگه اونور دنیا خوش میگذرونه؟؟؟؟

و من پتک دوم را انقدر محکم میبینم که دلم میخواهد بروم سرَ ترمه را میان دستانم نگه دارم که مغزَش متلاشی نشود!

از میان مژه های ریمل زده اش یک دانه ی بلوری می افتد روی دامنش...

_از من ناراحت نشو اما من از دلخوری تو عصبی شدم دلم میخواد شاد باشی!!!! به خودت برسی ...به اون فکر نکنی...به خودت فکر کنی!!!!!

به وضوح میبینم که اینها را نمی شنود اصلا هیچ چیز نمی شنود انگار...

دکمه پخش ویدیو را میزنم صدای خنده ها ...قهقهه ها..."امید" و آن زن... جمع دوستان و شوخی ها ...نمی توانم صدایَش را کم کنم انگار خودَش هی بلند و بلند تر می شود ...و تمام پذیرایی را پر میکند.

تا وقتی که غذاها روی میز چیده شد هیچکس حرف خاصی نزد ...بعد از صرف غذا و جمع شدن میز هنوز هم توجیه او را میشنوم که میگوید : من به خاطر خودت میگم!!!! اون فقط یه دوست ساده ست!!!! حتی عشق تو هم نیست!!!! فقط یه دوست ساده مثل من مثل عسل مثل باران...!!!

حیرت زده به دهانَش خیره میشوم تا باورم بشود این کلمات را واقعا دارد به زنی که برای درددل کردن و تخلیه ی روحی و آرامش اش پیش ماست میگوید...نمی توانم سکوت کنم و میپرسم نظرت چیه اگر اون روزی که برای درد دل از کارهای شوهرت صحبت میکردی مستقیما به تو میگفتم که او یک آدم تنبل و به درد نخور است که تو حتی آنقدر ذکاوت نداشتی که بتوانی عیبهای به این بزرگی اش را ببینی و انتخابَش کردی پس گله نکن و زندگی کن؟؟؟!! حالَت را خوب میکرد؟ حتی اگر حرفم حقیقت داشت و تنها برداشت شخصی من از زندگی تو نبود هم کمکی به حال و روز تو می کرد؟

این را که میگویم سکوت میکند...می دانم رنجیده است اما یک ضربه کوچک از آن پتک لازم دارد تا بداند به بهانه ی دلسوزی حق این را ندارد که هر آنچه دلش می خواهد را از مغزش بیرون بریزد...بر فرض که حرفهای او درست باشد اما بد نیست انسانها کمی ...فقط کمی به این فکر کنند که هر آن ممکن است خودشان همانجایی قرار بگیرند که آدمِ روبرویشان قرار گرفته...

با چشمانم "ترمه" را دنبال می کنم که دارد با دوست دیگرمان حرف میزند  و میپرسد به نظر تو فقط یک سفر دوستانه بوده؟

او هم سعی دارد آرامَش کند:

_حق داری دلخور باشی حق داری حتی تصمیم بگیری بروی ...همه ی اینها را می فهمم...اما فقط یک درصد احتمال برای این بگذار که شاید حرف قانع کننده ای داشته باشد ... اصلا شایدتمام مدت این سفر در کنار هم نباشند ...اصلا با آدمهای همراهشان که نمی توانند....

خوب می دانم که نیمی از حرفهای خودَش را باور ندارد...آن صورتهای خندان آن کنار هم ایستادنها و دست دور کمر هم انداختنها دوستانه تر از یک دوستانه ی معمولیست آنطور که "امید" از سادگی دوستی شان تعریف کرده بود و آن شکلی که "ترمه" فکر میکرد تنها زن زندگی اوست!!

 این را هم خوب می دانم که "ترمه" کور نیست! تک تک اینها را دیده و ویران شده که حالا اینجاست اما این یکی را هم خوب می فهمم که تشدید کردن شرایط و تف کردن حقیقت آنهم به زشت ترین شکل ممکن کمکی به او نخواهد کرد...او نیاز دارد آرام شود تا بتواند تصمیم بگیرد ...نیاز دارد منفی های درون اش را کم کند تا بتواند آنطور که به خودش مربوط است زندگی اش را نظم ببخشد...

هنگام خداحافظی وقتی می رفت که سوار ماشین اش شود با چشمان پر از اشک به من گفت: باور کرده بودم!!

دستهایش را گرفتم و آرام گفتم : شک نکن هر کسی در جایگاه تو باور میکرد...اصلا خاصیت عشق همینه...بابت بی معرفتی و نامردی های "امید" خودَت را سر زنش نکن...

خداحافظی میکند و می رود ...و خدا می داند شکل اکثر زنهایی که شرایطی شبیه او دارند روزی چند بار خودَش را به دادگاه می برد و چقدر خودَش را محاکمه خواهد کرد....

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مهری سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 15:24

شما باید نویسنده بشین قلم تون عالیه
از اون اولا باهاتون همراهم شاید منو یادتون باشه خیلی برای شرایط فعلی تون خوشحال شدم اشتغال یه موفقیت بزرگه تو زندگی و موقعیت شما تبریک میگم

ممنونم بابت اینهمه لطف و محبتت عزیزم

مهسا mahsa_nazem در اینستاگرام پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 16:56

سلام عسل جان
وقتی میخونمت آرامش میگیرم
خیلی خوب قلب روشن و مهربونت رو نمایش دادی
منم باهات موافقم . گاهی گوش شنوا بودن کافیه . فقط نرمال بمونه و‌در قالب همون اعتماد که بوجود اومده سازندگی هم اتفاق بیفته .یکی از دوستانم وارد رابطه بسیار نامناسبی شده بود . اوایل همراهیش کردم تا کمی از بار گناهش رو بزاره زمین و‌خودش رو ببخشه . تا بتونه خلاص شه . متاسفانه کار من اثر عکس داشت و همدلی بیجای من باعث جری تر شدن و پافشاری در رابطه اش شد .و چون برخلاف عقیده های من در زندگی بود مجبور به قطع رابطه شدم . و الان نمیدونم به کجا رسید و امیدوارم غرق نشده باشه .
تند تند بنویس . خودت خوبی؟ دختر گلت؟ مدرسه رفت امسال؟ کار چطور پیش میره؟
منتظرتم .

سلام عزیز همراهم
واقعا گاهی باید بود ...این بودنه خیلی مهمه ....می نویسم حتما

زیبا دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 19:31 http://roozmaregi40.persianblog.ir/

منم فکر میکنم گاهی این پتک ها لازمه برای اینکه ساده لوحی در عشق واقعا خیلی اسفناکه

کمی به اینکه فردی که تنها برای ارام شدن با ما حرف میزند خودَش عقل دارد هم فکر کنیم...گاهی از پشت میز معلم بیرون آمدن و نشستن کنار یک دوست بد نیست...حالَش را خوب میکند ...آرامَش میکند...وقتی آشفتگیَش تمام شد و آرام شد ...همین آرامشی که به او هدیه دادیم شاید باعث شود در تصمیم گیری هایَش با ما مشورت کند اعتماد کند به دوست بودنمان به نزدیک بودنمان...

سهیلا یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 20:06 http://Nanehadi.blogsky.com

طفلک،

ترانه شنبه 24 مهر 1395 ساعت 17:11

شاید به این پتک احتیاج داشت.شاید احتیاج داشت یکی از خواب بیدارش کنه

کمی به اینکه فردی که تنها برای ارام شدن با ما حرف میزند خودَش عقل دارد هم فکر کنیم...گاهی از پشت میز معلم بیرون آمدن و نشستن کنار یک دوست بد نیست...حالَش را خوب میکند ...آرامَش میکند...وقتی آشفتگیَش تمام شد و آرام شد ...همین آرامشی که به او هدیه دادیم شاید باعث شود در تصمیم گیری هایَش با ما مشورت کند اعتماد کند به دوست بودنمان به نزدیک بودنمان...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد