اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

اتاقم را دوست دارم!

شاید یکی از معدود اتاقهای اینجاست که ویوی بسیار زیبایی دارد!چهار پنجره ی بزرگ و قدی از سقف تا زمین روبروی صندلی ام هست که آنسوی پنجره ها درختان چنار قدیمی کنار هم صف کشیده اند و منظره ی بسیار زیبایی را ساخته اند.یکی از آنها سرش را به شیشه ی قدی پنجره ی اتاقم نزدیک کرده انگار میخواهد به من بگوید : "به من اعتماد کن!من میتوانم رازهایت را در دلم نگه دارم!کافیست سر درد دلَت با من باز شود"

اورا دوست دارم! بیشتر از" سبز"های کناریَش!

 یک نوع پختگی در حرکاتَش هست انگار...خوب می فهمد این روزهایم را!حتی گاهی احساس می کنم اگر زبان داشت مثل "میم" چیزی در موردَم میگفت که خودم از تعجب دهانم باز بماند که : "چطور ممکن است آدم را اینگونه دقیق بشناسند بی آنکه خودت ،خودت را توضیح داده باشی" !!

یک روزهایی که کارهایم سبک تر است مینشینم و به عصرهای پاییزی فکر میکنم و پیشاپیش بابت آمدنشان ذوق زده میشوم و با اطمینان می بینم روزهای پاییزی هنوز هم اینجا هستم و از دیدن دوستان سبزم که قطعا آن روزها طلایی شده اند لذت میبرم !

 

دارم جدول اسامی پرسنل و مشخصات پرسنلیشان را مرتب میکنم و گاهی به تصویر سبز روبرویَم نگاه می اندازم،که تلفن زنگ میخورد.
-خوبی؟؟
-خوبم تو خوبی؟؟
-فدات!جانم؟کاری داشتی؟؟
-نه میخواستم چک کنم ببینم تلفن درسته یا نه!
-(میخندم)...باشه عزیزم پس تا نهار...
-باشه ...(نفس عمیق میکشد)...

باقی اش را از پشت شیشه ی پارتیشن بینمان میبینم که گوشی را میگذارد و به تلفن خیره میشود...گاهی آه میکشد و الکی کتابش را ورق میزند و باز چک میکند که گوشی را درست گذاشته یا نه!!...
میدانم در دلش چه آشوبی ست هر روز!
هرروز که ساعت ورودش را ثبت میکند قبل از تحویل دادن موبایلش هی این پا و آن پا میکند که:زود باش لعنتی!زود باش مسیج بده و بالاخره تسلیم میشود و گوشی را تحویل میدهد ...عصرها بعد از پایان ساعت کاری از آسانسور استفاده نمیکند که منتظر نماند...گوشی را از دست پسرک نگهبان میگیرد و با هیجان به صفحه اش خیره میشود ...هرروز!!!هرروز این سناریو تا هنگام خوابیدنش ادامه دارد و هر شب بغض را در آغوش میگیرد و میخوابد...
نمیدانم آدم زندگی اش چرا نیست!چرا گم و گور شده و خبری نمیدهد اما ناخوداگاه نسبت به او خشم دارم ...گاهی خیره شدنهای بی موقع و آه های اورا  که میبینم دلم میخواهد بروم آدم لعنتیِ زندگی اش را پیدا کنم و بگویم یاد بگیر مرد باشی!

مرد بودن فقط به این نیست که همه جا تو را "آقای فلان" خطاب کنند یا در مجالس ،تو را جای خاصی بنشانند!!!!

"مرد" بودن از آن نوع که تپشهای قلب زنانه اش را بشناسی و نگذاری هر روز و هرروز درون خودش بمیرد...حتی با یک خداحافظی خیالش راحت کنی که بداند چه بر سرش آمده است!اینکه بی دلیل و بی خبر به یکباره غیب میشوی عین همان واژه است که از آن فرار میکنی!!!  عین "نامردی"!!!

تو چه می دانی از لحظه به لحظه های دردناکِ انتظار و هر لحظه ناامیدی...تو چه میدانی از تشویشهای زنانه ای که هر لحظه احتمالی میدهد و برایش ماجرایی تعریف میکند و دست آخر با هر کدام از ماجراها درد تازه ای را تجربه میکند...

حالا هرچقدر هم من برایش حرف بزنم تا قانعش کنم که بی خیال شود و انتظار کسی را که حتی به خودَش زحمت خبر دادن نمی دهد، نکشد! فایده ندارد!

هرچقدر هم من بنشینم و به او بگویم آدمی که آنقدر برایت ارزش قائل نیست که کمی آرامَت کند را کنار بگذار،او باز هم هر روز به تلفن لعنتی اش خیره خواهد شد و هر روز را  به امید فردا خواهد گذراند...

سر برمیگردانم و دوباره از پشت شیشه می بینمَش که هنگام پاک کردن اشکهایَش سرفه های مصنوعی میکند...سرما خورده است!!سرماخوردگی ای که مشخص نیست کی خوب میشود....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همیشه هم اینطور نیست که زنی مدام در انتظار بماند و چشم به راه بدوزد...آدمها از یک جایی یاد میگیرند منتظر نمانند!

یاد میگیرند "آن جای خالی" را نبینند ...آدمها سرما خوردگی مصلحتی شان را بالاخره یک روز درمان میکنند و آن روز دیگر برای همیشه دیر شده است...

نظرات 5 + ارسال نظر
کاوه چهارشنبه 8 شهریور 1396 ساعت 06:55 http://kaveh-accordion.blogfa.com

وب فوق العاده ای داری خوشجاا میشم با هم تبادل لینک داشته باشیم
http://kaveh-accordion.blogfa.com

هانیه یکشنبه 10 اردیبهشت 1396 ساعت 10:28 http://iam-hanieh.blogsky.com

آه از این اتفاق های غیرقابل پیش بینی، یه قلب پاره پاره با هزاران سوال بی جواب است که فقط آه میکشد!

درد داره ...

کافه پیانو شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 12:27 http://http://dannte.persianblog.ir/

دلم تنگ شده بود برای تو برای همه برای زورای بی قیدیم برای روزایی که فقط میخوندیم و میخندیدیم، بعد مدتها اومدم.
اوضاع رو به راهه عسل بانو، دخترک خوبه؟
سر فرصت تمام پستهایی که نخوندم و میخونم
روزگار به کام

دخترک خوبه مهربونم
کجاااااایی آخه :(

تیلوتیلو چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 12:14 http://meslehichkass.blogsky.com/

کاش اون روز لعنتی نرسه و یه اتفاق خوب بیفته

یه وقتا خوبه

مرضیه سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 21:28 http://because-ramshm.blogfa.com

اگر من یکی از اون زن ها باشم میتونم بگم فقط به وضع عادت میکنیم مثل تمام وضعیت های زندگیمون!!!
اینو منی که امسال چهارمین سالگرد این نبودن رو میگیرم میزنم

چه دردناک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد