اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

هرسال چنین روزی اولین چیزی که به ذهنم می رسد آن کیک پرنسسی خاص است که آن سالها خیلی جدید و بی نظیر بود.یک عروسک باربی زیبا و دامنی پر از خامه ی صورتی که نسترن برای تولد ۶ سالگی برایم سفارش داده بود
پری زیبایم هرسال همراه با نسترن چنان این روز را برایم خاص میکردند که تا امروز طعم تک تک هدیه ها و شادمانی های آن روزها در خاطرم زنده است.
همین چند روز پیش بود که مامان برای دخترکم تعریف میکرد از چند هفته ماندنم در خانه ی پری و دلتنگ نشدنم برای خانه
دخترک با تعجب پرسید مامان چجوری دلت تنگ نمیشد؟
و من برای اولین بار به زبان آوردم که آنجا آنقدر پر از عشق می شدم که جای خالی مامان را خیلی کم حس میکردم...
و با خودم فکر کردم که پس از آن دیگر آنهمه عشق را تجربه نکردم
عشقی بدون رنج...
امسال اما دخترکم غافلگیرم میکند با آن کیک با نمک سه چشم و آنقدر پر از عشق و هیجان است که مرا هم وادار میکند به شور...
مانند مربی ها مدیریت میکند که:مامان حالا باید عکس بگیری
مامان حالا دستاتو اینجوری بگیر آرزو کن
حالا شمعها رو الکی فوت کن که من عکس بگیرم
مامااان تولدت مبااارک
و من متولد میشوم با لبخندهای زیبای دخترکم و چشم میدوزم به نوری که پیش رویم راه را روشن کرده...

موهای لخت و قهوه ای رنگَش جاری شده روی پاهایم...دست می برم میان موهایش و لبخند می زنم...سرش را بالا می گیرد و لبخند می زند انگار که همه ی عشقم را حس کرده باشد.

همانجور که سرش روی پاهایم هست کتابش را می خواند.

خیره می شوم به کابوسی که هر روز به نام اخبار به خوردمان می دهند.

سراپا وحشت می شوم...حس نا امنی چنگ می اندازد میان وجودم و می خراشد...کانال را عوض می کنم

میپرسد: چرا اون بچه ها به پدر مادرهاشون نگفتن که ناظمشون اینکار رو می کنه؟ فکر می کردن دعواشون می کنن؟

پارمیدا هم خیلی چیزا رو به مامانش نمیگه، میگه اگه بگم مامانم خیلی دعوام می کنه!

میپرسم: تاحالا دعواش کرده مگه؟

_آره مامان! یه بار که دختر خالش ازش خواسته بوده خصوصیش رو نشونش بده به مامانش گفته مامانش هم خیلی دعواش کرده!من بهش گفتم من همه چیو به مامانم میگم چون مامانم فقط وقتی بدونه من دروغ گفتم منو دعوا می کنه ولی هر وقت راستشو بگم دعوام نمی کنه.

مامان؟من بزرگ بشم هم با هم دوست می مونیم؟

می بوسمش...اطمینان می دهم که دوستَش خواهم ماند...به خودم قول می دهم که غریزه ی مادری ام و آموزه های گذشته راه را بر منطقم نبندد...

اما دلم آرام نیست

برای دخترکم

برای تمام دخترکان و پسرکان...

دلم می لرزد


من از تو معذرت میخواهم!

  ادامه مطلب ...

این چند وقت تا آمدم شروع کنم به نوشتن اتفاقی افتاد که ترجیح دادم سکوت شوم!!

ادامه مطلب ...

مثل هرروز صبح توی ماشین با دخترک حرف میزنم.توصیه ی مشاور است برای کم کردن اضطراب مدرسه رفتنش.هرروز صبح پر از استرس و تشویش از خواب بیدار میشود و من سعی میکنم آرام آرام تا مدرسه این حجم استرس را کم کنم."د" هم با او همکلام شده.دخترک از او میخواهد تا هوا سردتر نشده به سفر برویم."د" جواب میدهد چشم عزیزم میبرمت.لبخند روی لبهای دخترک مینشیند.دلگرم می شوم.صدای موسیقی مورد علاقه اش را بلند میکنم شروع میکند به نشسته رقصیدن...نزدیک مدرسه یادش می افتد که باید یک بیت شعر از اینترنت سرچ میکرده و دوباره لبهای اویزان و دستهایی که خیس از عرق شده اند.با گوشی شعر را پیدا میکنم و برایش روی برگه ای یادداشت میکنم که بعدا بنویسد اما چون ماشین درحرکت است به سختی مینویسم.نزدیک در مدرسه میشویم امانوشتنم تمام نشده.میترسد از اینکه برسیم و تمام نشده باشد.پراز دلشوره میگوید بابا صبر کن."د" در سکوت کوچه را تا آخر میرود دخترک پر از اضطراب با بغض فریاد میزند بابا توروخدا صبر کن."د" دادمیکشد:خفه شو صداتو بِبُر!شعرتمام میشود.دخترک باکوله پشتی و یک بغض سنگین خداحافظی میکند و میرود...من...لعنت به من...

باید قید خیلی چیزها را بزنم همین حالا و همه چیز را تمام کنم.

منتظر قدم آخرم نمانم.

آنطرف ماجرا چه خواهد بود...تنشهای طلاق...دخترک ...دادگاه...استقلالی که هنوز جوانه زده و زیاد مانده تا میوه دادن...محروم کردن دخترک از خیلی امکانات...

لعنت به من که نمی دانم حالا کار درست چیست...

تمام مسیر به برگهای الوان کنار اتوبانها خیره شدم و با خودم حرف زدم.تمام راه را کنار آدمی که بار منفی اخمهایش آزارم می داد گذراندم.

هنوز ضعیفی عسل!از چی میترسی!تمومش کن این زندگی مزخرف رو!

پیاده که می شد گفت:خداحافظ و منتظر ماند واکنش من را ببیند.

بغض دخترک سیلی شد و خورد توی صورتم

وقتی پیاده شدم که پشت فرمان بنشینم روبرویش ایستادم توی چشمهایش خیره شدم و گفتم: نمی تونی حتی فکرشو بکنی چقدر دوست دارم برای همیشه خداحافظی کنی و از زندگیم بری بیرون.

در آینه ی کنار ماشین می بینمش که هاج و واج ایستاده و دور شدنم را نگاه می کند...خیلی وقت است دور شده ام...خیلی وقت است تمام شده ای...