اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

موهای لخت و قهوه ای رنگَش جاری شده روی پاهایم...دست می برم میان موهایش و لبخند می زنم...سرش را بالا می گیرد و لبخند می زند انگار که همه ی عشقم را حس کرده باشد.

همانجور که سرش روی پاهایم هست کتابش را می خواند.

خیره می شوم به کابوسی که هر روز به نام اخبار به خوردمان می دهند.

سراپا وحشت می شوم...حس نا امنی چنگ می اندازد میان وجودم و می خراشد...کانال را عوض می کنم

میپرسد: چرا اون بچه ها به پدر مادرهاشون نگفتن که ناظمشون اینکار رو می کنه؟ فکر می کردن دعواشون می کنن؟

پارمیدا هم خیلی چیزا رو به مامانش نمیگه، میگه اگه بگم مامانم خیلی دعوام می کنه!

میپرسم: تاحالا دعواش کرده مگه؟

_آره مامان! یه بار که دختر خالش ازش خواسته بوده خصوصیش رو نشونش بده به مامانش گفته مامانش هم خیلی دعواش کرده!من بهش گفتم من همه چیو به مامانم میگم چون مامانم فقط وقتی بدونه من دروغ گفتم منو دعوا می کنه ولی هر وقت راستشو بگم دعوام نمی کنه.

مامان؟من بزرگ بشم هم با هم دوست می مونیم؟

می بوسمش...اطمینان می دهم که دوستَش خواهم ماند...به خودم قول می دهم که غریزه ی مادری ام و آموزه های گذشته راه را بر منطقم نبندد...

اما دلم آرام نیست

برای دخترکم

برای تمام دخترکان و پسرکان...

دلم می لرزد


نظرات 3 + ارسال نظر
مینو شنبه 9 تیر 1397 ساعت 22:03

چقدر دیر به دیر میاایییییی

بانو دوشنبه 4 تیر 1397 ساعت 18:25 http://banoo-asemani.blog.ir

آخیییییییییی
عزیزم... ان شالله که تا ابد پای اصول مادریتون می مونید... چقدر خوبه که مادر دوست و همراه دخترش باشه... کاش همه مادرا همینطور باشن... امیدوارم ما ها مادرای بهتری باشیم برای بچه هامون...

مهری دوشنبه 4 تیر 1397 ساعت 12:53

اخییییییییی نازی چه قدر مامان رفیق و همراه خوبه
عسل جان چه قدر دیر به دیر مینویسی لطططططفا بنویس
خیلی نوشته ها و روزمره نویسی هات رو دوست داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد