این چند وقت تا آمدم شروع کنم به نوشتن اتفاقی افتاد که ترجیح دادم سکوت شوم!!
آمدم گله کنم از یک به هم ریختگی کاری و دلگرفتگی ام که زمین دلش خواست بلرزد و آوار شود روی زندگی خیلی ها... زبانم بند آمد...
بعد از آن خواستم از جر و بحث اخیر با "د" بنالم که سانچی و دریاو آسمان و دنا صف کشیدند و دهانم دوخته شد.
نمیدانم وقتی کوچکتر بودم خبرهای بد برایم مهم نبود یا واقعا الان در معرض سونامی خبرهای بد قرارگرفتیم...
خیلی وقتها از خودم میپرسم پیش ازاین هم اینهمه اندوه داشتیم؟هر چه فکر میکنم اینهمه حجم از درد را خاطرم نیست...
اما میان همه ی سیاهی ها
قشنگیهای زندگی هم هست...
مثل زمانهایی که کارم را درست انجام میدهم و کار همکارانم راه می افتد و برق شادی را در چشمانشان میبینم
مثل وقتی که مدیر مستقیم نازنینم آنقدر با من دوست شده است که زمان غیرکار هم تلفنی حالم را میپرسدو ابراز دلتنگی میکند و حالا یکی از دوستان نزدیک من است.
مثل یک روز صبح زود که من و دخترک جلوی آینه ایستادیم و مقنعه هامان را مرتب میکردیم و من برای اینکه لبخند بزند داشتم ماجرای تشت شیر را برایش تعریف میکردم که بعد از کمی سکوت گفت: اونوقت خیلی ها هم برای آزادیشون میرن بالای پست برق و اعتراض میکنن...
کی اینهمه بزرگ شد که بتواند تحلیل کند؟
کی اینهمه فهمید؟
زندگی کنار همه ی سیاهی ها اتفاقات شیرینی هم دارد که کامت را عسل کنند...
این بندانگشتی های داخل عکس (در اینستاگرام وبلاگم)که ترانه ی دوست داشتنی ام برایم آورده آنقدر خواستنی بودند که حیفم آمد عکسشان را نگیرم
خیلی سعی کردم دلم نیاید که بخورمشان ولی جایتان خالی خوشمزه بودند
فکر می کردم حجم اندوهت اون قدر بزرگه که حتی نتونی بیای بنویسیش، الان مطمئن شدم که اون قدر حتی بزرگتر از تصور من بوده که فقط سه کلمه بهش اشاره کنی.... این همه خویشتن داریت برام متحیرکننده و تحسین برانگیزه.
گاهی درد میشه یه قفل و میخوره روی زبونت...
سلام مث همیشه خوب و دوست داشتنی. بیشتر بنویس عسل جان . دلمون تنگ شده برات . راستی آدرس اینستاگرامتو بده
سلام ممنونم همراه قدیمی آدرس:
injamadresenist
سلام سکوت نکن
سلام
به روی چشم ، مهربون