اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

مثل هرروز صبح توی ماشین با دخترک حرف میزنم.توصیه ی مشاور است برای کم کردن اضطراب مدرسه رفتنش.هرروز صبح پر از استرس و تشویش از خواب بیدار میشود و من سعی میکنم آرام آرام تا مدرسه این حجم استرس را کم کنم."د" هم با او همکلام شده.دخترک از او میخواهد تا هوا سردتر نشده به سفر برویم."د" جواب میدهد چشم عزیزم میبرمت.لبخند روی لبهای دخترک مینشیند.دلگرم می شوم.صدای موسیقی مورد علاقه اش را بلند میکنم شروع میکند به نشسته رقصیدن...نزدیک مدرسه یادش می افتد که باید یک بیت شعر از اینترنت سرچ میکرده و دوباره لبهای اویزان و دستهایی که خیس از عرق شده اند.با گوشی شعر را پیدا میکنم و برایش روی برگه ای یادداشت میکنم که بعدا بنویسد اما چون ماشین درحرکت است به سختی مینویسم.نزدیک در مدرسه میشویم امانوشتنم تمام نشده.میترسد از اینکه برسیم و تمام نشده باشد.پراز دلشوره میگوید بابا صبر کن."د" در سکوت کوچه را تا آخر میرود دخترک پر از اضطراب با بغض فریاد میزند بابا توروخدا صبر کن."د" دادمیکشد:خفه شو صداتو بِبُر!شعرتمام میشود.دخترک باکوله پشتی و یک بغض سنگین خداحافظی میکند و میرود...من...لعنت به من...

باید قید خیلی چیزها را بزنم همین حالا و همه چیز را تمام کنم.

منتظر قدم آخرم نمانم.

آنطرف ماجرا چه خواهد بود...تنشهای طلاق...دخترک ...دادگاه...استقلالی که هنوز جوانه زده و زیاد مانده تا میوه دادن...محروم کردن دخترک از خیلی امکانات...

لعنت به من که نمی دانم حالا کار درست چیست...

تمام مسیر به برگهای الوان کنار اتوبانها خیره شدم و با خودم حرف زدم.تمام راه را کنار آدمی که بار منفی اخمهایش آزارم می داد گذراندم.

هنوز ضعیفی عسل!از چی میترسی!تمومش کن این زندگی مزخرف رو!

پیاده که می شد گفت:خداحافظ و منتظر ماند واکنش من را ببیند.

بغض دخترک سیلی شد و خورد توی صورتم

وقتی پیاده شدم که پشت فرمان بنشینم روبرویش ایستادم توی چشمهایش خیره شدم و گفتم: نمی تونی حتی فکرشو بکنی چقدر دوست دارم برای همیشه خداحافظی کنی و از زندگیم بری بیرون.

در آینه ی کنار ماشین می بینمش که هاج و واج ایستاده و دور شدنم را نگاه می کند...خیلی وقت است دور شده ام...خیلی وقت است تمام شده ای...

داشت از رفتارهای پخته ی دخترک حرف می زد.

 از این که تربیتَش رها نیست! از اینکه مشخص است طبق متد های به قول خودش "وحشی" بزرگ شدن های امروزی برای بزرگ کردنش استفاده نکرده ام.برایم تعریف می کرد که یکی از محسنات تمام 30 سال سابقه ی کارش با بچه ها ، به خوبی تشخیص دادن روش تربیتی شان است.معتقد بود دخترک فرق میان خانه ی خودش و خانه ای که درآن مهمان است را به خوبی می فهمد و این چیزی نیست که بر اثر بزرگ شدن فهمیده باشد و مشخص است از وقتی خیلی کوچک بوده تمام این مفاهیم به او آموزش داده شده...راستَش را بخواهید مادری مثل من به دلیل عذاب وجدان زیادی که بابت آوردن کودکش به این دنیا دارد حال خوبی پیدا می کند وقتی به او می گویند تا حد زیادی توانسته فرزندش را خوب بزرگ کند.

تشکر کردم و از او خواستم صادقانه هر موردی که فکر میکند باید به من گوشزد کند را به راحتی بگوید، در مورد تربیت کودک و نحوه ی رفتار با کودکان به تجربه و دانشَش اطمینان دارم و ترجیح می دهم اگر قرار است بابت تربیت دخترک یا رفتار با او نظر کسی را بخواهم از نظرات او استفاده کنم...حرف میزدیم ...هم در مورد دخترک و هم در مورد خیلی چیزها توی زندگی ...

مدام برای روزهایی که نیمه وقت کار می کنم نقشه می کشید که پیاده روی کنیم و به کارهای دوست داشتنی مان برسیم.برای کارهای هنری تشویقم می کرد.

صحبت از جدایی و ماجراهای جدایی اش شد...حتی برایم تعریف کرد 25 سال زندگی مشترک را چگونه به پایان رسانده و حالا با تمام سختی ها چقدر از انتخابش راضیست.از سختی هایش دانه دانه تعریف کرد. از اینکه روز های تنهایی خیلی سخت است. هیچ کس حامی واقعی نیست.  ادامه مطلب ...