اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

دوران کارشناسی ارشد خواندن "د" بود.مادرجان را تازه از دست داده بودیم به گمانم!

 آن روزها یادم هست مراسم را یکی در میان نمی آمد و گاهی تا 12 شب خبری از او نبود.بهانه اش کارهای پایان نامه بود و گاهی هم از این میگفت که کارهای پایان نامه اش را یکی از دانشجوها برایش انجام می دهد.گاهی می گفت با او باید برای کارها جایی بروند و نمی تواند مراسم را بیاید...یکی از همان روزها از سرکار برگشته بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم با یکی از دوستانم توی وایبر حرف می زدم.به یکباره وارد اتاقم شد و گوشی را از دستم کشید انتهای لیست گروه جوکی که نسترن مرا اد کرده بود پیدا کرد و شروع کرد به خواندن پیامها.این گروه جزو گروههایی بود که توی رودربایستی نگهش داشته بودم و حدود 100 پیام خوانده نشده داشت.توی گروه آقای متاهل و محترمی هم بود که گویا از آشنایان دوستان نسترن بود.آن میان یکباره جنجالی به پا کرد بابت حضور آقایی که من اصلا نمی شناختم.حین همان جنجالها بود که مسیج های همان دانشجویی که برای کارهای پایان نامه کمک میکرد را خواندم.مسیج هایی که هیچ ربطی به پایان نامه نداشت و همه ی جمله هایش ختم به عزیزم و جانم می شد.بعدتر ها تبریک ولنتاین و مسیج های صمیمانه تر...یک روز که دوباره شروع کرده بود به توهین و تهمت و تحقیر تنها یک جمله توانست او را ساکت کند. 

ادامه مطلب ...

تا دلتان بخواهد عکس روز برفیست که آپلود می شود در اینستاگرام .همه همکارانم ذوق زده از شیشه های قدی رو به باغ روبرویی نگاه می کنند.یک ساعت تاخیر و کسر کار امروز آنقدر کوچک هست که برف زیبای امروز آن را آرام و بی صدا بپوشاند و از یادببرد.درختان زیبای پشت شیشه با لباس سپید به من زل زده اند.چای تازه دمی که خانم مهربان خدماتی شرکت آماده کرده ،عطر نان تازه و منظره ی زیبای درختان انبوه روبروی پنجره همه و همه می توانند روز خوبی را برایت بسازند تا زمانیکه تلفن زنگ نخورده است! "د" تماس میگیرد در خصوص کاری که قرار است انجام دهم چیزی میگوید و من با یک نفس عمیق سعی میکنم هر آنچه به مغزم میرسد را روانه ی زبانم نکنم .اگر تصمیم بگیرم بجنگم هدفم را به کل از بین خواهم برد پس سعی میکنم سکوت کنم و آرام جوابهایی بدهم که کمترین اصطکاک را در پی داشته باشد.پشت خطی "د" مامان است و یک دنیا غرولند بابت کاری که باید انجام میدادند برای من! و یک دنیا گله و دلخوری از اینکه روز برفی مجبور شده اند بروند آن کار را انجام دهند و اینکه بابا مدام دارد غر می زند و او هم عصبانیست و یک سری حرفها که هر کدام باریست روی دوش من.

این روزها مشغول نزدیک شدن به هدفی هستم که ممکن است تا حد زیادی به زندگی و استقلالم کمک کند.این قدم برداشتن مستلزم کمک پدر و مادرم و راضی کردن "د" است. حالا من مانده ام بین این سه نفر و هر کدام به نوبه ی خود هر آنچه آزارش می دهد را سر من آوارمیکنند.امروز از آن روزهاییست که خستگی آمده و پایَش را روی گلویَم می فشرد از آن روزهایی که دلم میخواهد از در شرکت بیرون بروم سوار ماشین شوم و بروم ،کجا؟ لابد خودتان حدس زده اید که کجایَش را خودم هم نمی دانم و مهم هم نیست فقط بروم و به جایی برسم که هیچ کس نتواند پیدایم کند.بروم داخل یک خانه کلبه یا هر جایی که بشود نشست مچاله شوم و سعی کنم مغزم را خالی کنم.به هیچ چیز فکر نکنم، هر چه محاسبه و حساب کتاب است را روانه ی سطل آشغال کنم و بگذارم مغزم استراحت کند...چقدر دلم یک خواب طولانی می خواهد...

هر چه نوشتنی بود این دوروز نوشته شده ...هرچه عکس و فیلم بود گرفتند حالا آتشش دیگر داغی پنجشنبه را ندارد حالا صبح شنبه است و بیدار شدیم و زندگی مان را آغاز کردیم بعضی هامان حالمان بد است بعضی هامان با هیجان تعریف میکنیم بعضی هامان لابد سلفی هایمان را نشان دیگری میدهیم و بعضی هامان هنوز در خوابیم ...اما خیلی هایمان امروز چشم باز کردند و با ناباوری دور تا دور اتاق خوابشان را نگاه کردند و با ناباوری از خودشان پرسیدند یعنی دیگه نیست؟دیگه خونه نمیاد؟مگه همین پنجشنبه نبود که با هم حرف زدیم مگه میشه ...و بهت و ترس و درد میپیچد توی سرشان...خیلی ها هم بیدار نمی شوند امروز ...نه امروز و نه هیچ وقت ...مردی که با صورت در هم  دست اش را روی سرش گذاشته و به دیوار روبروی خانه خیره شده بچه هایی که نمی دانند چرا بابا اینهمه ساکت و غمگین است.چرا امروز سرکار نمی رود. چرا مامان مدام اشک توی چشمانش جمع میشود چرا مدام میگویند حالا چه کنیم ؟...عموم ما آدمها خیلی زود زندگی را از سر میگیریم خاصیت زندگی همین است...از خودم تمام این دوروز می پرسم آدمها اینجا برای چه کسی اهمیت دارند؟جانشان برا ی چه کسی ارزش دارد...آدمها اینجا چقدر تنها...چقدر بی دفاعند...

قبول دارم گاهی سخت است ...

دلتنگی امان آدم را می بُرد...نفسش  را تنگ میکند و درد می پیچد میان گلویش...بغض می شود...بی قراری می کند ...گوشی را برمی دارد و ناباورانه به اسمی خیره میشود که نمیتواند آن سوی خط جوابَش را بدهد ...اشک می چکد روی تک تک دقیقه ها ...هزار بار عکس ها را نگاه می کند ...خط نگاه ...لبخند های نه چندان بی معنی...مدام خیره شوی مدام از خودت بپرسی مگر می شود همه چیز تنها و تنها یک قصه باشد؟؟مگر می شود به این راحتی دروغ گفت؟؟

همه ی اینها را می دانم ...درد آنقدر زیاد و کشنده هست که حالت از چشمانت معلوم باشد طوریکه هر کس تو را می بیند با تعجب بپرسد :چیزی شده؟

بنشینی مکالمات را هی مرور کنی

_حوصله ی هیچی رو ندارم!

_حتی من؟

_حتی خودم!!!

اما یک روزی باید برسد...باید برسد روزی که بپذیری همه چیز شکل افکار تو نیست...باید برسد روزی که بفهمی جایی که فرقی با "هیچ چیز و هیچ کس نداری" نمانی!

باید حد خودت را بشناسی مرزَت را مشخص کنی!آدمها گاهی رودربایستی های مزخرفی دارند...رویشان که نشود مستقیم بگویند نباش! مدام می بافند و حرف می زنند...اما من اینها را رک و راست به تو میگویم : 

جایی که برای بودنت هیچ تلاشی نمی کنند نمان! 

جایی که بودن و نبودنت حس نمی شود نمان! 

جایی که میان تو با هیچ کس تفاوتی نیست نمان!

جایی که به راحتی تو را از یاد می برند نمان!

جایی که اولویت زندگی کسی نیستی نمان!

باور کن ...باور کن زندگی روزهای روشنی برایت نگاه داشته ...روزهای پراز حس خوب که وقتی به عقب نگاه کنی با آرامش لبخند بزنی و با رضایت از تصمیمَت یاد کنی...

 "باورکن همیشه لازم نیست کار بزرگی بکنیم بعضی وقتا همون  "بودنِ" کافیه!!"

 منبع:ناشناس

پست در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...