اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

***آذرجان دعوتمان کرده ...همه ی فامیل را ...برای 10 روز دیگر و من از امروز تا 10 روز دیگر ترس دارم ...هر وقت میان هر کاری که یادم بیفتد میهمانی دعوتیم پاهایم سست می شود و دهانم خشک...همه ی این 14 سال همینطوربوده ...هر وقت جایی دعوت شویم از درون می لرزم...غم عالم را آوار می کنند در دلم ...ترس وجودم را میگیرد ...قطعا دعوا خواهیم داشت...


***یک شماره ی ناشناس روی کالر آیدی هست ...تنم میلرزد ...پاهایم یخ می زنند...می دانم یا  اشتباه است و یا شاید کسی از جایی تماس گرفته که شماره اش را نداریم...حالا بیا و جنجال بعدش و سوالهای هر پنج دقیقه یکبار "د" را جواب بده ..."د" بالای سرم ایستاده است و می بیند که شماره ناشناس است ...جواب می دهم ...قطع میکند...و من شب تا خود صبح می لرزم ...نمی خوابم ...اشک میریزم از ترس و با هر تکان و صدایی در جایم می نشینم ...هر آن منتظرم "د" بیاید بالای سرم و فحش و ناسزا و توهین و تحقیر به سمتم روانه شود ...یاد تجربه های پیشینم آنقدر ترسناک هست که تا وقتی آلارم گوشی ام روشن میشود بیدار بمانم و زیر دوتا پتو بلرزم...


***با "ب " و "س " بیرون از خانه هستیم ...من و دخترک امشب قرارا است با آنها شام بخوریم میان شوخی و خنده سر میز شام یک چشمم به ساعت است و مدام با خودم میگویم "خدا کند دیر نشود"! دخترک مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده است همزمان با دختر "ب" بازی میکند و حرف میزند... "س" نگاهی به ساعت میکند و میگوید چه زود نه و نیم شد! دخترک حرف او را میشنود ...کسی حواسَش نیست اما من میبینم که با چشمهایَش دنبال ساعت دیواری رستوران میگردد...بغض میکند و آرام به من میگوید: "من سیر شدم" بریم مامان ...مامان خواهش میکنم زود بریم ...هر دو می ترسیم ...از جنجال احتمالی می ترسیم...بار اول نیست ...بارها بغضَش  را میان غذا و میان بازی دیده ام!!درست شبیه بغضهای خودم!


***دارم چیزی را تعریف می کنم و مدام حواسم هست میان تعریف هایم کلمه ای نگویم که جنجال به پا کند مدام میان حرفهایم حساب و کتاب می کنم که ای وای اگر کلمه ای خوشایند نباشد...


***درون میهمانی همه در حال شوخی و خنده هستند ...همه مانند انسانهای نرمال سعی میکنند خوش بگذرانند...من و دخترک اما همه ی حواسمان به اخمهای گره خورده و صورت عبوسیست که تمام شیرینی میهمانی را به کاممان تلخ می کند...


***از میهمانی بر میگردیم ...توی اتومبیل نشسته ایم و با دخترک آواز می خوانیم و شادیم ...اگر شب را خانه ی مامان بگذرانم و آنجا بخوابم برای فردا صبح سرکار رفتن راحت ترم ...با "د" هم هماهنگ کرده ام...ورودی حکیم را که می پیچم یادم می افتد پالتو و شلوارم مطابق میل بابا نیست ...وارد خانه شان که میشویم به هزار ترفند کیفم را جلوی پاهایم میگیرم و جوری از جلوی بابا رد میشوم که نبیند دقیقا چه پوشیده ام ...


***مشغول تایپ کردن بخشنامه ی جدید هستم تلفنم زنگ می خورد دخترک گریه کنان شکایت می کند از رفتار پدرم ...این روزها بیشتر آنجا می ماند رابطه اش با بابا خیلی خوب است اما بخشی از زندگی را نمی شود تغییر داد ...بابا هنوز همان بابایی ست که من 16 ساله وقتی با ذوق مانتوی مورد علاقه ام را پوشیدم با فریاد و بدترین کلمات مجبورم کرد یک مانتوی زشت و سیاه به جای آن بخرم ...همان بابایست که من ده ساله را با بدترین کلمات و توهین آمیزترین رفتار وقتی راهی خانه ی پری بودم از خیابان برگرداند که چرا گل سر گل گلی ام از زیر روسری بیرون است...بابا همان باباست حتی اگر در قالب پدر بزرگ باشد ...با همان رفتار به دخترک ایراد گرفته که چرا رژ لب باربی زده و می خواهد بدون شال و روسری با او به خرید برود ...دخترک پشت تلفن زار می زند و من می شوم عسل همان سالها و کز می کنم ...


***

از این نمونه ها آنقدر دارم که وقتی "ف" پی ام می دهد که پروفایلت را نارنجی کن برای گفتن نه به " خشونت علیه زنان " در دلم آشوب به پا شود ...همه ی اینها جدا از خشونتهای کلامی و رفتاری و جنسی که تجربه کرده ام ...می شود بغض و می آید درست وسط گلویم می نشیند...به زن هایی فکر میکنم که همه شان شبهایی داشتند که از ترس نخوابیدند...همه شان ساعاتی را گذراندند که از اضطراب دهانشان خشک شده و روزهای زیادی را اشک ریخته اند ...به پروفایل پرتقالی ام نگاه می کنم ...کاش تغییر زندگی به سادگی تغییر دادن عکس پروفایل بود...اما آنقدرها هم نباید سخت باشد ...به گمانم بتوانم از پسش بر بیایم...


مثل هر روز زودتر از وقت معمول رسیده ام ...

زیر درخت بزرگ و قدیمی روبروی شرکت پارک میکنم و تکیه میدهم به صندلی و تند تند تلگرامم را چک میکنم ... همه ی کانالها و گروهها را تند تند رد میکنم ...همه ی " میخواهی شوهرت را دیوانه و مجنون کنی،پس بیا داخل کانال کتلت یاد بگیر!!!"   " میخواهی هر دو چشم مادر شوهرت را در بیاوری "  " میخواهی جاری شیطان صفت ات را از میدان نبرد به دور کنی"!!!! " شوهرم چند وقت بود میگفت تو چه بیریختی " !!!! ها را رد میکنم و می رسم به پیام عروس زیبایی که چند شب پیش از محرم میهمان جشن اش بودیم و چقدر انرژی میگیرم از اینهمه محبت اش دختری دوست داشتنی پر از حس مثبت و عشق...بعد از آن پیامهای دیگر را چک میکنم و درست همان زمان که باید دکمه ی قفل گوشی را بزنم و پیاده شوم دو چشم از توی عکس پروفایل نسترن مرا خشک میکند ...

نسترن عکس پری زیبایم را برای پروفایلش انتخاب کرده و من بی آنکه بفهمم چه میگویم تند تند قربان صدقه اش می روم ..هر چه فکر میکنم بیشتر به این نتیجه می رسم که ایمان دارم پری هست...مطمئنم در خانه اش نشسته روی مبل راحتی روبروی تلوزیون و ساکت است... دارد درون فنجان بلوری کوچک اش چای می نوشد و ساکت است ... دلم میخواهد مهمانَش شوم! بروم بنشینم روی آن مبلهای پایه کوتاه و او با بلوزهای خنک جلو دکمه دار آستین کوتاه و آن دامن کرپ مشکی رنگ تا زانویَش بنشیند کنارم و به چرند و پرند گفتن من ریز ریز بخندد...چای اش را جرعه جرعه بنوشد و گاهی با بالا بردن ابرو و تعجبش را از حرفم نشان دهد و بعد باز مثل فرشته ها لبخند بزند...اورا کم بوسیدم ...کم در آغوشش گرفتم ...حالم گاهی از این خودِ بی خاصیت و خشکَم به هم میخورَد...

چند تا پیام دیگر دارم که بازشان نمی کنم ! همینکه احتمال دهم منفی ست و قرار است حالم را بد کند هم مانع می شود تا بخوانمشان ...گاهی واقعا دلم میخواد هیچ کس و هیچ چیز از من خبر نداشته باشد و دنبالَم نگردد...

این روزها کارهایی که دوست داشتم را شروع کردم...میان شلوغیها مونس بی مانندم را دیدم ...دوست های جدید پیدا کرده ام ...آدمهای زیادی را شناخته ام و با افکار متفاوتی آشنا شده ام...

با دخترک وقت گذراندم، حرف زدم، دعوا کردم ، قهر و آشتی داشتیم...روزهایی را گذراندم که تمامَش درد بود و همراهَش اشک...و روزهایی که مدام خدا را صدا میکردم و عاشقانه از او تشکر میکردم ...روزهای شاد و روزهای آرامش...

جایگاه شغلی ام را دوست دارم ...آشنایی با آدمها حالم را خوب میکند...هر کدامشان کتابی هستند که خواندنشان وادارم میکند یاد بگیرم از چهارچوب فکری خودم بیرون بیایم و بپذیرم هر انسانی محق است آنگونه که می خواهد راهَش را انتخاب کند و زندگی کند ...همه ی اینها کمی بزرگم کرده است ...کمی وسعت دید به دنیایم داده است و بابت تمام اینها خدا را شاکرم ...

 

کتاب میخوانم ،کار میکنم و لذت می برم از دقیقه ها و ایمان دارم همه ی آدمهای تلخ و منفی روزی در مسیر گِرد این زمین خواهند چشید هر آنچه تلخی را که به دیگران تحمیل کردند و بابت زخمهایی که زدند پاسخگوی زندگی خواهند بود.شک ندارم روزی در نقطه ای از زندگی کائنات به آنها یادآوری خواهد کرد روزی که انسان دیگری را رنجاندند و خودشان دقیقا در همان جایگاه مستاصل خواهند ماند

پس لبخند خواهم زد و ادامه خواهم داد...زندگی مال من است ...

 "باورکن همیشه لازم نیست کار بزرگی بکنیم بعضی وقتا همون  "بودنِ" کافیه!!"

 منبع:ناشناس

پست در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...

ایستاده است بالای سر من و با چشمهای ریز میشی رنگَش به من خیره شده تا کار تایپ را تمام کنم و مثل هر یک روز در 


میانهای دیگری که می آید و می نشیند و از بچه ها گله میکند به حرفهایش گوش دهم.این بار کلافگی ام کمی غلبه میکند و تایپ را 


طولانی تر میکنم تا شاید کوتاه بیاید.اما همچنان همان جا ایستاده و به من خیره شده است!


برمی گردم و نگاهش میکنم: "جانم"؟؟


و تکرارِ هر یک روز در میان شروع میشود...جمله هایش را حفظ شده ام...به صورتش با آن پوست سفید و بینی پهن دقت میکنم و 


لبهایش که مدام تکان میخورند،دندانهای درشت و فاصله دار که انگار کلمات را از میان فاصله هایشان با عصبانیت بیرون می اندازد 


و از دست باقی پرسنل شکایت میکند!


صورت گرد و لپهای گوشتالود اش زمانی که عصبی میشود قرمز میشوند و او بی وقفه حرف میزند ...جمله ی آخر را که میگوید 


پشت بند اش را حفظ شده ام : "اینا درست بشو نیستند" و من درست مثل تمام روزهای پیشین لبخند میزنم و میگویم :امیدوارم که درست بشه !!


قبل از اینکه از در برود تلفن روی میزم زنگ میخورد و او با اشاره خداحافظی میکند و از اتاق خارج میشود همانطور که دارم 


رفتنش را دنبال میکنم گوشی تلفن را برمیدارم و در کمال ناباوری صدای "فلور" را میشنوم!!



سلام و احوالپرسی معمول که تمام می شود،می گوید: "این جمعه به مناسبت آمدن "ت"، رستورانِ ...  میهمانی گرفتم...خواستم از 


الان گفته باشم که حتما شما هم باشید"


دو انتخاب داشتم:


اول اینکه :مثل همه ی این 14 سال بگویم "خیلی ممنون" و جمعه انگار نه انگار که هیچ  اتفاق خاصی افتاده باشد در میهمانی حضور 

داشته باشم و گرم و صمیمانه با همه برخورد کنم و خودم را شاد و سرحال نشان دهم.


راه دوم؟ انتخاب دوم؟ کمی مکث میکنم و ترجیح می دهم راه اول را مانند تمام این سالها انتخاب نکنم اما راه دوم را هم نمی شناسم!


میگویم: "خیلی ممنونم ولی من نمی تونم بیام" !!!


و دلایلم را رک و بدون هیچ مکثی میگویم! توهینهای زشت پسرش را مو به مو برایَش تعریف میکنم! بی ادبی هایَش را به کسی که او 

را بزرگ کرده یادآوری می کنم! و او سکوت میکند و برای اولین بار بعد از 14 سال قبول میکند که این میان پسرش مقصر است و 


حق نداشته چنین کارهایی بکند!


آخر گفتگویمان میگوید: "من قول می دم اون دیگه اینکارا رو نکنه! قول می دم باهاش حرف بزنم! "


همین برایَم ارزشمند است که رک حرفم را زده ام!ایستاده ام و گفته ام تا زمانی که یاد نگیرید احترام بگذارید احترام نمی بینید!


شماره ی منشی را روی تلفن میبینم و از "فلور" خداحافظی میکنم! دخترک ریز نقشی که بیرون ایستاده فرم اش را پر کرده و منتظر 


است که وارد اتاقم شود به منشی میگویم که او را راهنمایی کند!


میان حرفهایم با او ، "د" تماس میگیرد و طبق معمول سعی دارد با فرافکنی همه چیز را آنگونه که میخواهد پیش ببرد، مشخص است 


که با فلور صحبت کرده است سعی میکنم خونسردی خودم را حفظ کنم و آرام صحبت کنم:


"با شما تماس میگیرم"


اهمیتی ندارد که نتیجه ی این بحث به کجا خواهد رسید اما این برایم مهم است که "د" و اطرافیان او متوجه شوند که از این به بعد 


اینطور نیست که عسل سکوت کند و با همه ی رفتارهای زشت کنار بیاید...وقت آن فرارسیده که بدانند هر چیزی در زندگی متقابل 


است و دیگر حاضر نیستم صبوری بیجا به خرج دهم...

این که بروی کنار بساط #چای هیزمی و دو تا لیوان چای #سفارش دهی همینکه چای را از دستت بگیرد لبخند بزند و بگوید ممنون!این که به #کندوان برسی دوتا کاسه آش بخری و برایش ببری...وقتی پایش ‌‌# سر میخورد که #بیفتد تو دستش را بگیری #اینکه چیزی تعریف کند و تو حتی از سر تکلیف لبخند بزنی بنشید جلوی #آینه #موهایش را #خشک کند و تو فقط از کنار اتاق رد شوی ...همینکه حتی در خیال اش تو همراه و همقدم اش باشی! 

صبح بخیر اول اش با تو و #شب #خوش اش باتو باشد 

همینکه #تلفن بزند که بگوید فلان #قبض فلان جاست حتی...

حتی آن #شین لعنتی!!!همانکه پس از #کلمه هایی مثل #کیفش،#کفشش،#خواهرش،#برادرش می 

گویی ...اصلا همین که بگویی خورده بود زمین! یا حال اش بد بود! یا #مریض شده است! همینکه زن دیگری در زندگی ات باشد که #تو #ببینی اش که مریض است بفهمی که #حال اش بد است یا ...همه ی اینها میتواند یک زن را تا مرز #ویران شدن #دیوانه کند!

میتواند اورا وادار کند که بنشیند و روزی هزار بار همه چیز را بچیند و برای خودش یک دنیا بسازد.
زن نباشی نمیتوانی حس #انحصار #طلبی #زنانه را درک کنی...که هر #نفس ات را میشناسد و هر پلک زدنت #برایش ارزش دارد...با لحظه هایش تو را همراه میکند هر لحظه و هر #ثانیه تو را همراه اش دارد...حتی وقتی موسیقی گوش میدهد تو را #تصور میکند، لبخند میزند، دلش غنج میرود و در دلش قربان #صدقه ات میرود...تمام لحظه هایش را سهیم میشوی... و اینها را نمیتواند با #دیگری #شریک باشد...شریک بودن اورا ذره ذره آب میکند و #تدریجی میکشد...