اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

یک روزهایی که مامان دانشگاه داشت به سرویس مدرسه میسپرد که مرا به خانه ی مامانی ببرد

چیزی که از آن روزها به یاد دارم ذوق و شوقی ست که از اول صبح توی مدرسه تمام وجودم را پر میکرد...

تمام روز به همکلاسی ها با هیجان می گفتم که امروز میروم خانه مامانی و از ته دل آرزو میکردم که مامان اجازه دهد شب را هم کنار مامانی و باباجی بمانم.

همین الان هم وقتی چشم می بندم به یاد می آورم ظهر زمستانی را که با پاها و صورت یخ زده از سرما از سرویس پیاده میشدم و خندان زنگ طبقه ی سوم آپارتمان قهوه ای رنگ را میزدم و با خوشحالی برای بچه هایی که از توی سرویس مدرسه به شیشه پنجره چسبیده بودند دست تکان میدادم و وارد ساختمان میشدم.

بوی قرمه سبزی و سیگار ماندگار ترین بوییست که ظهر خانه ی مامانی را به یادم می آورد.

باباجی روی تشکچه روبروی تلوزیون کنار کتابخانه اش می نشست و سیگار میکشید.استکان کوچک کمر باریکش مدام توسط مامانی پر می شد.از مبل خوشش نمی آمد و جای مخصوص خودش را روبروی تلوزیون داشت.بعد از خوردن دستپخت فوق العاده ی مامانی نوبت دراز کشیدن زیر آفتاب بی جان زمستان بود و قرض گرفتن کتاب از باباجی و خواندن و غرق شدن در اشعار عراقی و حافظ و سعدی و کم کم گرم شدن چشمان خسته و خواب شیرین...

باباجی شعر میگفت آن روزها و مرا از دوران دبستان با غزل و قصیده و رباعی و...آشنا کرد.نویسنده ها و شاعران معروف را با او و کتابخانه اش شناختم و از آنجا که بزرگترین عشق آن روزهایم کتاب خواندن بود، تمام مدتی که در خانه شان بودم سرگرم کتابها میشدم این مورد و اینکه اولین نوه ی خانواده بودم و تنها نوه ی دختر باعث میشد نسبت به پسرخاله ها و پسر دایی ها محبوبیت بیشتری داشته باشم.

حالا که فکر میکنم بعد از ظهر های زیادی که من و باباجی باهم شعر می خواندیم و او هر بیت را برایم معنی میکرد یکی از پررنگ ترین خاطرات آن روزهاست...

این روزها که روی تخت بیمارستان است و تک تکمان را نگاه میکند و نمی‌تواند حرف بزند بیشتر از هر زمان صدایش را در گوشم احساس میکنم.

اینکه پزشکش گفته به احتمال زیاد دیگر قدرت تکلمش را به دست نخواهد آورد از دردناک ترین اتفاقات این روزهاست.

دوهفته ای هست که سکته ی مغزی کارش را به اینجا رسانده.

و هربار ساعات ملاقات من آن چشمهای نگران که به تک تکمان خیره می شود و سعی میکند لبهایش را باز کند را نمی بینم ...هر بار همان تصویر گرم و دوست داشتنی جلوی چشمانم است ...همان شعرها ...همان آب نباتهای هل دار...همان بوی خوش زندگی....


دوران کارشناسی ارشد خواندن "د" بود.مادرجان را تازه از دست داده بودیم به گمانم!

 آن روزها یادم هست مراسم را یکی در میان نمی آمد و گاهی تا 12 شب خبری از او نبود.بهانه اش کارهای پایان نامه بود و گاهی هم از این میگفت که کارهای پایان نامه اش را یکی از دانشجوها برایش انجام می دهد.گاهی می گفت با او باید برای کارها جایی بروند و نمی تواند مراسم را بیاید...یکی از همان روزها از سرکار برگشته بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم با یکی از دوستانم توی وایبر حرف می زدم.به یکباره وارد اتاقم شد و گوشی را از دستم کشید انتهای لیست گروه جوکی که نسترن مرا اد کرده بود پیدا کرد و شروع کرد به خواندن پیامها.این گروه جزو گروههایی بود که توی رودربایستی نگهش داشته بودم و حدود 100 پیام خوانده نشده داشت.توی گروه آقای متاهل و محترمی هم بود که گویا از آشنایان دوستان نسترن بود.آن میان یکباره جنجالی به پا کرد بابت حضور آقایی که من اصلا نمی شناختم.حین همان جنجالها بود که مسیج های همان دانشجویی که برای کارهای پایان نامه کمک میکرد را خواندم.مسیج هایی که هیچ ربطی به پایان نامه نداشت و همه ی جمله هایش ختم به عزیزم و جانم می شد.بعدتر ها تبریک ولنتاین و مسیج های صمیمانه تر...یک روز که دوباره شروع کرده بود به توهین و تهمت و تحقیر تنها یک جمله توانست او را ساکت کند. 

ادامه مطلب ...