اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

مثل هر روز زودتر از وقت معمول رسیده ام ...

زیر درخت بزرگ و قدیمی روبروی شرکت پارک میکنم و تکیه میدهم به صندلی و تند تند تلگرامم را چک میکنم ... همه ی کانالها و گروهها را تند تند رد میکنم ...همه ی " میخواهی شوهرت را دیوانه و مجنون کنی،پس بیا داخل کانال کتلت یاد بگیر!!!"   " میخواهی هر دو چشم مادر شوهرت را در بیاوری "  " میخواهی جاری شیطان صفت ات را از میدان نبرد به دور کنی"!!!! " شوهرم چند وقت بود میگفت تو چه بیریختی " !!!! ها را رد میکنم و می رسم به پیام عروس زیبایی که چند شب پیش از محرم میهمان جشن اش بودیم و چقدر انرژی میگیرم از اینهمه محبت اش دختری دوست داشتنی پر از حس مثبت و عشق...بعد از آن پیامهای دیگر را چک میکنم و درست همان زمان که باید دکمه ی قفل گوشی را بزنم و پیاده شوم دو چشم از توی عکس پروفایل نسترن مرا خشک میکند ...

نسترن عکس پری زیبایم را برای پروفایلش انتخاب کرده و من بی آنکه بفهمم چه میگویم تند تند قربان صدقه اش می روم ..هر چه فکر میکنم بیشتر به این نتیجه می رسم که ایمان دارم پری هست...مطمئنم در خانه اش نشسته روی مبل راحتی روبروی تلوزیون و ساکت است... دارد درون فنجان بلوری کوچک اش چای می نوشد و ساکت است ... دلم میخواهد مهمانَش شوم! بروم بنشینم روی آن مبلهای پایه کوتاه و او با بلوزهای خنک جلو دکمه دار آستین کوتاه و آن دامن کرپ مشکی رنگ تا زانویَش بنشیند کنارم و به چرند و پرند گفتن من ریز ریز بخندد...چای اش را جرعه جرعه بنوشد و گاهی با بالا بردن ابرو و تعجبش را از حرفم نشان دهد و بعد باز مثل فرشته ها لبخند بزند...اورا کم بوسیدم ...کم در آغوشش گرفتم ...حالم گاهی از این خودِ بی خاصیت و خشکَم به هم میخورَد...

چند تا پیام دیگر دارم که بازشان نمی کنم ! همینکه احتمال دهم منفی ست و قرار است حالم را بد کند هم مانع می شود تا بخوانمشان ...گاهی واقعا دلم میخواد هیچ کس و هیچ چیز از من خبر نداشته باشد و دنبالَم نگردد...

این روزها کارهایی که دوست داشتم را شروع کردم...میان شلوغیها مونس بی مانندم را دیدم ...دوست های جدید پیدا کرده ام ...آدمهای زیادی را شناخته ام و با افکار متفاوتی آشنا شده ام...

با دخترک وقت گذراندم، حرف زدم، دعوا کردم ، قهر و آشتی داشتیم...روزهایی را گذراندم که تمامَش درد بود و همراهَش اشک...و روزهایی که مدام خدا را صدا میکردم و عاشقانه از او تشکر میکردم ...روزهای شاد و روزهای آرامش...

جایگاه شغلی ام را دوست دارم ...آشنایی با آدمها حالم را خوب میکند...هر کدامشان کتابی هستند که خواندنشان وادارم میکند یاد بگیرم از چهارچوب فکری خودم بیرون بیایم و بپذیرم هر انسانی محق است آنگونه که می خواهد راهَش را انتخاب کند و زندگی کند ...همه ی اینها کمی بزرگم کرده است ...کمی وسعت دید به دنیایم داده است و بابت تمام اینها خدا را شاکرم ...

 

کتاب میخوانم ،کار میکنم و لذت می برم از دقیقه ها و ایمان دارم همه ی آدمهای تلخ و منفی روزی در مسیر گِرد این زمین خواهند چشید هر آنچه تلخی را که به دیگران تحمیل کردند و بابت زخمهایی که زدند پاسخگوی زندگی خواهند بود.شک ندارم روزی در نقطه ای از زندگی کائنات به آنها یادآوری خواهد کرد روزی که انسان دیگری را رنجاندند و خودشان دقیقا در همان جایگاه مستاصل خواهند ماند

پس لبخند خواهم زد و ادامه خواهم داد...زندگی مال من است ...

 "باورکن همیشه لازم نیست کار بزرگی بکنیم بعضی وقتا همون  "بودنِ" کافیه!!"

 منبع:ناشناس

پست در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...