اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

چند وقت دیگر هم چند جنجال با یادآوری گروه جوک وایبری خانوادگی مان که یک آقا درونش عضو بوده به پا کرد اما پرونده ی همه چیز بسته شده بود.من فقط گوش می دادم و فقط نگاه می کردم و سعی می کردم حجم نفرتم را کنترل کنم...نفرت و بیزاری ام عمر چندانی نداشت...فروکش کرد و جای خودش را به بی تفاوتی عمیقی داد...حالا چهار سال از آن ماجرا می گذرد...سال پیش نزدیک تابستان بود که عکسش را توی تلگرام به من نشان داد و گفت:مهرناز شوهر کرده!کتابم را بستم ،چیزی نگفتم و به موهای پسرانه و چشمهای مشکی مهرناز که می خندیدند نگاه کردم.بعد چند ثانیه به چشمان "د" خیره شدم...چند دقیقه بعد پرسید:من بهترم یا شوهرش؟ زنی درونم سلیطه وار فریاد کشید:این همان مرد کثافتیست که به بهانه ی اینکه توی ترافیک خسته شدی و به بیرون ماشین خیره شده ای تو را هرزه می خواند!این همان مردیست که برای حضور در یک گروه  جوک و بهانه ی حضور یک مرد در گروه تو را مدتها آزرده...حالا با وقاحت عکس مهرناز را جلوی رویت گرفته و می پرسد من بهترم یا شوهر او؟؟؟؟لبهایم را به هم فشردم تا در حد خودش رفتار نکنم!این سالها خوب یاد گرفته ام گاهی خودم را کنترل کنم و قبل از هر واکنش فکر کنم.سوال را که پرسید کاملا جدی ایستاده بود و مرا نگاه می کرد....منتظر جواب بود.

بادقت عکس را زوم کردم و بعد از چند ثانیه جواب دادم: سطح سلیقه ش رو اینجوری نمی دیدم!!حتی فکرش رو هم نمی کردم بتونه مردی با اینهمه جذابیت رو بپسنده!! به سلیقه ش نمیومد!! 

ادامه مطلب ...

نم باران بهار روی برگهای تازه متولد شده ی درختان و عطر دلچسبی که توی هوا پخش شده است را با تمام وجود نفس می کشم و طبق معمول همیشه هنگام لذت بردن از هر چیز با خودم فکر میکنم همین حالا چشم باز کرده ام و گذشته ای نیست ، حتی معلوم نیست آینده ای هم وجود داشته باشد ...پس چرا همین لحظه را از ته دل لذت نبرم و عشق را همین ثانیه ها نفس نکشم...دست می برم و صدای پخش ماشین را بلند می کنم سرم را بیرون از پنجره ی ماشین میگیرم و در دلم با درختهای تازه سبز شده حرف می زنم ...مثلا به آن درخت مسن گوشه ی چمنهای کنار اتوبان می گویم که قرار است کار هنری جدیدی را یاد بگیرم و با انجامَش روح خودم را تغذیه کنم.به قاصدکهای زیر درخت بگویم از روزی که ظهرها مرخصی میگیرم و به دنبال دخترک می روم چقدر منظم و آرام شده است ...میان اینهمه حس خوب صدای خوش چارتار می خواند: ایمان من در حلقه ی هندسه ی اندام توست...لبخند روی لبانم می نشیند...انگار نه انگار همه ی چند روز پیش از کارها و حرفهای "د" چنان آزرده شده بودم که دلم میخواست تا انتهای دنیا زار بزنم...

_چیه؟می خندی؟چته اول صبحی به چی فکر میکنی؟آهنگو برای کی می خونی؟

صدای پخش را کم می کند 

یک کوه بزرگ از استرس و غم می نشیند روی قلبم و فکر میکنم از نظر او حتی همین قدر لذت بردن از زندگی هم حق من نیست...درد دارد اینهمه بی انصافی ...حتی نمی توانم با خودم تصور کنم چطور می شود حتی یک غریبه را در حال لذت بردن از موسیقی و هوا ببینی و اینگونه موج منفی افکار کثیفت را به سویش شلیک کنی...

به روبرو خیره می شوم ...بی حرف ...بی جواب