اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

این روزها مدام با خودم کلنجار می روم. مدام با خودم درگیر می شوم. یک وقتهایی دست خودم را میگیرم می نشانمش روی مبل و توی چشمهایش زل می زنم و میگویم: " برگرد" !! برگرد به خودَت! به همانی که بودی! تو این نیستی! پس نگذار اینقدر راحت شبیه آدمهایی شوی که دوست نداشتی جای آنها باشی!

 وقتی کسی از تو راهنمایی می خواست اولین توصیه ات قوی بودن و خودخواهی بود! خودخواهی نه با آن معنا که رفتارت درست بشود شبیه آنهایی که همین الان از بخش مبارک آسمان به زمین سقوط کرده اند، نه! 

خودخواهی به آن معنا که خودَت راآنقدر شناخته باشی و دوستَش داشته باشی که اجازه ندهی حتی نزدیکترین عزیزانت هم خدشه به ارزشَت وارد کنند.اجازه ندهی کسی به تو گوشزد کند زمان بودن و یا نبودنَت را، اینکه اجازه ندهی هم به آن معنا نیست که یک چماق دستت بگیری و هرکس به تو چپ نگاه کرد را روانه ی بیمارستان کنی.تنها اینکه درست رفتار کنی و هیچ شبهه ای در تعریف خودت به جا نگذاری کافیست.

به روزهای گذشته نگاه می کنم و می بینم چقدر قاطع هر وقت کسی پایش را از حیطه ی احترام فراتر می گذاشت از زندگی ام حذف می شد.چقدر محکم می توانستم دلبستگی و دلتنگی هایم را مدیریت کنم. چقدر زندگی سخت و پرماجرا توانسته بود مرا یاری کندکه "اندازه ی بودنم" را و به "اندازه بودنم" را یاد بگیرم.

حالا خودم نیازمند موعظه های "عزت نفس" شده ام انگار.

آخر تمام خط و نشانها خودم را در آغوش بگیرم و بگویم آرام باش تو بعد از 10 سال خیلی چیزها را که در زندگی با "د" از دست داده بودی به دست آوردی حالا هم می توانی بایستی .

تنها کسی که می تواند این روزها یاریَم دهد بی آنکه مرا بابت کاری سرزنش کند خودم هستم. این را خوب می دانم.

باید دوباره "خود" م را برگردانم.همان خود قوی و محکمی که اجازه ی ورود هیچ کسی را به مسیری جز احترام متقابل نمی دهد...باید خودم را بازگردانم ...