اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

با اخم و لب ورچیدن بهمان می فهماند که دلش نمی خواهد پنجره باز باشد.درست مثل بچه ها...برایش توضیح می دهیم که اگر پنجره را ببندیم باز تبش بالا می رود و این دو جناب پرستاری که از آی سیو بیمارستان با اینهمه دم و دستگاه آمده اند خانه نا سلامتی یک چیزهایی می فهمند و باید به خاطر تب بالا فعلا پنجره باز باشد.قهر می کند.

درست مثل بچه هایی که هنوز زبان باز نکرده اند و نمی توانند با کلمات منظورشان را برسانند باید از چشمها و نگاهش بفهمیم چه می خواهد.

تنها امتیازی که داریم این است که می شود حواسش را پرت کرد.مثلا وقتی که عزمش را جزم کرده پتو را تا روی گلویش بکشد و خب طبعا پتو روی لوله ی تراکستومی روی گلویش می افتد و نفسش بند می آید، دایی جان حوایش را به تلوزیون پرت می کند که بابا ببین کی داره حرف می زنه تو تلوزیون یادت میاد همش می گفتی پفیوز و همگی می خندیم و او سعی می کند به یاد آورد تصویری که میبیند کیست و کجا قبلا او را دیده ...همزمان آذر و شادی پتو را آرام آرام پایین می کشند تا بتواند درست نفس بکشد...

کافیست آقای پرستار بخت برگشته یک لحظه سر برگرداند و باقیمان توی آشپزخانه مشغول صاف کردن غذا یا آبمیوه گرفتن یا ....باشیم که دست می اندازد و لوله ی گاواژ را از توی بینی اش بیرون می کشد و دوباره خونریزی و دوباره پروسه ی رد کردن لوله از بینی و گلو تا توی معده اش...بچه شده است باباجی مهربانم اما ما شادیم از بودنش توی خانه 

چند روز پیش دکترآب پاکی را روی دست مامان و دایی و آذر و شادی ریخته بود که :مریض شما محکوم به مرگ است و بیشتر از چند روز دیگر نمی ماند...

تنها فکری که به ذهنمان رسید این بود که از تمام مدارکش عکس بگیریم و ببریم پیش دکتر "ت" که گفته بود امکان آمدن بالای سر باباجی را ندارد...

دکتر با دیدن پرونده با تعجب پرسیده بود چرا کارهای اولیه ای که برای تنفس باید انجام می دادند را انجام نداده اند؟؟و خب طبعا ما هاج و واج مانده بودیم که متخصص بیمارستان چرا اینها را تجویز نکرده است...به بیمارستان اطلاع دادیم و نامه ی پزشک را نشانشان دادیم و با هزار پشت چشم نازک کردن جواب گرفتیم که: خودمون می دونستیم منتها بیمار شما طاقتش رو نداشته...و جالب اینجاست که چند ساعت بعد تماس گرفتند که داریم همان کار را انجام می دهیم!!! و نمی دانم توی چند ساعت یکباره طاقت بیمار ما چطور زیاد شده بود ....

فردای آنروز باورمان نمی شد که باباجی اینهمه تغییر کرده باشد...دستگاه را قطع کرده بودند . خودش بدون کمک دستگاه نفس می کشید ما را نگاه می کرد و دستمان را نوازش می کرد

با مشورت دو پزشک متخصص دستگاههای آی سیو را اجاره کردیم و اتاق خواب خانه را تبدیل به آی سیوی کوچکی کردیم که بتوانیم باباجی را به خانه بیاوریم ...کم کم حال عمومی اش دارد بهتر می شود.موبایلش را جلوی چشمانش می گیریم و اینستاگرامش را بالا و پایین می کنیم و با دقت نگاه می کند ...هشیاری اش روز به روز بالاتر می رود و دو پرستار آی سیو شبانه روز مراقب علایمش هستند...فیزیوتراپ می آید و سعی می کند حرکت دست و پایش را بیشتر کند...

کنارمان است و از بودنش لذت می بریم ...هر چه اتفاق می افتد رابرایش تعریف می کنیم و با دقت گوش می کند...همین چند روز پیش بازی پرسپولیس را با دقت دنبال می کرد...

خدا دوباره به ما نگاه کرد و امید به قلبهایمان برگشت...از تک تک شما که خوش قلب ترینید ممنونم...می دانم همان که از قلبتان گذشته و به شکل کلمات در آمده و نوشتید امیدواریم حالش خوب شود نوری شد که در قلب ما تابید و امیدمان را زنده نگه داشت...برای تک تک شما . قلبهای مهربانتان شادی و سلامتی را آرزومندم.

نظرات 2 + ارسال نظر
زیبا یکشنبه 13 آبان 1397 ساعت 16:16 http://roozmaregi40.blogfa.com/

خیلی خوب کاری کردید اوردینشون خونه. مطمئنم روز به روز بهتر خواهند شد.

ممنونم مهربونم

آشتی چهارشنبه 9 آبان 1397 ساعت 13:29

ای جانم.
خدا رو هزااااااااار مرتبه شکر. چه خوب شد ناامید نشدین و به دکترهای دیگه هم نشون دادین.

واقعا خدا رو شکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد