اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

روی صندلی های حصیری کافه پشت میز سفید فلزی نشسته بودیم و حرف می زدیم...از هر دری و جالب اینجا بود که به ترک دیوار هم می خندیدیم..."ب" گرسنه بود و هر چند دقیقه دخترک گارسن را صدا می زد ترانه غرق در شکلات شده بودبا آن فنجان بزرگ هات چاکلت و کیک خیس شکلاتی و من هم در حالیکه فنجان بزرگ لاته را از خودم جدا نمی کردم مجبور بودم یک جور مامان را بپیچانم که بیشتر پیش دخترک بماند و ساعتی با دوستانم تنها باشم ...

قبل از ورود به کافه در پیاده رو قدم می زدیم و میخندیدیم ...پیرمرد مغازه دار دستهایش را زده بود پشت کمرش و هر سه مان را نگاهی کرد و به نشانه ی خرسندی سری به تایید تکان داد...با لبخند...

این صحنه ماند در ذهنم 

توی ترافیک مدرس گیر کرده بودیم.ساعت پنج بعد از ظهر یک عصر بارانی...می خندیدیم از ته دل ...

سه سرنشین ماشین کناری خسته از کار روزانه روانه خانه هایشان بودند ..خسته و خواب آلود...خانمی که کنار پنجره نشسته بود با لبخند هر سه مان را نگاه میکرد...

ورودی را اشتباه رفتیم و دوباره افتادیم توی ترافیک دستگردی و این بار بیشتر به خنگ بازیهایمان می خندیدیم...روز عادی اگر بود و تنها بودیم بابت اینکه مجبوریم نیم ساعت دیگر در ترافیک بمانیم عصبانی می شدیم اما انقدر شوخی و خنده زمان را کوتاه کرده بودکه فقط می خندیدیم... 

صحنه ی خرسندی پیرمرد و لبخند خانم مسافر تاکسی توی ذهنم مانده بود و با خودم فکر میکردم دیگران از بیرون سه زن جوان را می بینند که از ته دل قهقهه می زنند و می خندند.بی خیال از هر غم و غصه ای و چه خوشبختند آدمهای بی دغدغه ی شادی که لابد هر روزشان در یک کافه و یک میهمانی به شادی و خنده می گذرد.

هیچ کدام تصوری از اینکه هر سه ی ما با یک دنیا دغدغه و مشکلاتی که هر کدامشان در نوع خود سختیهای زیادی دارند کنار هم نشسته ایم و میخندیم، نداشتند.

زمانهایی در زندگی هست که تصویر خوش آب و رنگ و بی نظیری از زندگی دیگران می بینی و با خودت فکر می کنی خوش به حال آنهایی که از ته دل می خندند و غمی در دلشان نیست...اما واقعیت این نیست ...هر کدام از ما خودمان خوب می دانیم چه دغدغه ها و مشکلات بزرگی پیش رویمان هست اما قدر با هم بودن را خوب می دانیم  و ایمان داریم یک همراه انقدر ارزش دارد که ساعاتی همه چیز را فراموش کنیم و بی دغدغه بخندیم...

درست شبیه زمانهایی که با مونس و "ف" و "م" میگذرد...

معنی دوست همین است ...

شبهای زیادی یکدیگر را میان درد و گریه آرام کردیم ...

روزهای زیادی همدیگر را مواخذه کردیم، دعوا کردیم و سعی کردیم راه نشان یکدیگر دهیم با همه ی اینها کنار یکدیگر که مینشینیم میخندیم چون ایمان داریم یک دوست خوب هر چقدر صریح  راه را  از چاه نشانمان دهدتنها برای این است که دردمان بیشتر نشود و به روزگاری بدتر از این دچار نشویم...حالمان خوب است از بودن با هم ...جدا از تمام دردها ،سختیها ، مشکلات و دلخوریهایمان ازهم بازهم پشت همیم و یکدیگر را به هیچ نمی فروشیم و همین است که در اوج دردها می دانیم کسانی هستند که پناه می شوند هر چند دور هر چند کوتاه.... 

نظرات 1 + ارسال نظر
رها جمعه 27 مهر 1397 ساعت 13:21

سلام عزیزم
برات خوشحال شدم، خداوند دوستهای خوبت رو برات نگهداره بانوی بااراده وروزهای خودت وگل دخترت رو سرشار آرامش کنه

سلام عزیزم
ممنونم از مهربونیت:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد