اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

دوباره افتاده ام روی دور سریال دیدن 

این یکی را تمام نکرده آن یکی را سفارش می دهم و شروع می کنم

نمی دانم فرار است اعتیاد است یا ...اما هر چه هست دوستش دارم.همینکه مینشینم و اندازه ی یک اپیزودچهل و پنج دقیقه ای مهمان دنیای دیگری می شوم حالم را خوب می کند.

+++++++++++++++

دخترکم دارد از روزهای کودکی کم کم خداحافظی میکند

راستش را بخواهید ناراحتم بابت تمام بی تجربگیهایی که در کودکی او داشتم ناراحتم بابت دور شدنش و اینکه نتوانم بی دغدغه او را در آغوش بگیرم و مطمئن باشم که  بزرگترین مشکلش ممکن است به هم ریختگی موهای پونی کوچولو و یا خراب شدن اسلایم داخل کمدش باشد...

دارد بزرگ می شود و من به چشم خود می بینم که دنیای کودکانه اش آرام آرام تغییر می کند.

روی موهای دست و پاهایش حساسیت نشان میدهد و مدام درون آیینه خودش را کند و کاو میکند. گاهی می نشیند و از ممنوعه هایی که دوستانش با او در میان گذاشته اند صحبت می کند به خنده دارهایش با هم میخندیم و به آنهایی که نیاز به راهنمایی احتیاج دارد با هزار احتیاط فکر می کنم و سعی می کنم جوری راهنمایی کنم که مرا از لیست رازدارانش خط نزند.

بزرگ شدنش از طرفی بسیار لذتبخش است برای منی که هیچ وقت خواهری نداشتم تا دخترانه هایم را با او شریک شوم.

داریم کم کم وارد دنیای هم می شویم و با هم خوش می گذرانیم 

کافه می رویم و حرفهای دو نفره می زنیم 

از همان حرفهایی که  بابا  یا "د" یا هر مرد دیگری بپرسد چه میگویید؟ با غرور جواب می دهد :حرفهای دخترونه ست! و بعد ریز ریز میخندد.

++++++++++++++++++

"د" کماکان همخانه ایست که در خانه با من زندگی می کند.

شبها که به خانه می رسد بی هیچ حرفی پشت میز می نشیند و در سکوت غذا می خورد و گاهی با اعتراض دخترک مجبور می شود بابت غذا تشکر کند.از پشت میز بلند می شود و جلوی تلوزیون ساعت بعدی اش را می گذراند و یک ساعت بعد بی هیچ حرفی به اتاقش می رود و می خوابد.

غمگین ترین ساعات خانه مان از دید من ساعات حضور اوست

همین دو روز پیش بود که هنگام مرتب کردن مقنعه ام دستبند سنگی کوچک سبز رنگم نظرم را جلب کرد لبخند زدم و دلم خواست توی دستم بیندازمش، عزیز بود و حس خوبی می داد.

دستبندی که میگویم از همین دستبند های ساده ساخته شده با مهره های رنگی است که یک کش بی رنگ از تویش رد شده .توی ترافیک اعصاب خرد کن صبح با دخترک چارتار گوش می دادیم و با هم می خواندیم تا ترافیک قابل تحمل تر شود که "د" پرسید این چیه دستت؟

اولش فکر کردم چیزی به دستم چسبیده بعد نگاهی به دستبندم انداختم و لبخند زدم و گفتم دستبندو میگی؟همونه که سنگ ماه تولدمه دیگه 

با لحن تند پرسید:سرکار جای اینکاراست؟

دستم را نگاه می کردم و هر چه فکر میکردم نمی فهمیدم ایراد این دستبند ساده ی سبز رنگ چیست اما سکوت کردم که دخترک اول صبحش خراب نشود

دخترک اما سکوت نکرد و گفت: بابا حالت خوبه؟دستبنده دیگه!رسیده بودیم به مدرسه خندیدم و سعی کردم حواسش را پرت کنم.

را ه افتادیم و من با حیرت به مهره های سبز دستبند نگاه میکردم و بعد پرسیدم: الان واقعا مشکل این دستبند چیه؟

براق شد و عصبانی و با لحن تند و تحقیر آمیز گفت:باشه باشه تو راست میگی هر کاری دلت می خواد بکن از فردا یهو لخت برو سرکار!!!!!!!!!!

راستش را بخواهید اگر چند سال قبل بود واکنشم خیلی متفاوت بود.این را خوب می دانم.

شاید اشک می ریختم و فکر می کردم چرا باید با چنین آدم بیماربا این سطح فکر روزگارم را بگذرانم.شاید شروع می کردم به بحث و دعوا که به او ثابت کنم این یک دستبند است و هیچ ربطی به برهنگی و هرزگی ندارد.شاید...

اما وقتی آدمی برایت تمام می شودانگار گاهی از بیرون رابطه به او نگاه می کنی.نمی گویم تهمت هرزگی و زار ناروای دیگر آزار دهنده نیست اما تنها واکنشم به استنباط او از انداختن یک دستبند تنها و تنها خنده بود.

خندیدم دستبند را از دستم درآوردم و گذاشتم روی داشبورد و گفتم الان نجابتم کامل شد.خیالت راحت!

نه وکیل و نه روانشناسهایی که با آنها مشورت کردم در حال حاضر طلاق رسمی را توصیه نمی کنند.هر کدام دلایل خودشان را دارند و البته که دلایل روانشناس ها برایم بسیار ترسناک تر است.

+++++++++++++

همچنان کار می کنم و شغلم را دارم.

گاهی به سرم می زند همه چیز را رها کنم و دنبال کار دیگری بگردم اما ترس از بیکاری و قدمی عقب رفتن حالم را به هم می ریزد

اعتراف می کنم از بی پولی وحشت دارم و از بی پولی با یک بچه تا سرحد مرگ می ترسم.

از ناتوانی ام در تامین حتی 50 در صد از زندگی مشابه الان دخترکم، به لرزه می افتم.

و تک تک این دغدغه ها باعث می شود کارم را فعلا نگه دارم و تا شغل دیگری پیدا نکردم ریسک نکنم

+++++++++++++

زندگی جریان دارد

با لبخند های دخترکم...با گلدانهایم ...با سریالهایم و با بهانه های کوچک و بزرگ دیگر روی دردهایم مرهم میگذارم و تلاش میکنم بپذیرم زندگی همین است و قرار نیست با هر زخمی تسلیم شوی و از پا بیفتی

گرچه شبهای زیادی دارم که پر است از اشک و شکستن..و هنوز تا قوی بودن و محکم بودن راه درازی هست.





نظرات 7 + ارسال نظر
ساناز یکشنبه 15 مهر 1397 ساعت 08:46

کاش دستبند در نمیاوردی عسل جان .چرا همیشه باید به ذهن بیمار مردا پاسخ مثبت داد بزار یه بارم اون با همون ذهنیت صبحش رو شب کنه و دستبند تا شب ذهنشو درگیرکنه وارامشو ازش دورکنه
امان از ذهن بیمار و خسته مردا
من همسر خوبی دارم خداروشکر ذهن آگاه و روشنی داره اما همون یه موقع هایی هم که نه به من مثلا به مردی که به من زل زده فحش میده روح من فشرده میشه با اینکه به من چیزی نمیگه و میدونم که حرص خورده ازنگاه خیره یه غریبه به من اما همونم ازار دهندست و منو تا مرز جنون و عصبانیت میبره
خوشحالم که دختری داری که دخترانه های خوبی با هم تجربه کنید زندگی با وجود همه این تلخی هاش شیرینی های وصف ناشدنی داره فقط باید خواست و دید
امیدوارم هرچه زودتر به اون حقی که اززندگی انتظار داری برسی اونچه خودت دوس داری نه اونچه بقیه برات نسخه میکنن عسل جان دوست داشتنی

همه ی این سالها با مشابه این اتفاقات مبارزه کردم چون امیدی بود به بهبود
اما سالهاست قائله ی "د" برای من ختم شده و نمی جنگم
این آدم تمام شده مهمان موقتی روزهای من است به اجبار
بابت آرزوی خوبت ممنونم

أتشی برنگ اسمان چهارشنبه 11 مهر 1397 ساعت 21:03

امیدوارم روزهای زندگی ت پر از دلخوشی های کوچک و بزرگ باشد
کاش اونی که مرهم دل نیس حداقل زخم دل هم نباشه....

این کار رو هرکسی بلد نیست....
ممنونم بابت محبتت

فروغ چهارشنبه 11 مهر 1397 ساعت 11:13

این حرفت کاملاااا قابل درکه برام که آدمی که تمام میشود برایت... واقعا برای منم دیگه اهمیت نداره ناراحت شدن یا حتی ناراحت کردنش. به خاطر بچه ها موندن دیگه برام عادی شده اما اصلا دوست ندارم در اینده همچنان این زندگی سرد ادامه داشته باشه. ÷یش خودم میگم چرا؟ چرا نباید با عشق بتونم با کسی حرف بزنم؟ چرا بچه هام باید شاهد حرف نزدنا و جر و بحث های الکی ما در 10 -15 سال آینده باشند؟ این بی عشقی و بی همزبونی خیلی زود بود برامون

تا ابد نیست این همراهی ...زمانش که برسه تموم میشه و زندگی همیشه در جریانه

لیلا سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 22:11

باز خوبه این دستبند بستن رو میبینه ، من هیچی نمیبینه هیچی ،....

این روزها ترجیحم اینه هیچ چیز نبینه
همونجور که همخونه س همخونه بمونه و سرش به زندگی خودش باشه

...... سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 14:54

منم مثل تو پر از اندوه وخشم فرو خفته بخاطر دخترم راه نیمه رفته طلاق برگشتن .گرفتار ذهن بیمار همسرم و هیچ چیز سختر از شنیدن......

بالاخره این روزها میگذرن و می رسه اون روزی که خشم و اندوه رو کنار بگذاری و بگذری...
بالاخره پا می ذاریم تو مسیر زندگی حقیقی

مریم سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 14:36

سلام عسل عزیز
چه خوب که نوشتی
خیلی خوب که دلخوشیهای زندگیت کم نیستند و فوق العاده با ارزشند مثل دختر گلت
برایت ارزوی آرامشی مداوم دارم و روزهای روشنی را برایت از خداوند میخواهم

سلام عزیزم
توی هیچ زندگی ای دلخوشی کم نیست
فقط باید پیداشون کرد
بابت آرزوی خوبت ممنونم خوش قلب مهربون

Zahra سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 13:41

راستش هنوز به اون‌مرحله نرسیدم که نبودن شریک‌زندگیمو به بودنش ترجیح بدم البته که بحث مالی درصد زیادی رو شامل میشه اما اینم نمیتونم بفهمم چرا امثال شوهر من با هر کاری سعی میکنن حال ادم رو خراب کنن مثلا با قطع کردن اهنگی که تو ماشین منو بچه ها داریم حال میکنیم یا مثلا گیر دادن به نماز خوندن و حجاب بچه ۱۱ ساله ای که هیچوقت یه نماز خوندنم از پدرش ندیده یا هزاران رفتار مسخره دیگه نمیدونم چرا تو این دنیایی که خودش به خودی خود مزخرف هست چه دلیلی داره که ما هم تلاش کنیم حال هم رو بد کنیم. امیدوارم حال دلت همیشه خوب باش.

و همین بحث مالی پای چند نفر از زنانی که می شناسیم رو بسته؟؟
بابت آرزوی خوبت ممنونم مهربونم
برات از خدا حس خوب می خوام و آرامش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد