اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

زودتر اززنگ خوردن ساعت گوشی چشم باز می کنم و به ساعت دیواری خیره می شوم.سرمای مطبوعی اتاق خوابمان را پر کرده...از آن سرماها که نمی لرزی و فقط احساس می کنی یک حس خوب و تازه روی پوست تنت در جریان است...

دست می اندازم و پرده ی ضخیم و تیره ی اتاق خواب را کنار می زنم 

دیدن هوای پاییزی و  قطرات زیبای باران روی شیشه سرحالم می کند...بالاخره دل از تختخواب می کنم و لخ لخ کنان به سمت حمام می روم.گوشی دخترک و من همزمان شروع می کند به آلارم دادن و از گوشه ی چشم دخترک را می بینم که به سرعت باد هر دو را خاموش می کند و به ثانیه ای سرش را زیر پتو می برد.خنده ام می گیرد و با خودم می گویم تا من مسواک بزنم و بروم غذایش را گرم کنم می شود همان پنج دقیقه ی طلایی بعد از زنگ ساعت که آدم فکر می کند پیروزی بزرگی نصیبش شده است، بگذار پیروز شود و پنج دقیقه بیشتر بخوابد.

مرغ مینا تا صدای پایم را می فهمد شروع می کند به هنرنمایی و انواع و اقسام سوتها را می زند.چراغها را روشن می کنم از گوشه ی قفس خودش را به در قفس می رساند و شروع می کند به کش و قوس دادن بال و پرهایش...

غذای دخترک را که گرم میکنم و در ظرف غذایش می ریزم مینا که بوی غذا به مشامش خورده مدام این طرف و آن طرف می پرد و میگوید:مامااان مامااااان 

دخترک با لباس صورتی خرگوشی با موهای ژولیده و چشمان نیمه باز از اتاق بیرون می آید و بی حال سلام می دهد

می دانم در دلش می گوید لعنت به این مدرسه 

یک کشمش از توی ظرف برمی دارم و به مینا که مدام بوس میفرستند و با هزار لحن می گوید سلام مامان می دهم که دلش پیش ته چین مرغ نماند 

کشمش را که از دستم می گیرد بوس میفرستند ...می خندم

باقی کارها را انجام می دهم و آخرین کار بستن موهای لخت و بلند دخترک است ...راهی می شویم

تمام راه باران و موسیقی و رویا مرا همراهی می کند...همراه تک تک قطره ها رویا و خاطره ای درونم زنده می شود و زندگی اش می کنم ...

دخترک را می رسانیم

 قبل از رسیدن برای هزارمین بار در این روزها، سوال می کند:باباجی  کی مرخص می شه؟(پدربزرگ مادری من)

و من با صدایی که سعی می کند فشرده شدن قلبم را جار نزند می گویم:خیلی زود...

و در دلم می گویم :خواهش می کنم خیلی زود خوب شو و به خانه برگرد.دخترک هر روز با بغض سوال می کند که کی برمیگردی؟ و من مدام میگویم خیلی زود...

خیلی زود خوب شو ...خیلی زود

به مدرسه رسیده ایم پیاده می شود، برایش بوس هوایی می فرستم و او هم چند تای دیگر بر میگرداند صدای سیروان توی حیاط مدرسه پیچیده :دوست دارم زندگی رو...

باقی اش را با خاطره و رویا می گذرانم و چه چیز لذتبخش تر از زندگی کردنِ دوباره و دوباره ی لذت ها...

"د" بی خداحافظی پیاده می شود...

باقی راه تنها منم و تمام احساساتی که از سر صبح در من زنده شده...میان کوچه های پردرخت برعکس هر روز بی هیچ عجله ای می رانم و تمام سعیم را می کنم که از ثانیه به ثانیه اش لذت ببرم 

قبل از وارد شدن به مجموعه چند لحظه می ایستم ...چند قطره باران روی صورت و دستانم می چکد...لبخند می زنم و با تمام وجود هوای مطبوع صبح  را میبلعم ...رو به آسمان می کنم و آرام میگویم :ممنون



نظرات 3 + ارسال نظر
ساناز یکشنبه 15 مهر 1397 ساعت 12:27

چقدر خوب که هنوز اینجا هم مینویسی و حال خوب رو می پاشی به ما

مریم شنبه 14 مهر 1397 ساعت 10:42

بزن باران که من هم ابری ام بزن باران پر از بیصبریم بزن باران نوازش از تو باشد گریه از من
روزهایت سرشار از آرامش

آشتی شنبه 14 مهر 1397 ساعت 10:36

سلام. صبح بخیر عزیزم. امروز هوا عااااااااااااالیه. اصلا همه چی عالیه.
این آدرس اینستای من: ashtiashti0831

سلام عزیز مهربون
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد