اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

داشتم لیست پرسنل (که به مدد مدیریت مدبرانه ی مجموعه مدام نیاز به بروزرسانی دارد)را چک می کردم که مسیج داد:

_عسل یه چیزی بفرستم؟

+بفرست عزیزم  

اسکرین شات را که فرستاد سه چهاربار خواندمش...همه چیز را می فهمیدم جز جمله ی آخر!گوشی را عقب و جلو کردم و کلمات را دانه دانه در ذهنم هجی کردم...یک لحظه با چشم جعبه ی سوزن روی میز را دنبال کردم که ببینم سر جایشان هستند یا نه!مثل همیشه نشسته بودند کنار تقویم رومیزی پس اینهمه سوزن که در لبهایم چانه ام  و زبانم فرو می رفتند از کجا آمده بودند...چشمهایم میسوخت 

لوده وار و بیخیال برای "ن" تایپ کردم هاهاها واقعا؟؟؟

او هم استیکر خنده داری فرستاد و نوشت البته از این جانور این دروغها بعید نیست از صحت ماجرا که خبر شدم برایت می فرستم و باز من بودم که تند تند از زیر مژه های پایینی اشکها را می دزدیدم که رد سیاه نماند روی صورتم قبل از جلسه به آن مهمی و تایپ کردم: حالا اونقدرها هم مهم نیست 

نوشت: برای خودمون مهمه تو که می دونی بچه ها نسبت بهش چجورین و چیا می گن...

با استیکر تمامش کردم

و اسکرین شات را برای هزارمین بار نگاه کردم شک ندارم  آن دو کلمه ی لعنتی خودشان هم نمی دانستند چطور تمام دنیای مرا ویران کرده اند! 

"شین" سرک می کشد از پشت شیشه و میپرسد:عسل خوبی؟

نمی دانم سوزن ها را دیده یا شعله آتشی را که از زیر گلویم داشت میسوزاند و از بین می برد

چشمک می زنم و با سر علامت می دهم خوبم

به زحمت داخلی ترانه را میگیرم و تمام نیرویم را در حنجره ام جمع می کنم که بتوانم با صدای خفه بگویم :بیا!

می ترسد!نگران می شود و به ثانیه ای داخل اتاقم میشود.

چی شده؟

چیه ؟؟؟؟

چرا حرف نمی زنی تووو؟

گوشی را هل دادم سمتش ،انگار که خودم باشد ...مدام می خواند و نمی خواهد انگار باور کند چه می خواند!

دوباره و دوباره

بعد انگار که تازه متوجه باشد با وحشت مرا نگاه می کند و میگوید:آروم باش!صبر کن!آروم باش !دروغه لابد!آره آره دروغه بابا!

گوشی را میگیرم و مسیج می دهم:فقط به من بگو حقیقت داره؟

اولش نمی داند چه میپرسم اما بعد که واضح سوال می کنم جواب می دهد:آره!

و من آجر به آجر فرو می ریزم 

ترانه که درآغوشم می گیرد دیگر بهانه نمی ماند...اشک میریزم و می لرزم 

مثل مادری مهربان سرم را درآغوش میگیرد و زیر گوشم نجوا می کند:می دونم ...می دونم ...

چه خوب می تواند مادری کند و من چه کودک وار خودم را در آغوشش می چسبانم و اشک می ریزم 

ترانه پر از خشم می شود و میگوید:میخوای تلفن کنم و حسابش رو کف دستش بزارم؟میخوای یه بلایی سرش بیارم که بفهمه چیکار کرده؟می خوای خودت ...و من فقط اشک می ریزم و با سر می گویم نه!

"شین" با نگرانی می آید که بپرسد چه شده اما ترانه راهی اش می کند که برود و من بیخیال همه ی دوربین ها و شنودهای اینجا اشک می ریزم.

تمام جلسه سعی کردم با کسی چشم در چشم نشوم و نگاه پرسشگرانه ی دیگران را جواب ندهم ...


بی رمق روی تخت دراز کشیدم و مسیج "ب" را خواندم

:عسل!عزییییزم!چیکار کنم برات؟بیام دنبالت؟بیام بریم بیرون؟عسل؟

نوشتم که آرامبخش خورده ام و میخوابم...

خواب...پناه همیشگی ام وقتی درمانده می شوم از درک و حل اتفاقات زندگی ام...

"میم" را تهدید کردم که از لباس معلمی و قاضی بودن بگذرد و مثل همدل با من در این مورد حرف بزند چون خودم خوب می دانم که پتانسیل هر برخوردی را دارم.

دو سه شب از آن ماجرا گذشته است 

دو سه شب از دردهای شبانه و کوبیدن روی پاهایم که آرام بگیرند تا شده یک ساعت قبل از بیرون رفتن از خانه چشمانم را ببندم

نه آرامبخش جوابم می دهد و نه داروها و نسخه های گیاهی...شبها مثل روح سرگردان می چرخم در خانه ام و حس می کنم در و دیوار به هم نزدیک می شوند که مرا ببلعند.

دلم می خواهد درد تمام شود اما فقط شدت میگیرد ونفس کم می آورم...

پرستار با لبخند بالای سرم می آید و میپرسد شام چی خوردی عزیزم؟

هر چه فکر می کنم چیزی یادم نمی آید:هیچی

دستگاه فشار خون را از دور دستم باز می کند

_فشارت خیلی پایینه ها!خطرناکه

مثل مجسمه نگاهش میکنم.

پزشک تنها چیزی که می پرسد این است که: شوک روحی داشتی؟چیزی ناراحتت کرده؟

دروغ می بافم: سر کار کمی عصبی شدم ...

پرستار سِرم را که وصل می کند میپرسم:این آمپولا؟

باز لبخند می زند و به آرامی میگوید :دوتا آرامبخش قوی که این اسپاسم های شدیدت آروم بشن و راحت بخوابی 

بیدار که می شوم تنها تصویر مبهمی از برگشتنم از بیمارستان و پناه بردن به تخت یادم هست...

دردها ازآن شب کمتر شده اند اما گاهی انقباض های شدید نفسم را بند می آورد 

گاهی حین رانندگی مجبور می شوم کنار اتوبان بایستم پاهایم را ماساژدهم و سعی کنم خودم را آرام کنم تا بتوانم دوباره به رانندگی ادامه دهم.


حالا چند روز گذشته؟؟ نمی دانم شاید چهار روز پنج؟؟یک هفته شاید ...فقط این را می دانم که "ب" "میم" و ترانه تمام لحظات حواسشان به من بود و تمام تلاششان را کردند که آرامم کنند.اینهمه معرفت اینهمه مهربانی ...و من یقین دارم قلبهای مهربان بی جواب نخواهند ماند....

کاش آدمها بدانند گاهی عقب کشیدن ،زمان دادن و فرار جواب دردهای بیقراری نمی شود...

کاش همه یاد می گرفتیم وقتی کسی به هر دستاویزی چنگ می زند که خودش را از هجوم افکار و درد نجات دهد به حال خودش رهایش نکنیم...

نمی دانم با کلماتی که در گلویم گیر کرده اند چه باید بکنم!!

 هیچ وقت یاد نگرفتم وقتی با این حجم بیتفاوتی و بی رحمی که روبرو می شوم باید چه واکنشی نشان دهم 

 اما این را خوب می دانم آدم معادله های بی سر و ته نیستم...بی نتیجه بودن حالم را خرابتر می کند ...دلم می خواهد حرفهایم را بزنم خالی شوم آرام بگیرم بعد بتوانم فکر کنم ...فکر کنم که تصمیم درست چیست و باید چکار کنم ...

خشم که درونم می ماند هیچ وقت نمی توانم تصمیم های درست بگیرم و حالا مانده ام و این هیولای خشمگینی که درونم چنگ می زند و مویه می کند ...و من خوب می دانم هر روز که می گذرد و با بی تفاوتی روبرو می شود بزرگ و بزرگتر خواهد شد ...

دوست ندارم میان اینهمه درد و بی تابی تسلیم این هیولا شوم ...دلم معجزه می خواهد ...معجزه






نظرات 29 + ارسال نظر
مسیح چهارشنبه 23 اسفند 1396 ساعت 08:30

سلام عسل عزیز
کجایی؟
من معمولا خاموشم اما با غیبت طولانیت مجبورم کردی روشن شم!

شادی سه‌شنبه 8 اسفند 1396 ساعت 20:03

سلام
کجایی عسل خانوم؟ من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم. یه شب نشستم همش رو خوندم به علاوه وبلاگ قبلیت. راستش نگران شدم که چرا دیگه نمینویسی؟ اتفاق بدی که نیوفتاده برات؟

رهـا پنج‌شنبه 3 اسفند 1396 ساعت 15:45 http://rahayei.blogsky.com

دلت آروم ...

سیدمحسن شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 17:14 http://chizkhol.blogfa.com

سلام عسل جان خوبی ؟ عسل جان لطف میکنی یه ایمیل به من بزنی باهات کار دارم

هنرمند شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 10:19 http://www.honar5556.blogfa.com

سلام وعرض ادب

شماها فرشته هستین

ماهم از فرشتگان کمک می خواهیم

منتظر دستان سبز و سخاوتمند شما هستیم

خداوکیلی شرایط بسیار سخت است

6037691591878723

بانک صادرات

بنام هنرمند(یدالله ویسمرادی)

دلارام یکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت 07:43

نمیخواهین دیگه مطلب بزارین

نگین یکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت 07:45

عسل جان نگرانت هستیم . یه خبر از خودت بده عزیزم

یک لیلی سه‌شنبه 19 دی 1396 ساعت 11:50

عسل من نگرانتم. چند نفر از دوستان بسیار صمیمی ام وکیل هستن، اگر کاری داشتی روم حساب کن.

شیوا سه‌شنبه 19 دی 1396 ساعت 10:46 http://topolak-e-ashegh.blogfa.com

عسل جون خوبییی کجایی؟؟؟؟

کیهان چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 09:04 http://mkihan.blogfa.com

خوب... راستش من کاملن نتوانستم منظورت را متوجه بشم.اما اینگونه بر خوردی را تجربه کردم.
در عمرم یه بار عاشق شدم .سخت .آن هم در سالهای پایانی جوانی
...........
اما یه روز یه اس ام اس آمد بدون هیچ مقدمه ای...دیگه مزاحم من نشو من نامزد کردم!!!!!
تازه فهمیدم آن همه سال و ان همه نرد عشق باختن و آن همه لحظه های خوش و ان همه رویا پردازی همه اش مزاحمتی ازطرف من بوده است!
و هنوز هم بعد از 15 سال مانده ام مات و مهبوت که چی شد؟قضیه چی بود؟ بدون هیچ مقدمه ای و بدون هیچ ردی و بدون حتا خدا حافظی لا اقل حق نان و نمک را می شد بجا آورد با یه خدا حافظی
.......... اما زندگی ادامه دارد
اه ه
بگذریم

تیلوتیلو دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت 14:04

امیدوارم بهتر باشی
نفهمیدم چی شده ... ولی برات دعاهای خوب خوب میکنم

دلارام یکشنبه 19 آذر 1396 ساعت 11:32

خوب به نظر من نباید زیاد باورش کرد ادما توی فضای مجازی خیلی حرفا میزنن که از اعماق وجودشون نیست حالا یه چیزی گفته

مهسا چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت 10:49 http://mahrokh23.blogfa.com

یه اسکرین شات چه میکنه با آدما....

زن کویر دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 15:23 http://zanekavirrr.blogfa.com

سر در نیاوردم چی شده. مبهم نوشتی یا من خنگ شدم ؟
خوبی ؟ بهتری ؟ دختر خو تو که شماره مو داری یه خبر میدادی که کنارت باشم. دخترت خوبه ؟ چی شده ؟

شهرزاد یکشنبه 12 آذر 1396 ساعت 15:37

چی شده عسل. حداقل یه جوری میگفتی که آدم بفهمه چه اتفاقی افتاده. امیدوارم خوب باشی الان

آشتی یکشنبه 12 آذر 1396 ساعت 14:12

سلام عسل جون.
من واقعا متوجه نشدم چه اتفاقی برات افتاده. امیدوارم ولی راهی پیدا بشه که بتونی حرف بزنی با طرفت و حلش کنی.

تو تواناتر از اینی که مشکلی بتونه تو رو به زانودربیاره.

ساناز یکشنبه 12 آذر 1396 ساعت 13:12

فقط میتونم برات انرژی مثبت بفرستم و از ته دل دعا کنم این مرحله رو پشت سر بذاری

مشاوره شنبه 11 آذر 1396 ساعت 22:46

من متوجه نشدم چی شده
کلا قابل فهم نبود.انگار همش رمزی حرف میزنی.البته شاید برخی متوجه بشوند.
لطفا کمی ساده تر موضوع را بنویسید.اصل موضوع میان ناراحتی و بیهوشی شما گم شده.اصل موضوع چی بوده؟؟
تو پیام و اس مس چی نوشته بود؟؟
دقیقا که کسی پیام داده بود؟؟من که آخرش متوجه نشدم.

زیاد خودت رو درگیر ناراحتی نکن.شما فقط خودت و بچه ات که سالم باشید و زندگی آرومی داشته باشی برات کافیه.خودت را از ماجراها و مسائل ناراحت کننده دیگران بیرون بیار.اینطوری در طول روز کمتر فشار فکری بهت میاد.امیدوارم الان بهتر شده باشی.تعجب کردم مدت زیادی نبودی.احساسم میگفت یک اتفاق بدی افتاده.اما فکر نمیکردم کارت به بیمارستان کشیده باشه.

اتشی برنگ اسمان شنبه 11 آذر 1396 ساعت 13:48

هر چی خوندم متوجه نشدم چ اتفاقی افتاده
عسل خوبی؟

فروغ شنبه 11 آذر 1396 ساعت 09:06

عسل جون ناراحت شدم برات
امیدوارم به خیر تموم شه هر چی که هست

مریم شنبه 11 آذر 1396 ساعت 09:00

سلام
عزیزم من اطمینان دارم که مثل همیشه سر بلند بیرون می آیی
زمان بهترین مرهم برای دردهایی است که نمی توان گفت ولی مثل خوره روح ادم را میخورد
برایت ارزوی شادی روزافزون و هرچه سریع دارمgood luck

یک خانم جمعه 10 آذر 1396 ساعت 00:28

امیدوارم که به زودی معجزه ای در خونه ات رو بزنه و دیگه دغدغه ای نداشته باشی .
غصه نخورید. سعی کنید خودتون رو تقویت کنید .به خاطر خودت و دخترت باید قوی باشی.
.اگه چند شب کف پا روغن سیاه دانه یا روغن زیتون عطاری بزنید بعد نایلون و بعد جوراب بپوشید و تا صبح بزارید بمونه از بیقراری پا راحت می شید

ساتیا پنج‌شنبه 9 آذر 1396 ساعت 21:53

عسل چی شده ؟ نگران شدم ... هزار تا حدس زدم :(

اسکارلت پنج‌شنبه 9 آذر 1396 ساعت 15:09

عسل بهتر شدی؟ دخترک خوبه؟ عسل خلاص کن خودت رو. پیر شدی، فرسوده شدی. بکن از اون زندگی. الهی که یه نَفَر همین لحظه ها رو سرش بیاره.

مرضیه پنج‌شنبه 9 آذر 1396 ساعت 14:55 http://because-ramshm.blogfa.com

امیدوارم معجزه الهی توو لحظاتتون تزریق شه

ویرگول پنج‌شنبه 9 آذر 1396 ساعت 14:00 http://haroz.mihanblog.com

خودت رو نابود کن اینطوری. توباید سالم و سرپا باشی. به خاطر دخترک و پدر و مادری ه همیشه نگرانت هستند.
فک کنم "د" کاری کرده و این کار تیرخلاص بودهکه نتیجه اش اینطوری داره خودش رو نشون می ده.
قوی باش تو بدتر از اینها رو پشت سر گذاشتی

سارا پنج‌شنبه 9 آذر 1396 ساعت 13:08

سلام عسل جان. چی شده؟ کی اذیتت کرده

رویای ۵۸ پنج‌شنبه 9 آذر 1396 ساعت 12:56

سارا پنج‌شنبه 9 آذر 1396 ساعت 12:46

امیدوارم که مشکلتون به بهترین نحو حل بشه. این هیولا خشمگین هم عین گربه دست اموز رام آرامش شما بشه.
شما خیلی قوی هستید. من درس های زیادی از شما گرفتم. یاد گرفتم که خودم رو قبول داشته باشم. پرو بال خودم باشم. روی پاهای خودم بایستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد