اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

تابستان دوازده سال پیش بود که پای تلفن به فلور گفتم می خواهم یک میهمانی زنانه برگزار کنم. یادم هست پر از ذوق شد و با سلیقه ی خاص خودش شروع کردبه دادن پیشنهادهایی برای این میهمانی و من با کمال میل تمام پیشنهاداتش را یادداشت می کردم و در دلم هیجانزده می خندیدم.خبر نداشت در سر من چه می گذرد.بیست و یکی دو ساله بودم و پر از شور زندگی...روابطم با فلور روز به روز نزدیکتر می شد  و به قول خودش جای دختر نداشته اش را پر کرده بودم.هر روز باهم صحبت می کردیم هفته ای یکبار میهمانی و خرید و دوره های دوستانه مان را باهم می رفتیم و کلی حرف زنانه ی دونفره داشتیم.دوستش داشتم و دلم می خواست بابت حسرت دختر نداشتنَش کاری برایش بکنم.تصمیم گرفتم برایش جشن تولد بگیرم در خانه ی خودم و دعوت تمام کسانی که دوستشان می داشت.تولد 50 سالگی اش را همانطور که همیشه دوست داشت برایش برگزار کنم.روز میهمانی وقتی وارد شد آنقدر ذوق زده شد و آنقدر بلند بلند خندید که اشک شوق در چشمانش جمع شد.توی گوشم گفت مطمئن شدم که تو دخترم هستی نه عروسم!!!!  

حالا که فکر می کنم میبینم چقدر درونم پر بود از حس مثبت اندیشی و چقدر به زندگی ام امید داشتم.با "د" روزگار خوبی را نمی گذراندم اما همچنان امید داشتم که می توانم کوه یخی قلبَش را نرم کنم و کمی به او نزدیک شوم.

باردار که شده بودم با تمام بی مهری ها و آزار های "د" کنار می آمدم اما محبت های کوچک و بزرگ فلور دلم را آرام میکرد.خانه که می خریدیم آنچنان ذوق زده بود که انگار خودش قرار است داخل آن خانه زندگی کند.خانه را که فروختیم او هم دل شکسته و ناراحت بود...


تمام اینها را به تصویر می کشم این چند روز و با خودم می گویم بیا تمام ماجرا را همین شکلی ببینیم!بیا مطمئن شویم که فلور همان بود که در این تصویر ها دیدیم.بیا فکر کنیم خیلی چیزها را نفهمیدیم و از شدت تعجب و شوکه شدن قلبمان به درد نیامده است.


این چند روز مدام با خودم می گویم بیا و سعی کن همان حسی را که قبل از افتادن پرده ها داشتی زنده کن و فکر کن هیچ کدام از حقیقتهایی که فهمیدی واقعیت ندارد!

مرغها را توی ظرف پیرکسی که همیشه فلور استفاده می کرد میچینم و حاج آقا را صدا می زنم که برای خوردن غذا سر میز بیاید.با اینکه خیلی مسن نیست  توی همین چند روز خمیده شده است...اشک توی چشمانش همیشه هست و گاهی به یکباره بلند بلند گریه می کند.دیس برنج گل دار را پر می کنم و روی میز می گذارم. شراره ظرف سالادی که آماده کرده را از یخچال بیرون می آورد.صدای هق هق گریه ی"د" از توی اتاقِ کنار در ورودی می آید.داخل اتاق می شوم می بینم یکی از قاب عکسهای فلور را پیدا کرده در آغوش گرفته و گریه می کند.عکس را به زور از دستانش میگیرم و داخل کمد می گذارم.بچه ها با سر و صدا دور میز جمع شدند و هر کدام سهم سیب زمینی سرخ کرده ی خودش را می خواهد.در اتاق فلور را قفل کرده ایم  که حاج آقا و "د" و برادر ها داخل اتاق نروند و حالشان بدتر از اینی که هست نشود.همانطور که با کفگیر بشقابها را از برنج پر می کنم گوشی تلفن را بین گردن و کتفم نگه داشته ام و هماهنگی های لازم را برای سفارش حلوا و خرما برای مراسم بعدی انجام می دهم.میان صحبتهایم چشمم به عکس فلور که روی دیوار به ما زل زده است می افتد.هنوز جوان بود و زیبا...هیچ کداممان باور نداریم او از این به بعد تنها عکسی ست روی دیواربا یک روبان مشکی پهن و یک زندگی خاطره...


نظرات 26 + ارسال نظر
مشاوره پنج‌شنبه 6 مهر 1396 ساعت 00:23

شما واقعا خوب هستید.اما حیف که قدردان زحمات شما نیستن.
معلوم نیست این مردم چرا فرق یک آدم خوب و بد را تشخیص نمیدن!!!
معلوم نیست این مردم چرا هر چی بهشون خوبی کنید و عسل تو حلقشون بریزید باز با زهر مار جبران خوبی را میکنند!!!
معلوم نیست این بشر 2 پا چرا از یک حیوان زبون بسته درک و فهمش کمتر است!!! حیوان وقتی خوبی یکی به خودش را می بینه تا آخر عمر به اون کسی که خوبی کرده عشق می ورزد اونم از ته دل.اما شما اینقدر خوبی و محبت کردید و اینقدر تعریف میکنید و آخرش اینطوری باتون کردن و اینطوری جبران کردن!!!
واقعا باید به شما بخاطر معرفت و درک بالاتون و شخصیت فهمیده و از خودگذشتگی که در زندگی خودتان داشتید احسنت گفت.
........................................
یاد اون ضرب المثلی افتادم که میگوید در جواب بدی دیگران فقط نیکی کن و انتظار از بنده خدا نداشته باش، چون خدایی است که خودش مزد خوبی هایت را میدهد.
.......................................
شما خوب بودید و خوب هستید و خوب خواهید ماند.

مرسی بابت محبتتون

محسن دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت 14:15 http://chizkhol.blogfa.com

سلام نمیدونم منو یادته یا نه. خیلی وقت بود اصلا تو دنیای وبلاگ ها نبودم. اتفاقی اومدم تو وبلاگ خودم و نظراتت رو دیدم و دوباره برگشتم به اون روزا. یادمه چقد اون روزای اول وبلاگت همه پستاتو میخوندم. اما کم کم مشغله های زندگی همه چی رو عوض کرد . تا امروز که دوباره پیدات کردم. خیلی خوشحال شدم. باز میخونمت اما متاسفانه توی این مدت خیلی از نوشته هاتو نخوندم و تعدادشونم خیلی زیاده . نمیدونم فرصت کنم همشونو بخونم یا نه. اما سعیمو میکنم

سلام سلام یااااادمهههههه از لینکت یادمه :)))))))))))))) چه خوب چه خوب که دوباره اومدی بازم بنویس حتما بنویس

آشتی پنج‌شنبه 19 مرداد 1396 ساعت 11:42

سلام
ای وای....
چه بد............ من الان خوندم. چه خوب بوده فلور جان. چه خوبی تو که بدیهای پسر رو به چای مادر نذاشتی و خوبی ها رو دیدی.
خدا رحمتش کنه. تو ذهنت رد قشنگی از خودش به جا گذاشته...

آدمی که رفته دیگه جز خوبی چیزی نباید پشت سرش گفت ...بهتر که هممون اینجوری روحمون رو آروم کنیم

فائقه جمعه 23 تیر 1396 ساعت 08:53

روحشون شاد
شاید خیلیها ادبیات شما رو متوجه نشن
حالا که توضیحم نمیدین پس واضح وروشن بنویسید
به نظرم بی احترامی به خوانند ه هست که ازتون توضیح میخواد ارجاعش میدین به نوشتتون
اگر متوجه شده بود سوال نمیکرد وزحمت کامنت گزاشتنو نمی داد

اینکه من دارم سعی می کنم تصویر خوب بسازم از کسی که رفته تا مدام یادم نیاد چیزهای بدی که ازش متوجه شدم، کجاش می تونه غیر قابل درک باشه؟تمام اینها اتفاقاتی بود که در واقعیت افتاد اما حقیقت در اصل چیز دیگه ای بود و پشت رفتارهای خوب متاسفانه هیچ اثری از خوبی نبود...ممنون که زحمن کامنت گذاشتن به خودتون می دین حتی کامنتای کسی با یه آیدی دیگه رو هم پیگیری می کنین

فریبا سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 14:59

خداوند بیارمرزدشان و به شما آرامش بخشد.نخواستم تو پست تولدتون تسلیت بگم

ممنونم مهربان

راما سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 13:51

تسلیت میگم. انشالله بخدا همیشه حافظ پدر و مادر و دختر گلت باشه

ممنون مهربان

زهره بانو دوشنبه 19 تیر 1396 ساعت 11:53

تسلیت می گم بانو
افکار و اخلاقت ستودنیه

ممنونم این طوریها هم نیست برای ارامش درونی خودم تلاش می کنم

تارا دوشنبه 19 تیر 1396 ساعت 09:46

عسل جان مادرشوهرت به رحمت خدا رفته ؟روحشون شاد
چه جوری پسر همچین مادری اینطوری میشه ؟

یه کوچولو با دقت تر بخونی متنو متوجه می شی عزیز دلم

سوسن همون سوگل سردرگم سابق یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 21:40

خدارحمتش کنه کاش بتونیم برای بقیه فقط خاطره خوب بذاریم

ممنونم

ویرگول یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 20:06

خیلی سخته خیلی
مخصوصا وقتی پرده ها کنار می ره و همه اون کارها و خاطرات رو سرت آوار میشه

متاسفانه همینطوره

تیام یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 17:08

تسلیت...انشالله پشت پاش برا باز ماندگان خیر باشد...

ممنونم
آمین

بهار شیراز یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 10:42 http://baharammm.blogsky.com/

درود بر روح بزرگت...

مژگان شنبه 17 تیر 1396 ساعت 09:42

عسل جان تسلیت میگم. امیدوارم بقای عمر شما و دختر گلت باشه.

ممنونم از محبتت

یک لیلی شنبه 17 تیر 1396 ساعت 01:44

اشکم رو درآوردی عسل. روحش شاد.

متاسفم
ممنونم عزیزم

سرن جمعه 16 تیر 1396 ساعت 23:24

خدا رحمتشون کنه!
کمکی از من برمیاد لطفا بگو عسل جان!

آمین
ممنونم از محبتت

رویای 58 جمعه 16 تیر 1396 ساعت 17:31

روحش شاد.،،

آمین
ممنونم

افسانه جمعه 16 تیر 1396 ساعت 16:24

روحشون شاد

آمین
ممنونم

مرضیه جمعه 16 تیر 1396 ساعت 13:12 http://because-ramshm.blogfa.com

اخی ی ی چقدر تلخ

متاسفانه ...

زهره جمعه 16 تیر 1396 ساعت 12:47

خدا رحمتشون کنه

آمین

لیلا جمعه 16 تیر 1396 ساعت 07:44

نمیدونم چه بگم اما متاثر و متاسف شدم . افرین به روح بزرگت .

ممنونم عزیزم

پویا جمعه 16 تیر 1396 ساعت 01:12

سلام تسلیت

سلام ممنونم

12 پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 21:45

بخش اما امیدوارم روزی برایم و برایت خبر ... یکی دیگه نوشته بشه

متاسفانه متوجه نشدم

لاله پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 19:54

خدایا امیدوارم رفتن یک زن زندگی رو در دنیای مردانه اطرافت سخت تر از این نکنه

آمین

رابعه پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 19:01

خدایش بیامرزد.

آمین

عمه پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 16:50 http://13203536

سلام.تسلیت.

سلام ممنونم

سمانه پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 11:21 http://weronika.blogsky.com

سلام
وای من شک شدم و اصلا باورم نمی شه عسل جان
و تسلیت می گم بانو

سلام ممنونم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد