اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

توی ترافیک یادگار شمال نشسته بودیم و من بی وقفه حرف می زدم.صبح یک روز بهاری بود  وهوا هیجان خاصی به من داده بود.تند تند از ترانه حرف می زدم از مدیرعامل دیوانه ام و از اتفاقهای خنده دار محل کار،دخترک را تازه جلوی در مدرسه پیاده کرده بودیم.خودم دوباره به اتفاقات خنده داری که تعریف می کنم می خندیدم... میان خنده هایم یکباره حواسم به او جمع شد.تمام مدت که حرف میزدم در سکوت به اتوبان خیره شده بود گاهی گوشه ی لبش را کج می کرد که یعنی : خندیدم!

همه ی هیجان و انرژی اول صبحم روی لبخندم ماسید و به زور لب کش آمده ام را جمع کردم...و کلمات مانده روی زبانم را مثل آدامس جویدم!میان جویدن کلمات مدام به خودم گفتم بعد از اینهمه سال هنوز نفهمیدی که نباید با او حرف بزنی؟نفهمیدی که حتی آخرین آدم روی زمین باشد هم نباید همکلامش شوی؟هنوز نمی دانی در نهایت شور و هیجان تو را با خنثی بودنش چنان به زمین می کوبد که تا مدتها مات بمانی؟


به مقصد رسیدیم.پیاده که می شد طبق عادت گفتم خداحافظ.در سکوت به روبرو خیره بود فقط لبش کمی لرزید که یعنی خداحافظ...

خیلی وقتها همین طور می گذرد مثلا وقتی نشسته ایم روبروی تلوزیون (من روی کاناپه جانَم و او جای مخصوص خودَش!)من تند تند ابراز عقیده می کنم یا مثلا می گویم درباره ی همین خبری که در توییتر داغ شده است آن خانم مو بلند با آن دامن قرمز کوتاه برایمان حرف می زند شنیده ام و شروع می کنم به تعریف کردن واکنش های همکارانم نسبت به خبر و همینجور که تند و تند حرف می زنم او را می بینم که تقریبا پشت به من نشسته و مشت مشت آلبالو ها را توی دهانش می ریزد و با دندانهای جلو می جود!گاهی دقیقه ها به او خیره خیره نگاه می کنم و با خودم می گویم ایرادی ندارد!مگر عماد نبود؟همان اول ها که با آن آقای سوئدی توی یک خانه هم خانه بودند و گاهی کلمه ای هم حرف نمی زدند!خب او هم هم خانه ی من است تا موعد این همخانه بودن سر برسد!از قضا هیچ زبان مشترکی هم نداریم!پس دلیلی ندارد وقتی من دارم از موضوعات پیش آمده حرف می زنم او هم چیز بگوید یا بفهمد که چه می گویم!!

شب وقتی زمان خواب می رسد. وقتی دارم ظرفهای میوه را به آشپزخانه می برم از زیر چشم می بینم که آرام وارد اتاقش می شود و در را می بندد.باز کسی ابلهانه در من می پرسد:همخانه ها شب بخیر هم نمی گویند؟؟


آدم است دیگر! یک روزهایی یادش می رود خیلی چیزها را.

آدمیزاد به برقراری رابطه زنده است(این عقیده ی شخصی من است)گاهی فکر می کنم اگر همه اش حرف نزنم و سکوت کنم ممکن است یک روز که دلم می خواهد چیزی بگویم دهانم را باز کنم و ببینم هیچ اثری از زبان یک متر و نیمی ام نمانده!

روحیه ام با سکوت مطلق سازگار نیست.خیلی وقتها می شود که دلم می خواهد ساکت باشم اما همیشه اینطور نیست...یک وقتهایی انگار دلم میپوسد اگر حرف نزنم اگر تعریف نکنم ...آدم است دیگر گاهی دلش زندگی می خواهد!!!



نظرات 25 + ارسال نظر
مشاوره یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 13:29

چند وقتیه بیشتر مردم حوصله حرف زدن ندارند.گویا مردم خسته از این زندگی تکراری شدن.اما اینکه انسان بیرون خونه حرف نزند و داخل خونه هم همصحبت کسی نشود پس این انسان برای چی زندگی میکند؟؟هدفش از زندگی چیست؟مگر همه ما آفریده شدیم تو این دنیا چه کار کنیم؟؟ معلومه کار کنیم حرف بزنیم علم بیاموزیم تجربه کنیم بخندیم گریه کنیم شوخی کنیم و آخرش هم بمیریم مگر غیر از این کارها انسان کار دیگه ای هم دارد؟؟ آره شبها هم بخوابد.اما حرف نزدن در قاموس انسان نیست.از این آدمای کم حرف یا بی حرف که مثل مترسک خشک هستند این قدر بدم میاد.

من عاشق حرف زدنم ...حرف نزنم میپوسم ...مطمئنم

مشاوره چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت 19:40

دنیا عوض شده یا من عوض شدم.
...............................................
چرا مردمی که برای گرفتن یارانه و سهام عدالت اینقد دل نگران هستند و اینقدر پی گیر هستند وقتی یکی بهشون میگوید بشما راهی را نشان میدهم که هر ماه چند برابر یارانه هاتون پول دربیارید باورشان نمیشود؟؟؟؟
............................................
مانده ام در کار این مردم!!!
بعضی وقتها فکر میکنم اندازه این مردم همین اندازه است و بیشتر بخواهند خدا خودش بهشون میداد پس حتمن قسمت این مردم همین اندازه است.و ناراحتی من بی خودی است.
پس زور زدن من هم مثل آب در هاون کوبیدن است.
............................................
چرا مردم ما اینقدر عجیب شدن که فکر و زبانشان را متوجه نمیشوم.
گویا دنیای من دنیای بزرگتری هست و من نمیتوانم در ظرف مردمی کوچک فکر و کوته نگر داخل شوم.مردمی که فقط خودشان را می بینند و اطرافشان را نه می بینند و نه درک میکنند.
مردمی که حتی خانواده و عزیزانشان را درک نمیکنند چگونه زبان غریبه ای را میفهمند.چگونه میتوانند از ظرف کوچک دنیایشان خارج و وارد دریای دیگران شوند.
............................................
اما درباره شما:

دنیای شما شبیه دریایی است که اونطرف مقابل شما چون هنوز در ظرف کوچک خودش مانده نمیتواند دریای طوفانی و آرام شما را درک کند.
...........................................
شما که نمیتوانی دریا را وارد ظرف کوچک او کنی پس ناگزیر او باید ظرف خودش را بشکند و به دریای طوفانی شما بیاید و این دریا را آرام کند.
پس راه این است که او بفهمد ظرف کوچک است و دریا عمیق و دوست داشتنی.عمق دریا هر نظاره گری را شیفته اش میکند.
اما نمیدانم چرا برخی ظرف کوچک خودشان را به دریا ترجیح میدهند.
..........................................
واقعا این مردم را درک نمیکنم.

آدمها عجیبند و در عین حال ترسناک
جالب اینجاست حتی با همین عجیبی و ترسناکی مهربان و دوست داشتنی هم هستند و چقدر سخت است زندگی میان آدمها

مشاوره دوشنبه 27 شهریور 1396 ساعت 03:36

سلام
خوبید
واقعا شما چطوری با این آقا زندگی را شروع کردید؟؟؟
مگه از اول باهم نامزد و هم صحبت نبودید؟؟؟
اینطوری پیش برید زندگی خیلی سختر میشه.
اینایی که میگن متاسفیم یا باید همینطوری ادامه داد مشاوره اشتباه میدهند.
شما باید بشینی و رک و پوسکنده یا خودت باهاش حرف بزنی یا همه اینها را به یک آشنای قابل اعتماد که نفوذ رو این آقا داشته باشه بگی که باهاش حرف بزنه و توجیه اش کنند که داره زندگی خودت و همسرت را داری خراب میکنی.
باور میکنی من خیلی اعصابم خراب شد .مطالب شما جگرم را درد آورد.
آخه آدم چقد باید بی احساس یا بی درک باشد که فردی را که همخونه اش است را بی توجهی کند.
البته باید حرفای اون را هم شنید.شاید مشکلی در گذشته شما با اون آقا باشه که شما براتون مهم نبوده اما برای این آقا مهم بوده و باعث این بی تفاوتی ها شده.
البته هر چی بوده دلیل نمیشه وقتی داری باهاش حرف میزنی بی توجهی کنه.
خیلی اعصابم خراب شد.وقتی داشتم میخوندم ترکیدم از بغض.آخه بی توجهی چقد؟؟
خیلی خوشحال میشم بتوانم کمک یا مشاوره یا راهنمایی به شما انجام بدهم.مشورتی خواستید رو ایمیلم پیام بذارید.چون اینبار هم اتفاقی اومدم اینجا.
این آقا مگه مرد نیست؟؟؟مگه انسانیت نداره؟؟؟ مگه عاطفه نداره؟؟؟ بخدا من تو کارم با دیگران با خوشرویی حرف میزنم.تو خونه کسی حرف بزنه یا چیزی بخواد سریع جواب میدم.
واقعا دیگه نمیدانم چی بگم.

هستی دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 16:43

چقدر زندگیتون مثل زندگی خواهرمه. کاش اینطور نبودن مردها.

کاش

بهار شیراز شنبه 7 مرداد 1396 ساعت 13:54

همسر من اهل تعریف کردن جزییات است و من گوش شنوا نیستم...زندگی ها متفاوت اند...دارم به او فکر می کنم و صحبت های شنیده نشده اش

حس خوبی نیست متاسفانه ...

زهره بانو دوشنبه 19 تیر 1396 ساعت 11:52

عسل جان این چند روز چیزی فهمیدم که دردم بیشتر شد اما حداقل می دونم اشکال از من نیست که همسرم عاشقم نیست . و اون این که به اعتراف خودش یک عشق قدیمی که سرکوب شده و باعث شده برای همیشه دیگه روی احساسش سزکوب بگذاره و هنوز به اون فکر کن . دلم سوخت که چقدر این سالها برای عاشق کردنش تلاش کردم اما الان می فهمم همش بیخود بوده و اون تا آخر عمر دلش با من نیست و من فقط یک التیام موقت برای زخم قدیمی بودم

متاسفم

زهره بانو پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 13:49

چقدر درکت کردم بانو
چه درد مشترکی با این تفاوت که همسر من میگه افسردگی دارم

چی می شه گفت

عمه چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 16:32 http://13203536.blogfa.com

سلام.منوهمسرم همیشه خیلی حرف داریم از درو دیوار اما فقط حرف.به محض کشیده شدن به مسائل مهم فورا چنان گاردمیگیره که تاچندروززبانم قفل میشه ودوست دارم مثل شوهرت چپکی ببینمش چپکی بحرفش لبخندبزنم.کلا مردان جزیره ی تسخیرنشدنی هستن.یا لااقل من بعد27 سال زندگی به این نکته رسیدم.نمیدونم.مدتیه سعی میکنم کمتر حرف بزنم .چه فایده از ارتباط چرت وپرت بی محتوا.به من چه فلانی عروس آورده یا فلانی خرج عروسیش این هواشده؟این منم , منم که دیده نمیشوم

دردناکه ... می فهمم

ye doost mesle khodet سه‌شنبه 13 تیر 1396 ساعت 14:43

tozihesh ye kami sakhteh .delam mikhad bahaton mofasal harf bezanam .

عزیزم من اینستا هستم میتونی اونجا بهم پی ام بدی آنلاین باشم حتما جواب میدم

راما دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 15:25

آره منم اینطوریم. خیلی موقع ها تصمیم میگیرم حرف نزنم اما به قول شما انگار زبان با اون عرض و طویل تموم میشه انگار ما نمیتونیم خودمون نباشیم

خوبه که خودمون باشیم ...خوبه که جای خودمون زندگی می کنیم

مامان محیا یکشنبه 11 تیر 1396 ساعت 16:11

خیلی وقته وبلاگتونو میخونم ولی اولین باره کامنت میزارم....همسر من هم پسر و پدر فوقالعاده خوبیه. ولی ما علایق و زبان مشترکی نداریم .ازش متنفر نیستم جاهایی دوسش دارم و خیلی جاها نه ولی متاسفانه چاره ایی جز ادامه هم ندارم خوبه شما تکلیفتو با زندگیت مشخص کردی ..امیدوارم خیر و خوشی نصیبتون بشه.

دردناکه فرو دادن این حرفها

ساناز یکشنبه 11 تیر 1396 ساعت 13:22

بیا همه حرف هات رو همینجا بزن عزیزم

اینجا خونه ی امن منه با یک عالمه همراه پر مهر

م.چ چهارشنبه 7 تیر 1396 ساعت 02:25 http://rahaei1400.blogfa.com

همه ی وبلاگتو خوندم... دلم سوخت اینجارو خوندم میدونی خیلی سخته وسط حرف زدن اونم باشور و حال بفهمی برا طرفت مهم نیس هیچی.. میدونی من جای تو نبودم..جای شوهرت بودم باکسی این رفتارو داشتم دلم سوخته براش ولی وقتی یه چیزای بدی رو ازش تو ذهنم میارم به خودم حق میدم

شاید اونم چیزایی رو به یاد میاره که به خودش حق میده...اما مهم اینه که آیا واقعا حق داره اینکارو بکنه یا فقط درون خودش خودش رو محق می دونه؟!...

م.چ سه‌شنبه 6 تیر 1396 ساعت 20:07 http://rahaei1400.blogfa.com

کار خوبیه زندگی خودتو داشته باشی یه همخونه ام حالا باشه چیززیاد مهمی نیس توجه نکن

مهمه خیلی
اما فعلا باید ادامه داد

ye doost mesle khodet دوشنبه 5 تیر 1396 ساعت 17:12

ro bazi nakon nazar dasteto bekhoneh ,bezar delesh va fekresh pishet basheh

ro bazi nakon nazar dasteto bekhoneh ,bezar delesh va fekresh pishet basheh
چرا؟

یک خواننده وب یکشنبه 4 تیر 1396 ساعت 23:57

اصلا دیگه میوه نزار جلوش .ببر تو اتاق با دخترک با هم بخورین و انقدر بخندین .شادی از پنجره بپاشه تو کوچه

شادی از پنجره بپاشه تو کوچه...چه تصویر خوبی ...

آشتی یکشنبه 4 تیر 1396 ساعت 09:01

منم صد بار تعریف میکنم و حرف میزنم و هی ا دامه میدم. ولی یه وقتهایی واکنش هایی می بینم که به همین نقطه ای که تو رسیدی، میرسم!!!!!!!

دردناکه

خانومی شنبه 3 تیر 1396 ساعت 22:05 http://maaan.blog.ir

آره ...

مه شب شنبه 3 تیر 1396 ساعت 12:17

این روزها می گذرد بانو و تو میمانی و شادی

قطعا ...ایمان دارم همینطوره

مریم جمعه 2 تیر 1396 ساعت 13:00

زندگی من از خیلی جهات شبیه شماست. لااقل شما تکلیفت با خودت مشخصه و از این ادم دست شستی. همسر من خوب و درستکاره، پدر خوبیه، مسوولیت پذیره ولی بین من و اون، "زبان مشترکی نیست" با عین تصاویری که شما از صحبت کردن جلوی تلویزیون یا تو ماشین توصیف کردین.
دلم زندگی کردن میخواد. خیلی غمگین و بی روحیه شدم

اگر خوب و درستکاره که خیلی راحت تر می شه پذیرفت...خیلی ها خصلتشون همینه اما توی زندگی ما بحث خصلت نیست بحث اینه که ما از هم قطع امید کردیم...ما برای هم تموم شدیم

لیلی جمعه 2 تیر 1396 ساعت 02:34

الاااهی
چقدر اذیت میشی تو عسل جان

تموم میشه
به وقتش تموم میشن این روزا

mahnaz جمعه 2 تیر 1396 ساعت 01:39

تو، خودت باش. بقیه به درک. ولی من حس میکنم حرص میخوره از اینکه میبینه زنده ای و زندگی میکنی. یا اینکه شاد هستی. یا اینکه احساس بدبختی و ترس نداری. نمیدونم شاید هم اشتباه کنم.

دقیقا همینطوره

لیلا جمعه 2 تیر 1396 ساعت 00:46

منم

متاسفم

زینب جمعه 2 تیر 1396 ساعت 00:21

عزیزی بانو ❤️❤️❤️❤️

خانومی پنج‌شنبه 1 تیر 1396 ساعت 19:55 http://maaan.blog.ir

فکر کنم تمام مرد ها اینطور هستند ...
من همیشه دلم زندگی میخواد

اینکه این یک خصلت باشه با اینکه هیچ حس زندگی ای بین دونفر جاری نباشه متفاوته ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد