اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

رگ خواب با صدای بلند پخش می شود ...تعطیلات را تا توانستم آنگونه که باید لذت ببرم گذراندم ...آرام از اتاق بیرون می آید و توی چشمانم نگاه می کند ومی گوید : حالم خوب نیست! 

مشغول خرد کردن میوه ها هستم ، مامان دیروز پشت تلفن یادآوری کرد که "براش سالاد میوه درست کن!سالاد میوه خیلی دوست داره!" چیزی درونم به هم ریخت! مامان به من یادآوری می کند!!!

پرسیدم چرا؟چرا حالت خوب نیست؟

گفت : نمی دونم ولی دلم می خواد گریه کنم همش!

ترسیدم! با اطمینان گفتم: بی دلیل که نمی شه!حتما دلیلی داره!

با بغض گفت: دلیل نداره که میگم حالم خوب نیست دیگه!بی دلیل دلم می خواد گریه کنم.بی دلیل دلم می خواد برم بشینم یه گوشه فقط گریه کنم.

می دانم که همه اش مربوط به نزدیک شدن به دوران بلوغ نیست!می دانم که بخش زیادی مربوط به تمام جنجالهاییست که شاهدش بوده و استرس هایی که ناخواسته وجودش را پر کرده است. می دانم که بخش بزرگتری مربوط به این است که من را ندارد!

صبح که شروع می شود مادری را می بیند که تند تند مشغول حاضر شدن و حاضر کردن اوست و تا شب اثری از او نیست.مادری که شب به خانه باز می گردد و بی انرژی ترین مادر دنیاست انگار!حس صحبت کردن و محبت کردن را هم ندارد و خستگی از سر و رویَش می ریزد.یکساعت از روز مادر بی حوصله و خسته ای را دارد که یا مشغول آشپزی و کارهای روزانه است و یا در حال انجام امورات عقب مانده ی خانه.مادری که حتی وقت ندارد دخترش را پیش مشاور ببرد.حتی وقت نمی کند خودش به دکتر برود.مادری که مدتهاست وقت هیچ چیز را ندارد...

تمام این روزها همین ها توی سرم می چرخد...تولد سال گذشته اش وقتی شمعها را فوت می کرد آرزو کرد من کارم را ادامه ندهم.عید امسال پای هفت سین تنها آرزویش این بود که  کارم را ترک کنم و هر بار کنارم هست ملتمسانه از من می خواهد که کار نکنم .

حرفهای مامان این روزها مدام توی سرم می چرخد : الان دخترک در سنی نیست که تو مدام او را رها کنی.یک کار نیمه وقت پیدا کن و این مسیر دور را هر روز در ترافیک صرف نکن.کاری را انجام بده که به محل زندگی ات نزدیک باشد و بتوانی وقت بیشتری کنار دخترت باشی.کاری که تو هر روز 4 ساعت صرف رفت و آمدت کنی به چه درد می خورد؟ آنهم با حداقل درآمد؟

خواسته یا ناخواسته تنها مادر دخترک تو هستی و مسوولیت شکل گرفتن روحیه اش با توست...

راست می گوید مسوول تمام اینها منم...

از طرفی با خودم مدام جنجال دارم که اینهمه بچه که مادرانشان شاغل هستند و شغل تمام وقت دارند! همه ی آنها دچار افسردگی و مشکل می شوند؟شاید آنها هم دچار مشکل می شوند اما چاره ای ندارند.

گاهی با خودم کلنجار می روم که خودت خواستی کار هنری را رها کنی که درآمد ثابت داشته باشی !

از طرف دیگر یاد روزهایی می افتم که مامان دانشگاه داشت و ما از مدرسه که به خانه می آمدیم با وجود اینکه مادربزرگ کنارمان بود چقدر حس بدی داشتم و چقدر درونم پر بود از نا امنی!از ته دل آرزو می کردم مامان هیچ وقت دانشگاه نرود...دخترکم حق دارد!


این حرفها را کنار میل به استقلال مالی ام می گذارم و واقعا نمی دانم راه درست کدام است.خودخواهی عقلانی یا حس عذاب وجدان مادرانه ای که هر روز با نگاه کردن چهر ه ی درهم رفته ی دخترکم درونم را می خراشد؟