اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

زندگی ام باز افتاده روی دور تند و گاهی از زور خستگی وعده های غذایی ام را از یاد میبرم ودرست وقتی مسواک زده و آماده شده درون تخت می خزم یادم می افتد که از صبح که صبحانه خوردم به جز دولیوان شیر ،نرسیده ام چیزی بخورم!

راستَش را بخواهید هنوز هم گاهی سر خودم غر میزنم که این چه بساطی بود برای خودَت درست کرده ای...اما ته دل مطمئن هستم که فردای همان شب غُرغر کردنم یاد "های فایو" دادن مدیرَم می افتم و ذوقی که بابت سریع انجام شدن کارهایَش داشت و چقدر ذوق میکنم و مدام کیفور می شوم که توانسته ام آنطور که باید کارم را انجام دهم!

روزهای نا امید کننده هم داشته ام!

مثلا برخورد تند یکی دوتا همکار یا اتفاقاتی که گاهی باعث می شود از خیلی چیزها نا امید شوم.

این روزها مدام در این فکر هستم که بنویسم از اینجا و آدم هایَش اما گاهی حقیقتا فرصتی نمی ماند که بتوانم بنویسم...

"د" هنوز هم به قول خودَش منتظر است که یک شب بیایم و بگویم دیگر نمی توانم ادامه دهم و نمی خواهم کار کنم و من هنوز صبح ها که ساعتم زنگ میزند اورا میبینم که با ناامیدی میپرسد :بیدار شدی؟؟؟!!!

لبخند میزنم و می گذرم!تازگیها این ترفند را زیاد به کار میبرم "لبخند"

کلاسهای آموزشی خیلی خوبی برای پرسنل برنامه ریزی شده است که من مستقیما مسوول برگزاریشان هستم...روزهایی که کلاسها تشکیل می شوند آنقدر خسته ام که نیرویی برایم نمی ماند اما مطالب بسیار جالب و مفیدی را یاد گرفته ام که طی این روزها بسیاری ازآنها را به کار میگیرم و همین باعث می شود که خستگی هایم را فراموش کنم و بابت بودنم اینجا، خوشحال باشم!

دلتنگی برای دخترکم،یکی از آن مواردیست که میخواهم بابتَش حرف بزنم!روزهای اول علنا بغض میکردم و دلتنگی مرا تا مرز خفگی می رساند اما حالا بهتر شده ایم!هر دویمان را میگویم !!چون دخترک هم واکنشهایی از سر دلتنگی داشت که حالا خیلی کمتر شده است.

هنوز هم دلم برای سکوت خانه و لم دادن روبروی تلوزیون و لذت بردن از سریالهایی که عماد توصیه میکرد تنگ می شود اما این تغییر را دوست دارم و میدانم باید بعضی دلتنگیها را تحمل کنم...

____________________________________________________

*عسل! باید یاد بگیری هیچ چیزِ روابط انسانی با اجبار درست نمی شود! تو نمی توانی آدمها را به زور مجبور کنی که جزئی از زندگیَت باشند و یا همانقدر که تو برایشان ارزش قائلی،نزدشان ارزشمند باشی!!

این روزهای سخت که گاهی نا امید می شوی و ناباورانه،نادیده شدنت را نظاره میکنی فرصت خوبیست که یاد بگیری سرت را به کار خودَت گرم کنی و بگذری...هر اتفاق یک عمری دارد و شاید عمر این یکی هم سر رسیده ...