تا دلتان بخواهد عکس روز برفیست که آپلود می شود در اینستاگرام .همه همکارانم ذوق زده از شیشه های قدی رو به باغ روبرویی نگاه می کنند.یک ساعت تاخیر و کسر کار امروز آنقدر کوچک هست که برف زیبای امروز آن را آرام و بی صدا بپوشاند و از یادببرد.درختان زیبای پشت شیشه با لباس سپید به من زل زده اند.چای تازه دمی که خانم مهربان خدماتی شرکت آماده کرده ،عطر نان تازه و منظره ی زیبای درختان انبوه روبروی پنجره همه و همه می توانند روز خوبی را برایت بسازند تا زمانیکه تلفن زنگ نخورده است! "د" تماس میگیرد در خصوص کاری که قرار است انجام دهم چیزی میگوید و من با یک نفس عمیق سعی میکنم هر آنچه به مغزم میرسد را روانه ی زبانم نکنم .اگر تصمیم بگیرم بجنگم هدفم را به کل از بین خواهم برد پس سعی میکنم سکوت کنم و آرام جوابهایی بدهم که کمترین اصطکاک را در پی داشته باشد.پشت خطی "د" مامان است و یک دنیا غرولند بابت کاری که باید انجام میدادند برای من! و یک دنیا گله و دلخوری از اینکه روز برفی مجبور شده اند بروند آن کار را انجام دهند و اینکه بابا مدام دارد غر می زند و او هم عصبانیست و یک سری حرفها که هر کدام باریست روی دوش من.
این روزها مشغول نزدیک شدن به هدفی هستم که ممکن است تا حد زیادی به زندگی و استقلالم کمک کند.این قدم برداشتن مستلزم کمک پدر و مادرم و راضی کردن "د" است. حالا من مانده ام بین این سه نفر و هر کدام به نوبه ی خود هر آنچه آزارش می دهد را سر من آوارمیکنند.امروز از آن روزهاییست که خستگی آمده و پایَش را روی گلویَم می فشرد از آن روزهایی که دلم میخواهد از در شرکت بیرون بروم سوار ماشین شوم و بروم ،کجا؟ لابد خودتان حدس زده اید که کجایَش را خودم هم نمی دانم و مهم هم نیست فقط بروم و به جایی برسم که هیچ کس نتواند پیدایم کند.بروم داخل یک خانه کلبه یا هر جایی که بشود نشست مچاله شوم و سعی کنم مغزم را خالی کنم.به هیچ چیز فکر نکنم، هر چه محاسبه و حساب کتاب است را روانه ی سطل آشغال کنم و بگذارم مغزم استراحت کند...چقدر دلم یک خواب طولانی می خواهد...