اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

ایستاده است بالای سر من و با چشمهای ریز میشی رنگَش به من خیره شده تا کار تایپ را تمام کنم و مثل هر یک روز در 


میانهای دیگری که می آید و می نشیند و از بچه ها گله میکند به حرفهایش گوش دهم.این بار کلافگی ام کمی غلبه میکند و تایپ را 


طولانی تر میکنم تا شاید کوتاه بیاید.اما همچنان همان جا ایستاده و به من خیره شده است!


برمی گردم و نگاهش میکنم: "جانم"؟؟


و تکرارِ هر یک روز در میان شروع میشود...جمله هایش را حفظ شده ام...به صورتش با آن پوست سفید و بینی پهن دقت میکنم و 


لبهایش که مدام تکان میخورند،دندانهای درشت و فاصله دار که انگار کلمات را از میان فاصله هایشان با عصبانیت بیرون می اندازد 


و از دست باقی پرسنل شکایت میکند!


صورت گرد و لپهای گوشتالود اش زمانی که عصبی میشود قرمز میشوند و او بی وقفه حرف میزند ...جمله ی آخر را که میگوید 


پشت بند اش را حفظ شده ام : "اینا درست بشو نیستند" و من درست مثل تمام روزهای پیشین لبخند میزنم و میگویم :امیدوارم که درست بشه !!


قبل از اینکه از در برود تلفن روی میزم زنگ میخورد و او با اشاره خداحافظی میکند و از اتاق خارج میشود همانطور که دارم 


رفتنش را دنبال میکنم گوشی تلفن را برمیدارم و در کمال ناباوری صدای "فلور" را میشنوم!!



سلام و احوالپرسی معمول که تمام می شود،می گوید: "این جمعه به مناسبت آمدن "ت"، رستورانِ ...  میهمانی گرفتم...خواستم از 


الان گفته باشم که حتما شما هم باشید"


دو انتخاب داشتم:


اول اینکه :مثل همه ی این 14 سال بگویم "خیلی ممنون" و جمعه انگار نه انگار که هیچ  اتفاق خاصی افتاده باشد در میهمانی حضور 

داشته باشم و گرم و صمیمانه با همه برخورد کنم و خودم را شاد و سرحال نشان دهم.


راه دوم؟ انتخاب دوم؟ کمی مکث میکنم و ترجیح می دهم راه اول را مانند تمام این سالها انتخاب نکنم اما راه دوم را هم نمی شناسم!


میگویم: "خیلی ممنونم ولی من نمی تونم بیام" !!!


و دلایلم را رک و بدون هیچ مکثی میگویم! توهینهای زشت پسرش را مو به مو برایَش تعریف میکنم! بی ادبی هایَش را به کسی که او 

را بزرگ کرده یادآوری می کنم! و او سکوت میکند و برای اولین بار بعد از 14 سال قبول میکند که این میان پسرش مقصر است و 


حق نداشته چنین کارهایی بکند!


آخر گفتگویمان میگوید: "من قول می دم اون دیگه اینکارا رو نکنه! قول می دم باهاش حرف بزنم! "


همین برایَم ارزشمند است که رک حرفم را زده ام!ایستاده ام و گفته ام تا زمانی که یاد نگیرید احترام بگذارید احترام نمی بینید!


شماره ی منشی را روی تلفن میبینم و از "فلور" خداحافظی میکنم! دخترک ریز نقشی که بیرون ایستاده فرم اش را پر کرده و منتظر 


است که وارد اتاقم شود به منشی میگویم که او را راهنمایی کند!


میان حرفهایم با او ، "د" تماس میگیرد و طبق معمول سعی دارد با فرافکنی همه چیز را آنگونه که میخواهد پیش ببرد، مشخص است 


که با فلور صحبت کرده است سعی میکنم خونسردی خودم را حفظ کنم و آرام صحبت کنم:


"با شما تماس میگیرم"


اهمیتی ندارد که نتیجه ی این بحث به کجا خواهد رسید اما این برایم مهم است که "د" و اطرافیان او متوجه شوند که از این به بعد 


اینطور نیست که عسل سکوت کند و با همه ی رفتارهای زشت کنار بیاید...وقت آن فرارسیده که بدانند هر چیزی در زندگی متقابل 


است و دیگر حاضر نیستم صبوری بیجا به خرج دهم...