اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

دعوت شده بودیم میهمانی، "د" ساز نیامدن کوک کرد!شروع کرد به بازخوانی حکایت 8 سال پیش و شوخی دایی من و حرف آذر و لبخند شادی و ...من اما سکوت کردم. با خودم گفتم تو هدف داری! این اوضاع تا همیشه نیست پس بگذار آرام بگذرد. روز میهمانی رسید و با تعجب دید که من حاضر نشدم و نمی روم.مامان توی مسیجهایَش نوشته بود که دلش نمی خواد "د" بیاید!من اگر می خواهم بروم خودم تنها بروم و خب حق داشت که این را بخواهد.همانطور که من حق داشتم نخواهم آرامشم را به هم بریزم و به میهمانی ای بروم که می دانم بعدش جنجال است.درست دو هفته بعد فلور ما را به میهمانی دعوت کرد. "د" با ترس و هراس از اینکه با نرفتنمان قطعا موجب دلخوری فلور حاج آقا میشود، موضوع دعوت را مطرح کرد.خونسرد نگاهش کردم و دوباره سرم را توی کتاب جدیدم فرو بردم و شروع به خواندن کردم.داشت پوست پرتقال را می کند که پرسید: تو می آیی؟ 

شاید اگر چند سال پیش بود،سریع موضوع میهمانی مامان را پیش می کشیدم اما بی خیال شانه بالا انداختم و گفتم :می رویم.

توی شرکت بودم که تینا تماس گرفت .از جریان میهمانی مامان خبر داشت و وقتی از میهمانی فلور گفتم تعجب کرده بود و پرسید واقعا می خواهی بروی؟داشتم ساعات شیفت پرسنل را برنامه ریزی میکردم و تند تند تایپشان میکردم جواب دادم: آره میریم! صدای کیبورد را میشنید که گفت: حواست به منه؟واقعا میری؟

درخت زمستان زده ی روبرویم را نگاه کردم و با اطمینان گفتم حواسم هست!میریم.

از یک جایی به بعد در زندگی ات مدام مبارزه نمیکنی، بحث نمی کنی و خودت را آزار نمی دهی .از یک جایی به بعد نمی خواهی چیزی درست شود، بهتر شود و یا تغییری کند.فقط می خواهی هر چه زودتر تمام شود!برسی به همان نقطه ای که برایت هدف است و نیروهایَت را بیهوده هدر ندهی.

شب میهمانی فلور است و من آماده ام!دخترکم لباس زیبای بژرنگَش را پوشیده و به هم قول دادیم که دوتایی خوش بگذرانیم. "د" شبیه فاتحان به نظر می رسد، من اما شبیه مغلوبان نیستم! بیشتر شبیه به کسی هستم که بی جنجال، آرام آرام به سمت هدف حرکت می کنند.

نظرات 7 + ارسال نظر
ماه بارانی یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 08:08 http://mahebarani.blogfa.com/

چه تصمیم مفیدی، موقع خووندن این پست فکرم مشغول شد که کاش چند روزی زودتر خوونده بودم شاید از جنجال در امان می ماندم!!!

گاهی واقعا باید فرار کرد از هر چی جنجاله

مامی دوقلوها چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 15:23

ف دوشنبه 11 بهمن 1395 ساعت 16:22 http://http:/www.industrial638.blogfa.com

سلام
در یک عصر بی حوصله هنوز سرکارم و بلاگت پس از مدتها تا ص 3 رفتم . عالی
من مدتها قبل همین نوشتم . که نباید از کسی توقع داشت. تو اینجا که کار جدیدمه خلیی خانمها با طرز فکر سنتی هستن و همش ازم میپرسن که چرا من از کسی ناراحت نمیشم و جواب میدم من کلاسم بالاتر از فلانی و فلان چیزه . رمز موفقیت همینه عزیزم . دیگران اصلا مهم نیستند اصلا بهشون اعتنا نکن .چند روز پیش تولدم بود و همونعصرش رفتم و برای خودم یه مدال گردن خریدم اگر چه اعتراف میکنم تا پاسی از شب منتظر بودم شاید آقای لاک پشت یادش بیاد و اصلا هم نیومد و فقط گفت اوه چه زود پنجم بهمن شد ولی من برای خودم کادو خریده بودم و به هیچ کس و چیزی احتیاج نداشتم

کلا وقتی توی زندگی از بالا به قضایا نگاه کنی دیگه چیزی آزارت نمی ده ...یا لااقل کمتر آزارت می ده

ستاره شنبه 9 بهمن 1395 ساعت 14:05

آفرین آفرین جنگ کار ما نیست به خداوند بسپریم او خودش به جای ما میجنگد
آرامشمان را به خاطر مبارزه با دشمن ضعیف بهم نریزیم
آفرین به درایت شما

شاید هم اسمش را بشود جنگ خاموش گذاشت.

آنا پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 19:00

آفرین!
منم یه سالی میشه اینجور شدم! از مبارزه خسته شدم!

دیگه از یه جا آروم آروم میری سمت هدفت ....بی صدا...بی هیاهو

زهره پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 12:04

چه تلخ امیدوار زودتر آرامش پدا کنی

ممنونم بابت آرزوی خوبت عزیزم

لیلا پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 00:54

عالی بانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد