زندگی ام باز افتاده روی دور تند و گاهی از زور خستگی وعده های غذایی ام را از یاد میبرم ودرست وقتی مسواک زده و آماده شده درون تخت می خزم یادم می افتد که از صبح که صبحانه خوردم به جز دولیوان شیر ،نرسیده ام چیزی بخورم!
راستَش را بخواهید هنوز هم گاهی سر خودم غر میزنم که این چه بساطی بود برای خودَت درست کرده ای...اما ته دل مطمئن هستم که فردای همان شب غُرغر کردنم یاد "های فایو" دادن مدیرَم می افتم و ذوقی که بابت سریع انجام شدن کارهایَش داشت و چقدر ذوق میکنم و مدام کیفور می شوم که توانسته ام آنطور که باید کارم را انجام دهم!
روزهای نا امید کننده هم داشته ام!
مثلا برخورد تند یکی دوتا همکار یا اتفاقاتی که گاهی باعث می شود از خیلی چیزها نا امید شوم.
این روزها مدام در این فکر هستم که بنویسم از اینجا و آدم هایَش اما گاهی حقیقتا فرصتی نمی ماند که بتوانم بنویسم...
"د" هنوز هم به قول خودَش منتظر است که یک شب بیایم و بگویم دیگر نمی توانم ادامه دهم و نمی خواهم کار کنم و من هنوز صبح ها که ساعتم زنگ میزند اورا میبینم که با ناامیدی میپرسد :بیدار شدی؟؟؟!!!
لبخند میزنم و می گذرم!تازگیها این ترفند را زیاد به کار میبرم "لبخند"
کلاسهای آموزشی خیلی خوبی برای پرسنل برنامه ریزی شده است که من مستقیما مسوول برگزاریشان هستم...روزهایی که کلاسها تشکیل می شوند آنقدر خسته ام که نیرویی برایم نمی ماند اما مطالب بسیار جالب و مفیدی را یاد گرفته ام که طی این روزها بسیاری ازآنها را به کار میگیرم و همین باعث می شود که خستگی هایم را فراموش کنم و بابت بودنم اینجا، خوشحال باشم!
دلتنگی برای دخترکم،یکی از آن مواردیست که میخواهم بابتَش حرف بزنم!روزهای اول علنا بغض میکردم و دلتنگی مرا تا مرز خفگی می رساند اما حالا بهتر شده ایم!هر دویمان را میگویم !!چون دخترک هم واکنشهایی از سر دلتنگی داشت که حالا خیلی کمتر شده است.
هنوز هم دلم برای سکوت خانه و لم دادن روبروی تلوزیون و لذت بردن از سریالهایی که عماد توصیه میکرد تنگ می شود اما این تغییر را دوست دارم و میدانم باید بعضی دلتنگیها را تحمل کنم...
____________________________________________________
*عسل! باید یاد بگیری هیچ چیزِ روابط انسانی با اجبار درست نمی شود! تو نمی توانی آدمها را به زور مجبور کنی که جزئی از زندگیَت باشند و یا همانقدر که تو برایشان ارزش قائلی،نزدشان ارزشمند باشی!!
این روزهای سخت که گاهی نا امید می شوی و ناباورانه،نادیده شدنت را نظاره میکنی فرصت خوبیست که یاد بگیری سرت را به کار خودَت گرم کنی و بگذری...هر اتفاق یک عمری دارد و شاید عمر این یکی هم سر رسیده ...
چقدر تغییر کردی عسل نازنین. چقققدر دلم برات تنگ شده بود
ممنونم از ت
عزیزم
سلام قشنگم. خب دخترک نازت که مدرسه میره. البته الان تعطیلند. روزها پیش کی می مونه؟ تنها تو خونه؟ محل کارت به خونه نزدیکه؟
منم اوایل کار رو به غذا و استراحت و همه چی ترجیح میدادم. البته که شوق و ذوق و مسوولیت پذیری داری. ولی از همین حالا یه جاهایی باز کن. باید ناهار بخوری، باید میان وعده بخوری و این تو هستی که باید همه اینا رو مدیریت کنی.
همون دمنوشها رو کم کم یاد میگیری تو اداره بخوری.
کشوهات کم کم پر میشه از خوراکیهایی که از طول روز از خوردنشون لذت می بره و باید بخوری که از نظر جسمی و ذهنی جون بگیری.
بخشی از عمر ما، در محل کار سپری میشه. پس باید راحت و لذتبخش باشه.
دخترک تابستان رو پیش مامان می موند
الان هم که مدرسه :)
س. دیوونه ای؟؟؟؟؟؟ بشینی تو خونه دمنوش بخوری وغصه بخوری . یادته چند سال پیش هم نوشتم . راه تمام مشکلات کار و استقلال مالیه |؛ دخترک هم چند صباح دیگه به مامان موفقش افتخار میکنه . من پس از 15 سال وارد یه کار جدید شدم و همکارهام باهام مشکل دارن چه برسه به تو که .......... . تلاش و تلاش و تلاش عزیزم
مرسی از اینهمه حس خوب
شما فوق العاده هستی عسل جان
به نظر من نادیده گرفته نمیشی, فراموش نمیشی, انسان بامحبتی مثله شما, همیشه بودنش شاید به چشم نیاد, اما نبودنش خیلی به چشم میاد...
عالی هستیی
مرسی مهربونم
روزگار بکام