اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

توی ترافیک خسته کننده ی نیایش مانده بودم 

ذهنم شروع کرد به بافتن 

شدم دخترک کربلایی رضا توی روستای کوچک و دور افتاده ...

قاسم ومراد و  نجیبه خواهر و برادر های بزرگترم بودند و نصیبه خواهر کوچکترم.

خانه مان را آقاجان خودش ساخته بود و برای همین مامان هر بار که با  خدیجه و گلابتون بعد از ظهر ها توی حیاط می نشستند با افتخار میگفت کبلایی هر بار خواست خشت روی خشت بگذاره منو صدا کرد که" ننه قاسم" این جای خانه این شکلی باشه دوست داری یا این اتاق رو مث اونیکی اتاق درست کنم.

گلابتون با آن صورت سفید و تپل گل انداخته با ذوق به حرفهای مامان گوش می کرد و همانطور که تخمه هندوانه هایی که مامان از تابستان خشک کرده و بو داده بود مشت می کرد میگفت کاش سعیده ی منم بختش بشه مث تو !

به من نره که سر بیست سالگی مردش بره زیر خروار خروار خاک و بمونه دست تنها و بی سایه ی بالاسر

سعیده شانزده ساله بود و به قول ننه(مادربزرگ پدری ام) دم بخت!

ننه را دوست داشتم با اینکه بداخلاقی های خاص خودش را داشت مثلا  یک زمانهایی که با محمود و سعید و علی و مراد و نجیبه دور هم مینشستیم و از حرفهای هم میخندیدیم داد میزد و نجیبه را دعوا می کرد که سنگین باش بچه بلند شو بیا کنار دست من یاد بگیر چجوری لحاف جهازت رو بدوزی یا لااقل یاد بگیری درز و دکمه ی شلوار مردت رو بدوزی.به دنبال همین حرفش کلی زیرزیرکی می خندیدیم و سعید و علی پچ پچ میکردند خشتک شوهرش پاره ست!

یک وقتهایی هم مرا برای سر نکردن روسری ام دعوا می کرد و داد میکشید مرضیه بپوشون اون گیساتو بَده دختر اینجوری بگرده حیاش می ریزه.

با همه ی سخت گیریها دوستش داشتیم 

عصر روزهایی که خانه مان بود برایمان آش محلی میپخت و اجازه میداد روی پایش یا کنار دستش دراز بکشیم و برایمان از مردانگی خان که بابایش  بود تعریف میکرد یا میوه خشک کرده هایش را از توی پستوی اتاق پشتی در می آورد و یکی یک مشت به هر کداممان به قول خودش جیره می داد.

شب چله ها همه خانه ی ننه جمع می شدند 

عمه ها و مادر و باقی عروسها از صبح زود بچه هایشان را میبردند خانه ی ننه و مشغول کمک کردن و رفت و روب خانه اش می شدند.

بچه ها هم نیمی فین فین کنان کنار بخاری هیزمی مینشستند و نیم دیگر مشغول بازی میشدند

امسال شب چله برای من فرق داشت 

چند وقت پیش توی حیاط وقتی داشتم لباسها را جمع می کردم صدای سعیده را شنیدم که با پچ پچ به نجیبه میگفت:قاسم گفتهاین شب چله  ننه  با کبلایی رضا حرف میزنه... و ریز ریز خندیده بود

اگر آقاجان با این ازدواج موافق بود سعیده عروسمان می شد و این یعنی سعید را بیشتر می دیدم 

سعید برادر سعیده بود و از همه ی بچه ها با من مهربان تر بود 

توی بازیهامان همیشه هوایم را داشت و اگر به خاطر مشکل پاهایم کاری برایم سخت بود حتما آن را خودش انجام می داد.

خیلی وقتها که مامان با خدیجه و گلابتون سرِ زمین کشاورزی بودند ونجیبه و سعیده پیش مش لیلا گلدوزی یاد می گرفتند نصیبه را به من میسپردند، سعید کمکم می کرد در حالیکه حواسم به غذا ی روی آتش بود نصیبه را هم نگه دارم .

من هم با او مهربان تر از بقیه بودم و هر بار ننه برای من جیره ی لواشک می داد برایش سهم نگه می داشتم .

 همیشه وقتی مادر تخمه هندوانه یا نان و پنیر محلی آماده  می کرد سهم خودم را با او نصف می کردم 

پسرها که مسابقه میدادند فقط اورا تشویق میکردم

روز شماری ام برای شب چله تمام شده و به ساعت شماری رسیده فردا شب، شب چله است

کاش آقاجان قبول کند دختر گلابتون، عروس پسر بزرگش شود.

آن وقت باز هم مثل همیشه  روزهایی که مدرسه می روم سعید کمکم می کند از روی جوی آب کنار خانه ی مش لیلا رد شوم.یاآن وقتهایی که بعضی بچه های روستای بالا به مدرسه مان می آیند و راه رفتنم را مسخره می کنند سعید با آنها دعوا می کند و نمی گذارد گریه کنم وقتی نمیتوانم پا به پای بچه های دیگر بدوم او سرعتش را کم می کند و به اعتراض بقیه ی بچه ها گوش نمی کند 


با خودم چند بار تکرار کردم

کاش سعیده عروس قاسم شود... 

میان بافتنی هایم غرق بودم که "د" از ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد...حالا زن کارمندی بودم که باید به این فکر میکرد که ممکن است به زودی استعفا دهد و باید دنبال کار باشد 

باید به فکر شام امشب و ناهار فردای دخترک باشد و یادش نرود به خودش قول داده به محض واریز حقوق این ماه برود و باشگاه ورزشی ثبت نام کند 

زن کارمندی که از بافتنی هایش طعم خوش نان و پنیر محلی و نشستن کنار آتش هیزم به یادش مانده....



نظرات 4 + ارسال نظر
روجا جمعه 7 دی 1397 ساعت 01:18 http://north79.blogfa.com

سلام
عااالی و رویایی بود و گرم و شیرین.. مثل اون خوابهای دلچسب و بی دغدغه بعد از مدرسه کنار بخاری نفتی، که بزرگترین دل نگرانیمون نوشتن جواب تمرینهای ریاضی و فیزیک و شیمی فردا بود

چه تشبیهی

تارا سه‌شنبه 4 دی 1397 ساعت 14:34

عالی می نویسی عسل بانو

عالی شماهایید که همراهید

فروغ دوشنبه 3 دی 1397 ساعت 13:26

چه حس خوبی داشت عسل جان

طنین@ یکشنبه 2 دی 1397 ساعت 00:09

سلام عسل جان
من خیلی نوشته هاتو دوست دارم
مثل اینکه کنارم نشستی و برام حرف میزنی ❤

سلام عزیزم
ممنونم از اینهمه انرژی خوب
خوشحالم که همراهمی مهربون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد