اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

دانه های هل را انداختم توی قوری روی تکه های چوب دارچین و چای خشک...مکالمه اش را می شنیدم ...خرد می شد درست مثل همین دانه های هل که میان انگشت میفشردمشان تا بشکنند و عطر آگین کنند چای عصرانه را 

از اتاق آمد بیرون وفهمیدم می خواست اوضاع عادی باشد 

عادی جلوه دادنِ اوضاعی که عادی نیست.

بغض داشت.انگارچشمانش ملتمسانه از او می خواستند رهایشان کند تا این بار مروارید را بیرون بریزند.لبهایش به وضوح می لرزید.

می خواهم حقیقتی را راجع به خودم با شما درمیان بگذارم.نمی دانم تا به حال از ناتوانی ام در دلداری دادن برایتان گفته ام یا نه! اما راستش را بخواهید من در این زمینه بی نهایت ناتوانم!

درمانده می شوم وقتی کسی روبرویم فرو می ریزد.وقتی اشک می ریزد فقط می توانم سکوت کنم و سرم را پایین بیندازم تا اگر مثل من هنگام گریه کردن معذب می شود با خیال راحت زار بزند.

شروع کردم به چیدن میوه ها توی پیش دستی ...

کنترل تلوزیون را برداشت و بی هدف کانالها را بالا و پایین کرد..."آیا از کوچک بودنتان ناراحتید"؟؟ "آیا حجم بیشتر دغدغه ی همه روزه ی شماست"؟؟ 


+دعوامون شد!

با صدای لرزان و پر از بغض گفت...

یکی اززرد آلو ها پرت شد روی زمین، قل خورد و رسید کنار پایه ی صندلی ای که رویش نشسته بود.پیشدستی را روی میز جلوی مبل گذاشتم.

-همه دعواشون میشه، غصه نداره که

چرت می گفتم!از همین کلیشه های همیشگی...

+عسل! مامانم قبول نمی کنه برگردم! همه ی خانواده چشمشون به ماست! باید چیکار کنم؟ کجا برم؟ 

دلم می خواهد فریاد بزنم:دختر خوب! اون روزهایی که بعد از دعواهای همیشگی پشت میز کار اشک می ریختی  چقدر گفتم خواهش می کنم قضیه ی این رابطه رو جدی نکن.چقدر گفتم من آینه ی 15 سال بعد تو ام؟حرص خوردم و هر بار برایت هر کدام از دلایل را توضیح دادم که بدانی راه پیش رویت چیست...

وقتَش نیست!می دانم! 

سکوتم طولانی می شود و انگار همه ی حرفهایم را از توی مغزم می خواند که جواب می دهد:

کاش رسمیش نکرده بودیم ...

خوب می دانم به خانه که برود مادرش او را دعوت به ادامه می کند و می گوید این مسائل خیلی کوچکتر از آن است که بخواهد "زندگی " اش را به هم بزند...

به همین دلیل سکوت می کنم...

آنقدر کلافه است که بیست دقیقه بیشتر نمی تواند بنشیند و می رود.

پیشدستی ها و لیوان های چای را که جمع می کنم با خودم می گویم :تا کجا فکر می کند که زن است و باید "زندگی" اش را حفظ کند.

تا کجا باید فکر کند این بیدار شدن هر روزه و به شب رساندنش با یک دنیا اندوه روی هم تلنبار شده نامش "زندگی" نیست؟

کشتن لحظه به لحظه ی عمرش با آدمی که کنارش نیست درد دارد!کاش این را بفهمد.

کاش بفهمد در هر مرحله ی سخت زندگی حس کند تنهاست و مردی که نام همسر را یدک می کشد در هر شرایطی روبروی او ایستاده و نه کنارش، یعنی چه...

کاش بداند این به اطلاح حفظ زندگی اش حفاظت از درد مدام است و انتخاب آدم اشتباه هیچگاه او را به آرامش نمی رساند...



*این روزها کم کم شب عید محسوب می شود و بلبشو های کاری حسابی بازارشان داغ است.مشغول برنامه ریزی برای جلسات بعد از عید هستم و از آن طرف فکرم مشغول کاریست که 80 درصد آن را انجام دادم .کسی به در شیشه ای اتاقم ضربه می زند.همکار بخش اجرایی ست که با عصبانیت و برافروخته وارد میشود.دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته و رنگَش پریده است.

صدایش میلرزد و میگوید:من دیگه نمی مونم!دارم از شرکت می رم بیرون! مدیرم بهم گفت گمشو بیرون!بعد از گفتن این جمله خودَش انگار خجالت زده می شود.انگار غرورش دوباره می شکند.پسر جوان و خوشرویی ست و بسیار صبور و پذیرا.تا بحال جز لبخند در صورتَش چیزی ندیدم و برای اولین بار است که اینهمه عصبی می بینمَش.با همه ی اینها فکر میکنم چقدر صبور و چقدر انعطاف پذیر است و به حالَش غبطه می خورم.فکر میکنم شاید اگر من در موقعیت او قرار میگرفتم اصلا واکنش خوبی نشان نمی دادم.مدیرَش را می شناسم، می شود گفت خیلی بیشتر از آنچه باید منطقی برخورد کند ، احساسیست !که متاسفانه 4 مدیر اصلی این شرکت همه شان شامل این تعریف می شوند. و همین برخوردهای احساسی و بی منطق گاهی ضربه های بزرگی به شرکت وارد می کند. هر 4 نفرشان بسیار مهربان و دلسوزند اما امان از آن وقتی که احساس خشم به وجودشان حمله ور می شود...

سعی میکنم همکارم را آرام کنم و قانعش کنم که رفتنش فقط و فقط به ضرر خودَش تمام خواهد شد و با هزار ترفند منشی مدیر عامل را راضی کنم که بدون وقتِ از قبل تعیین شده او را بپذیرد. 

حالا هر سه درون جلسه ای در حال تصمیم گیری برای وضعیت به وجود آمده هستند.نمی دانم این ماجرا چطور ختم خواهد شد و آتشش دامن چه کسی را میگیرد اما تقریبا هر هفته یکی از این بساطها به پا میشود و جَو به هم می ریزد.


**این روزها تلاش زیادی می کنم خودم را آرام نگه دارم تا به هدفی که می خواهم برسم و تا حدی برای آینده ام نگرانی کمتری داشته باشم.و این تلاشها تقریبا نتیجه داده است و من امروز دلم گرم است به اتفاقات پیش رو!

امروز آن حجم بیزاری که چند روز پیش در وجودم رخنه کرده را ندارم و فکر میکنم هر گوشه از این دنیا چیزی هست که بتواند حالم را خوب کند.


***دخترک دارد بزرگ می شود. دارد وارد فضای آدم بزرگها می شود و این برای من کمی ترسناک است.ترسناک و دلتنگ کننده! دلتنگ پاکی فضای کودکی اش می شوم دلتنگ جا خوش کردنَش در آغوشم.اما شادم از اینکه آنقدر بزرگ شده است که بتواند خیلی چیز ها را درک کند.شادم از اینکه کم کم مثل یک دوست کنارم خواهد بود.حتی از تصور دوتایی هایمان وقتی لباسهای سِت هم پوشیدیم و کنار هم خل خلانگی میکنیم ، کافه می رویم و حرفهای دونفره می زنیم ، سفر می رویم و خرید میکنیم و در یک کلام "زندگی " میکنیم ، غرق لذت و شور می شوم.


****هزار و یک داستان می آید توی سرم تا مثل این یکی بنویسمشان اما خیلی هایشان میان کار و شلوغی روزها پاک می شوند...


نشسته ام پشت مانیتور و لیست پرسنل را ویرایش میکنم.تعداد زیادی از نامها را باید حذف کنم.استعفا داده اند و رفته اند.نظر مشترک همه شان هم دیسیپلین ، قوانین و رفتارهای بسیار سختگیرانه و استرس زای اینجاست.خیلی از آنها هم که مانده اند مدام زیر لب و در آشپزخانه زمزمه ی اعتراضشان را می شنوم .از اینکه پشت میزت حق خوردن چای هم نداشته باشی یا هر حرف و حرکتَت توسط دوربین همراه با صدا ضبط می شود و قطعا جایی بر علیه ت استفاده خواهد شد، بگیر تا نداشتن مرخصی در زمستان و ساعات شیفت طولانی و دریافتی نه چندان خوب.از آن طرف هدف جدیدم ذهنم را سخت درگیر کرده و حجم افکار روی هم تلنبار شده آنقدر زیاد است که گاهی فکر فرار به سرم میزند.فرار به نقطه ای که هیچ چیز و هیچ کس سراغم را نگیرد و با من کار نداشته باشد و جالب است بدانید تنها راه فرار من ساعات بیکاری ِاینجاست که توی اتاقم پشت میز مینشینم و کتاب می خوانم.تعجب آور است که همین جایی مکان ارامش من است که زمانهایی موجب می شودیک هفته تمام را با سردرد بگذرانم یا گاهی از شدت استرس معده درد بگیرم...جالب است که راه فرار من تنها همین جاست.

با انگشت به در اتاقم ضربه میزند.لبخند روی صورتش است لبخند میزنم و از جایم بلند میشوم سریع عقب گرد می کند که اگر از جایَت بلند شوی داخل اتاقَت نمی شوم.خنده ام میگیرد از عقب گرد کردن سریعَش و روی صندلی می نشینم.می آید می ایستد پشت میز من نزدیک به صندلی ام و دنبال خودکار می گردد جاقلمی فلزی روی میز را می گذارم روبرویَش تا هر کدام را می خواهد بردارد.درون ساک دستی اش دنبال چیزی میگردد و دست آخر یک کتاب از ساک بیرون می آورد و شروع می کند به نوشتن...برمیگردد توی صورتم نگاه می کند و می پرسد اسم کوچیکت چی بود؟؟تعجب میکنم  و میگویم "عسل" لبخند میزند و مینویسد ...کارَش که تمام می شود کتاب را میگیرد روبه روی من  ومیگوید:بفرمایید! تعجب می کنم و می پرسم :برای منه؟؟ خودم کاملا می دانم الان در چهره ام دختربچه ی ذوق زده ی دستپاچه ای را میبیند که هدیه ی مورد علاقه اش را دریافت کرده .لبخند می زند و میگوید: بله!هدیه به شما!

کتاب را با ذوق از دستَش میگیرم و نام خودَش را به عنوان مترجم می بینم تعجب می کنم و باز با چشمهای گرد شده نگاهش میکنم بدون اینکه چیزی بگویم خودش سوالم را میخواند و جواب می دهد بله عزیزم!مترجم این کتاب منم! و نام چهار نویسنده و شاعر را هم می برد و میگوید من این نویسندگان را به ایران و پارسی زبانان معرفی کردم و ...

یک روزهایی اتفاقاتی مثل همین اتفاق که یک همکار  از میان باقی همکاران بیاید در اتاق تو را بزند و کتاب به تو هدیه کند و همین پاسخ خیلی سوالهای تو شود، می تواند حالَت را خوب کند.


نمی دانم جریانَش چیست این آقای حدودا 70 ساله ی همکار ...نمی دانم جریان و داستان زندگی اش چیست ...این را می دانم که بسیاربا تجربه و داناست ....این را می دانم که تقریبا تمام مکانهای معروف و دیدنی دنیا را از حفظ است ...می دانم بسیار با سواد است و احتیاجی به کار کردن با ما ندارد...چند روز در هفته می آید و هنگام ورود چنان بلند سلام می دهد که روزهای اول از جا می پریدم و شوکه میشدم...طبقه ی ما طبقه ی آرام مجموعه است ...تقریبا همیشه سکوت جاریست...همه سرشان گرم مانیتورشان و یک خروار کاریست که باید خیلی زود تحویل دهند...برخلاف طبقات دیگر که مدام صدای جر و بحث و مجادله و توبیخ و ...گوشَت را کَر می کند...داشتم می گفتم آدم جالبی ست این جناب سلیمی!

با آن موهای بلند و فر خورده تا بین دوکتفَش و ریش های سپید و بلندَش و کلاه کرم رنگ دور لبه دار تصویر خاصی در ذهن همه می سازد...از راحت بودَنَش خوشم می آیَد ...گرچه یک وقت هایی پر حرفی هایَش را دوست ندارم (احساس می کنم همه اش تاثیر تنهایی و نداشتن گوش شنواست!!تنهایی؟؟! نمی دانم با کسی زندگی می کند یا نه اما آدم تنهایی باید باشد ...حالا تو بگو با شش سر عائله حتی!!!)

امروز یک موسیقی خیلی قدیمی را  با گوشی موبایلَش با صدای بلند پلی کرده و همراهَش آواز میخوانَد...لبخند میزنم برمیگردم و صورتش را نگاه میکنم نگاهمان در هم گره میخورد و با اشاره ی دست مرا میخواند...بلند میشوم و به اتاقش می روم ...کتاب قطوری را که ویرایش کرده مقابلم می گذارد و برایم توضیح می دهد که ویرایش کتاب چقدر زمان برده و در کدام سمینارهای داخلی و خارجی از او قدردانی شده ...برایم از سفر هایش و ملاقات با افراد مهم دنیا حرف می زند و عکسهای دونفره و دسته جمعی اش را نشان می دهد..همان حین می بینم که همکاران دیگر هنگام رد شدن از کنار اتاقش با عجله می روند تا چشمشان به هم نخورد و مجبور نشوند ساعت ها بنشینند تا تعاریف اش را گوش کنند...من اما دوستَش دارم و به نظرم حیف است اینهمه دنیا دیدگی و دانسته های ناب اینطور نادیده گرفته شوند برایم شکلات می آورد و مدام از تجربیاتَش تعریف می کند و من با لبخند به چین و چروکهای زندگی بر روی صورتَش خیره می شوم...موسیقی قدیمی همچنان با صدای بلند قانون سکوت طبقه را می شکند...