تابستان دوازده سال پیش بود که پای تلفن به فلور گفتم می خواهم یک میهمانی زنانه برگزار کنم. یادم هست پر از ذوق شد و با سلیقه ی خاص خودش شروع کردبه دادن پیشنهادهایی برای این میهمانی و من با کمال میل تمام پیشنهاداتش را یادداشت می کردم و در دلم هیجانزده می خندیدم.خبر نداشت در سر من چه می گذرد.بیست و یکی دو ساله بودم و پر از شور زندگی...روابطم با فلور روز به روز نزدیکتر می شد و به قول خودش جای دختر نداشته اش را پر کرده بودم.هر روز باهم صحبت می کردیم هفته ای یکبار میهمانی و خرید و دوره های دوستانه مان را باهم می رفتیم و کلی حرف زنانه ی دونفره داشتیم.دوستش داشتم و دلم می خواست بابت حسرت دختر نداشتنَش کاری برایش بکنم.تصمیم گرفتم برایش جشن تولد بگیرم در خانه ی خودم و دعوت تمام کسانی که دوستشان می داشت.تولد 50 سالگی اش را همانطور که همیشه دوست داشت برایش برگزار کنم.روز میهمانی وقتی وارد شد آنقدر ذوق زده شد و آنقدر بلند بلند خندید که اشک شوق در چشمانش جمع شد.توی گوشم گفت مطمئن شدم که تو دخترم هستی نه عروسم!!!! ادامه مطلب ...