اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

پاییز امسال مادربزرگِ درون عسل برای اولین بار یک دبه ی کوچک شور درست کرده و هر کس به خانه اش می آید یک پیاله با افتخار پر می کند و از دیدن لذت بردن دیگران از خوردن شور خانگی و ترشی اش کیفور میشود. 

عادت دارم هر زمان که افکار آزار دهنده به وجودم چنگ می زند و تا سرحد جنون حالم را به هم می ریزد راه فراری پیدا کنم.

وقتی بدانم در یک روز تعطیل یا شب هنگام خواب برای فلان مشکل پیش آمده کاری نمی توانم بکنم.تا جایی که بشود فکرش را از مغزم دور می کنم.

یک وقتهایی سرم را با خواندن کتاب گرم می کنم و گاهی بادیدن سریال ...سعی می کنم وقتی کاری از دستم بر نمی آید مدام خودم را از درون نخورم و آزار ندهم.

آشپزی از آن تفریحاتی ست که با عشق و انرژی زمانم را رنگی رنگی می کند.

از آنجایی که مادربزرگ درونم همیشه بیدار است بیشتر سراغ آشپزیهای سنتی و کارهایی می روم که مرا به سالهای خیلی دور می برد.

خانه ی مادرجان  (مادربزرگ پدری) یکی از تصاویر زیبای زندگی ام است .شیشه های بزرگ آبغوره و سیر ترشی روی پشت بام زیر آفتاب و سرکه هایی که مادرجان خودش می انداخت و کل خانواده عاشق ترشی هایش می شدند...تخمه کدو های بو داده شده با آبلیمو و تفت دادن گندم و شاهدانه ...بوی خوب آش های مختلف و دور همی های دوست داشتنی...

امسال دلم خواست بروم سراغ درست کردن ترشی فلفل های سبز و تند به روش مادرجان

دانه دانه فلفل های شسته شده را با سوزن چندبار سوراخ میکردم و لحظه به لحظه ی روزهای گذشته را به یاد می آورم. 

مادرجان می نشست کنار پنجره ی قدی و یک سبد بزرگ فلفل را سوزن می زد و چند بار می جوشاند تا تلخی اش را بگیرد...سرخوشانه کنارش دراز می کشیدم و به حرکاتش خیره می شدم و از بوی فلفل جوشیده مدام عطسه میکردم و او میخندید...

رب می پخت و زمان صاف کردنش کنارش مینشستم و دقت می کردم که چه کار می کند و لذت می بردم.

درست کردن همان یک شیشه ی کوچک بسیار سخت بود و من نمی دانم مادرجان چطور آن شیشه های بزرگ را پر می کرد از فلفل ترشی و به تک تک بچه هایش می داد

این روزها خیلی دلتنگ پری و مادرجان می شوم ...دلتنگ پیچیدن بوی آش کشک مادرجان و ظهر روزهایی که صدای پای پری توی پله ها میپیچید و من از ذوق تا طبقه ی سوم می دویدم...

تمام نیرویم را به کار می گیرم که فراموش کنم نیستند...و خب یک زمانهایی شدنی نیست و خیلی وقتها در اتوبانهای تهران زنی پشت فرمان نشسته و دلتنگیهایش را می بارد ...

زمانیست که اوضاع مجموعه محل کارم خوب نیست 

تعدیل نیرو  داریم و اتفاقات بد

و من تمام سعیم را می کنم زمانی که در خانه هستم با یکی از بهانه ها یادم برود که چقدر استرس و ناراحتی هر روز روی دوش تک تکمان هست...


___________________________________________________________

*گاهی به گذشته نگاه می کنم و می بینم خیلی جاها ضرباتی که خوردم فقط و فقط از کسانی بوده که ادعای محبت و انسانیتشان گوشم را کر کرده بود و درست جایی که فکر می کردم دوستانم  از تمام دارایی های دوست داشتنی ام با ارزشترند ضربه هایی خوردم که دوباره به خودم یادآور شوم "عسل تا بلوغ و بزرگ شدنت بسیار فاصله داری و هنوز محبت را باور می کنی...باید یاد بگیری خیلی  از آدمها شبیه چیزی نیستند که به نمایش می گذارند"

و دردناکترین ضربه ها زمانیست که آدمها بسیار خونسرد و با حق به جانبی تمام می گویند: مگه من چیکار کردم؟؟؟!!!

و این زشتترین و درد آورترین تصویریست که بعد از ضربه به یادت خواهد ماند...

*عکس مادربزرگانه هایم را درصفحه ب اینستا به اشتراک گذاشته ام :)





                                 

*باشگاه ثبت نام کرده بودم و به شدت پیگیر ورزش کردن بودم.از سر کار به سرعت خودم را به باشگاه می رساندم و از باشگاه بدون مکث به خانه می رفتم.اینکه مدیر عامل قبول کرده بود دوساعت از وقت کاری را نباشم خیلی امتیاز بزرگی بود آنهم در شرکتی که نیمه وقت کار کردن در آن تقریبا  غیر ممکن است.  ادامه مطلب ...