اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

داشتم لیست پرسنل (که به مدد مدیریت مدبرانه ی مجموعه مدام نیاز به بروزرسانی دارد)را چک می کردم که مسیج داد:

_عسل یه چیزی بفرستم؟

+بفرست عزیزم  ادامه مطلب ...

چای خوشرنگ و تازه دم خانم "ج"  را توی لیوان می ریزم  و با خودم فکر میکنم "چه خوب که اسلحه ندارم!"

 الان اگر اسلحه داشتم احتمالا از آن خطرناکهای دیوانه ای می شدم که مثلا میروند توی مترو یا یک مجتمع تجاری بزرگ هواااار می زنند خواسته هایشان را میگویند، مدام هم تکرار می کنند آخه چرا؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ یا مثلا می توانم داد بزنم خدایاااا خسته شدممممم!!!

بعد نگاه میکردم به آدمها ...به چشمهایشان که وحشتزده به من زل زده بودند! 

می دانم که هیچ کس را با تیر نخواهم زد شایدهم ربطی به دل رحمی نداشته باشد، از خون می ترسم! اما  احتمالا سقف و کف و تابلوهای یک ایستگاه را نشانه می گرفتم.قطعا خودم هم بعد از شلیک ها از صدایش می ترسیدم اما سعی می کردم فقط به این فکر کنم که دارم روانم را تخلیه می کنم!

شایدهم می رفتم اتوبان همت یا مثلا مدرس به آسمان هم شلیک میکردم حتی ...

یا به آن آدمک هایی که نشسته اند لب یک چهارچوب توی اتوبان چمران.

هومممم بدهم نیست به آنها هم شلیک کنم !

نمی میرند که! زخمی هم نمیشوند! بیدار میشوند مثلا!

بعد یکی یکی از روی چهار چوب  میپرند پایین. با ترس به من نزدیک می شوند. نگاهم می کنند. دست می کشند روی صورتم روی دستانم، یکی از آنها انگشتهایم را بو می کند و به باقی دوستانش با آواهای نامفهوم حالی می کند که من برای آنها خطری ندارم! برای هیچ کس خطری ندارم! تنها خسته شده ام! همین!

می نشینیم روی چمن های کنار اتوبان، آنها با همان آواهای نامفهوم با هم حرف می زنند.یکی از آنها چشمان مهربانی دارد و انگار دردش با من مشترک است می آید نزدیک، شانه ی لاغرش را به سرم نزدیک می کند و آرام آوایی از دهانش خارج می شود.سرم را می گذارم روی شانه ی استخوانی اش و ضربات آرام انگشتان کشیده اش را پشت کمرم حس می کنم.نمی دانم زبانم را می فهمد یا نه اما شروع می کنم بی پروا برایش حرف زدن از همه چیز...یکی شان از بقیه ریزه میزه تر است و بسیار کنجکاو!مدام می دود و با کنجکاوی اطراف را نگاه می کند.انگار برای اولین بار است که خیلی چیزها را میبیند.انگار که ذوق کرده باشد با صدای زنگ دارش بعد از دیدن هر چیز و لمس کردنش جیغ های کوتاهی می کشد.مدام همراهانش را به سمت اتوبان می کشاند که با او همراه تجربه های جدید شوند.

با هم پیاده می رویم سمت اتوبان صدر! می رویم توی خیابان شریعتی راه می رویم و گاهی فریاد هم می کشیم گلایه هایمان را شلیک می کنیم!همراه کشفیاتشان می شوم. همراه ذوق زدگی هایشان از دیدن صورتشان در انعکاس شیشه ی ویترین مغازه ها! لذت می برم پا به پایشان گوشه گوشه ی شهر را دوباره می بینم.خیلی جاها هست که باید ببینند.خیلی جاها هست که باید در فضایش گلوله خالی کنیم تا دلمان آرام بگیرد.کتاب فروشی هم می رویم! می رویم تاتر شهر دور ساختمانش می دویم و من یک نقطه از این شهر سکوت می کنم و انگار که تیر خلاص را زده باشم به صندلی سیمانی روبرو شلیک می کنم !

من خشونت دوست ندارم ولی امروز دلم اسلحه میخواهد.

دلم میخواهد بروم خودم را یک گوشه ی این شهر خالی کنم! هوارهایم که تمام شدبا آدمکها برگردم توی چمران اصلا بروم بنشینم کنار آنها همان بالای چهارچوب منتظر! منتظر که یک روز یک آدم عاصیِ دیگر از راه برسد به ما شلیک کند ما بیدار شویم و باهم برویم درد و دل هایمان را هوار بزنیم!



________________________________________________________________________________________________________


+فشارهای کاری ، اتفاقات رنگارنگ زندگی، کارهای عقب مانده ، استرس های قبل از یک قدم بزرگ و هورمون های دیوانه را کنار هم بگذارید خودش به تنهایی می تواند یک سلاح کشتار جمعی خطر ناک محسوب شود. می توانید مرا به عنوان یک بهانه ی تحریم به هر سازمانی که دوست دارید معرفی کنید.

+اتفاق جدیدی در راه است مثل همیشه محتاج انرژی هایتان هستم و امیدوارم بتوانم این کار را به نتیجه برسانم.

+آیدی اینستاگرام  من :          injamadresenist

مثل هر روز زودتر از وقت معمول رسیده ام ...

زیر درخت بزرگ و قدیمی روبروی شرکت پارک میکنم و تکیه میدهم به صندلی و تند تند تلگرامم را چک میکنم ... همه ی کانالها و گروهها را تند تند رد میکنم ...همه ی " میخواهی شوهرت را دیوانه و مجنون کنی،پس بیا داخل کانال کتلت یاد بگیر!!!"   " میخواهی هر دو چشم مادر شوهرت را در بیاوری "  " میخواهی جاری شیطان صفت ات را از میدان نبرد به دور کنی"!!!! " شوهرم چند وقت بود میگفت تو چه بیریختی " !!!! ها را رد میکنم و می رسم به پیام عروس زیبایی که چند شب پیش از محرم میهمان جشن اش بودیم و چقدر انرژی میگیرم از اینهمه محبت اش دختری دوست داشتنی پر از حس مثبت و عشق...بعد از آن پیامهای دیگر را چک میکنم و درست همان زمان که باید دکمه ی قفل گوشی را بزنم و پیاده شوم دو چشم از توی عکس پروفایل نسترن مرا خشک میکند ...

نسترن عکس پری زیبایم را برای پروفایلش انتخاب کرده و من بی آنکه بفهمم چه میگویم تند تند قربان صدقه اش می روم ..هر چه فکر میکنم بیشتر به این نتیجه می رسم که ایمان دارم پری هست...مطمئنم در خانه اش نشسته روی مبل راحتی روبروی تلوزیون و ساکت است... دارد درون فنجان بلوری کوچک اش چای می نوشد و ساکت است ... دلم میخواهد مهمانَش شوم! بروم بنشینم روی آن مبلهای پایه کوتاه و او با بلوزهای خنک جلو دکمه دار آستین کوتاه و آن دامن کرپ مشکی رنگ تا زانویَش بنشیند کنارم و به چرند و پرند گفتن من ریز ریز بخندد...چای اش را جرعه جرعه بنوشد و گاهی با بالا بردن ابرو و تعجبش را از حرفم نشان دهد و بعد باز مثل فرشته ها لبخند بزند...اورا کم بوسیدم ...کم در آغوشش گرفتم ...حالم گاهی از این خودِ بی خاصیت و خشکَم به هم میخورَد...

چند تا پیام دیگر دارم که بازشان نمی کنم ! همینکه احتمال دهم منفی ست و قرار است حالم را بد کند هم مانع می شود تا بخوانمشان ...گاهی واقعا دلم میخواد هیچ کس و هیچ چیز از من خبر نداشته باشد و دنبالَم نگردد...

این روزها کارهایی که دوست داشتم را شروع کردم...میان شلوغیها مونس بی مانندم را دیدم ...دوست های جدید پیدا کرده ام ...آدمهای زیادی را شناخته ام و با افکار متفاوتی آشنا شده ام...

با دخترک وقت گذراندم، حرف زدم، دعوا کردم ، قهر و آشتی داشتیم...روزهایی را گذراندم که تمامَش درد بود و همراهَش اشک...و روزهایی که مدام خدا را صدا میکردم و عاشقانه از او تشکر میکردم ...روزهای شاد و روزهای آرامش...

جایگاه شغلی ام را دوست دارم ...آشنایی با آدمها حالم را خوب میکند...هر کدامشان کتابی هستند که خواندنشان وادارم میکند یاد بگیرم از چهارچوب فکری خودم بیرون بیایم و بپذیرم هر انسانی محق است آنگونه که می خواهد راهَش را انتخاب کند و زندگی کند ...همه ی اینها کمی بزرگم کرده است ...کمی وسعت دید به دنیایم داده است و بابت تمام اینها خدا را شاکرم ...

 

کتاب میخوانم ،کار میکنم و لذت می برم از دقیقه ها و ایمان دارم همه ی آدمهای تلخ و منفی روزی در مسیر گِرد این زمین خواهند چشید هر آنچه تلخی را که به دیگران تحمیل کردند و بابت زخمهایی که زدند پاسخگوی زندگی خواهند بود.شک ندارم روزی در نقطه ای از زندگی کائنات به آنها یادآوری خواهد کرد روزی که انسان دیگری را رنجاندند و خودشان دقیقا در همان جایگاه مستاصل خواهند ماند

پس لبخند خواهم زد و ادامه خواهم داد...زندگی مال من است ...

 "باورکن همیشه لازم نیست کار بزرگی بکنیم بعضی وقتا همون  "بودنِ" کافیه!!"

 منبع:ناشناس

پست در ادامه مطلب


ادامه مطلب ...

اتاقم را دوست دارم!

شاید یکی از معدود اتاقهای اینجاست که ویوی بسیار زیبایی دارد!چهار پنجره ی بزرگ و قدی از سقف تا زمین روبروی صندلی ام هست که آنسوی پنجره ها درختان چنار قدیمی کنار هم صف کشیده اند و منظره ی بسیار زیبایی را ساخته اند.یکی از آنها سرش را به شیشه ی قدی پنجره ی اتاقم نزدیک کرده انگار میخواهد به من بگوید : "به من اعتماد کن!من میتوانم رازهایت را در دلم نگه دارم!کافیست سر درد دلَت با من باز شود"

اورا دوست دارم! بیشتر از" سبز"های کناریَش!

 یک نوع پختگی در حرکاتَش هست انگار...خوب می فهمد این روزهایم را!حتی گاهی احساس می کنم اگر زبان داشت مثل "میم" چیزی در موردَم میگفت که خودم از تعجب دهانم باز بماند که : "چطور ممکن است آدم را اینگونه دقیق بشناسند بی آنکه خودت ،خودت را توضیح داده باشی" !!

یک روزهایی که کارهایم سبک تر است مینشینم و به عصرهای پاییزی فکر میکنم و پیشاپیش بابت آمدنشان ذوق زده میشوم و با اطمینان می بینم روزهای پاییزی هنوز هم اینجا هستم و از دیدن دوستان سبزم که قطعا آن روزها طلایی شده اند لذت میبرم !

 

دارم جدول اسامی پرسنل و مشخصات پرسنلیشان را مرتب میکنم و گاهی به تصویر سبز روبرویَم نگاه می اندازم،که تلفن زنگ میخورد.
-خوبی؟؟
-خوبم تو خوبی؟؟
-فدات!جانم؟کاری داشتی؟؟
-نه میخواستم چک کنم ببینم تلفن درسته یا نه!
-(میخندم)...باشه عزیزم پس تا نهار...
-باشه ...(نفس عمیق میکشد)...

باقی اش را از پشت شیشه ی پارتیشن بینمان میبینم که گوشی را میگذارد و به تلفن خیره میشود...گاهی آه میکشد و الکی کتابش را ورق میزند و باز چک میکند که گوشی را درست گذاشته یا نه!!...
میدانم در دلش چه آشوبی ست هر روز!
هرروز که ساعت ورودش را ثبت میکند قبل از تحویل دادن موبایلش هی این پا و آن پا میکند که:زود باش لعنتی!زود باش مسیج بده و بالاخره تسلیم میشود و گوشی را تحویل میدهد ...عصرها بعد از پایان ساعت کاری از آسانسور استفاده نمیکند که منتظر نماند...گوشی را از دست پسرک نگهبان میگیرد و با هیجان به صفحه اش خیره میشود ...هرروز!!!هرروز این سناریو تا هنگام خوابیدنش ادامه دارد و هر شب بغض را در آغوش میگیرد و میخوابد...
نمیدانم آدم زندگی اش چرا نیست!چرا گم و گور شده و خبری نمیدهد اما ناخوداگاه نسبت به او خشم دارم ...گاهی خیره شدنهای بی موقع و آه های اورا  که میبینم دلم میخواهد بروم آدم لعنتیِ زندگی اش را پیدا کنم و بگویم یاد بگیر مرد باشی!

مرد بودن فقط به این نیست که همه جا تو را "آقای فلان" خطاب کنند یا در مجالس ،تو را جای خاصی بنشانند!!!!

"مرد" بودن از آن نوع که تپشهای قلب زنانه اش را بشناسی و نگذاری هر روز و هرروز درون خودش بمیرد...حتی با یک خداحافظی خیالش راحت کنی که بداند چه بر سرش آمده است!اینکه بی دلیل و بی خبر به یکباره غیب میشوی عین همان واژه است که از آن فرار میکنی!!!  عین "نامردی"!!!

تو چه می دانی از لحظه به لحظه های دردناکِ انتظار و هر لحظه ناامیدی...تو چه میدانی از تشویشهای زنانه ای که هر لحظه احتمالی میدهد و برایش ماجرایی تعریف میکند و دست آخر با هر کدام از ماجراها درد تازه ای را تجربه میکند...

حالا هرچقدر هم من برایش حرف بزنم تا قانعش کنم که بی خیال شود و انتظار کسی را که حتی به خودَش زحمت خبر دادن نمی دهد، نکشد! فایده ندارد!

هرچقدر هم من بنشینم و به او بگویم آدمی که آنقدر برایت ارزش قائل نیست که کمی آرامَت کند را کنار بگذار،او باز هم هر روز به تلفن لعنتی اش خیره خواهد شد و هر روز را  به امید فردا خواهد گذراند...

سر برمیگردانم و دوباره از پشت شیشه می بینمَش که هنگام پاک کردن اشکهایَش سرفه های مصنوعی میکند...سرما خورده است!!سرماخوردگی ای که مشخص نیست کی خوب میشود....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همیشه هم اینطور نیست که زنی مدام در انتظار بماند و چشم به راه بدوزد...آدمها از یک جایی یاد میگیرند منتظر نمانند!

یاد میگیرند "آن جای خالی" را نبینند ...آدمها سرما خوردگی مصلحتی شان را بالاخره یک روز درمان میکنند و آن روز دیگر برای همیشه دیر شده است...