اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

میخندد و با چاقو خرمالوی درست رسیده را از وسط دو نیم میکند همانطور که مغز خرمالو را با قاشق جدا می کند میخندد و می پرسد: حالا چی جواب دادی بهش؟

خودم هم خنده ام میگیرد و میگویم: نشستم چند تا ویدیو توی  یوتوب پیدا کردم و سعی کردم خیلی عادی برایش توضیح دهم این اتفاقی ست که به صورت طبیعی در زندگی انسانها می افتد و در سن مناسب میتوانداز جزییات این رابطه بیشتر بداند...با زبان ساده جوری که برایش قابل فهم باشد یک توضیح مختصر علمی دادم و ظاهرا قانع شد.

از روی مبل بلند می شودو میگوید ولی این نشونه ی خوبیه که خجالت نکشیده و خیلی دوستانه با تو حرفشو زده 

در مورد دخترک با هم حرف می زدیم و اطلاعاتی که دوستانش در مورد روابط جنسی داده بودند.

اینکه او بالاخره کم کم اطلاعاتی در این مورد پیدا خواهد کرد کاملا از نظرم طبیعی بود اماچیزی که برایم جالب و خنده دار بود این بود که  با جدیت تمام در جواب من که پرسیدم: خب تو چی جواب دادی به دوستات؟

گفت: من گفتم مامان باباهای مودب ازین کارا نمی کنن.

همینطور که میخندیدیم پرسید چایی داری بریزم بیارم؟

جواب دادم: هل و دارچین هم داره تازه دم هم هست شما هم همینطور که چای می ریزی تعریف کن ببینم بالاخره به کجا رسیدی با آن جناااااب(جناب را کشیده گفتم چون می دانست گاهی چقدر از دست همین جناب حرص خوردم و سعی کردم اورا متقاعد کنم که کمی چشمهایش را باز کند)

تنها نیمی از صورتش را می توانستم ببینم اما همان نیمه هم لو داد که لبخندش چیده شده ...سکوت کرد توی لیوانهای بزرگ و گلدارم چای ریخت و هوا عطر هل و دارچین گرفت.

روی مبل که نشست نگاه پرسشگرم را حس کرد و گفت: تموم شد عسل...اومدم بیرون ...تموم...

شوکه شدم و بی هدف کاغذ شکلات روی میز را هی باز می کردم و دوباره می پیچیدم 

خودش ادامه داد:

گاهی باید ضربه ها پشت سرهم بخورن تو سرت تا بفهمی نباید مدام خودتو گول بزنی ...تو راست می گفتی عسل!من بنده ی حرفایی  شده بودم که به خواست خودم باورشون می کردم در صورتیکه هیچ کدومشون شبیه واقعیت نبود...همه ش ادعا بود...هیچ عاشقی نمی تونه بی خبر بمونه از کسی که دوسش داره...مگه میشه کسی رو دوست داشته باشی ولی در طی روز نخوای در حد نیم ساعت باهاش همکلام شی به هزاااار بهونه تو بیست و چهار ساعت میشه زمان پیدا کردتو راست می گفتی بحث نتونستن و نشدن نیست بحث نخواستنه.نخواستم زنگ تفریح زندگیش باشم عسل ...نتونستم

عسل اولاش یادته؟یادته اونهمه اصرار؟یادته چقدر گفتم نمی شه و نمی تونی و گفت می تونم؟چرا باور کردم؟

از من نمی پرسید...از خودش میپرسید و بغض میکرد...

هر دو سکوت  کردیم ...به هر آنچه که باید می رسید، رسیده بود.جای حرف و سرزنش نبود.

رابطه ای که یک طرفه بود تمام شده بود.

نه اینکه از اول رابطه همه چیز یک طرفه باشد اما حقیقتا نمی دانم گاهی چه چیزی در ذهن و دل آدمها رخ می دهد که حتی اگر سالها کسی را بجویند و روزی موفق به برقراری رابطه شوند کم کم همه چیز رنگ می بازد.اولویت ها تغییر می کند و ...

نمیدانم کدام مرحله ی بلوغ آنقدر سخت است که میان راه جا می زنیم و دربرابر فکر کردن و انصاف داشتن مقاومت می کنیم...


____________________________________________________________________________________________

+یک وقتهایی خوب است چشمهایمان را باز کنید و حرکت کنیم!

قبول دارم! این حس بسیار خوب و لذت بخشیست که چشمانتان را ببندیدو دست در دست کسی که دوستش دارید بدهید و اجازه بدهید او سکان را به دست بگیرد و راهی جریان زندگی شوید.اما گاهی چشمانتان را باز کنید و ببینید کسی که همه جوره خودتان را برای او وقف کرده اید و باورش کرده اید حقیقتا همانیست که درون ذهنتان ساختید؟

+دخترک کم کم درگیری ذهنی اش نسبت به قضیه ی تولید مثل کمتر شد حتی وقتی داشت برای مامان تعریف می کرد که دوستانش چه حرفهایی زده اند و مامان سعی میکرد خنده اش را کنترل کند خیلی جدی گفت: چرا خنده ت گرفته؟ این یه مساله ی کاملا طبیعیه که توی طبیعت اتفاق میفته.وقتی آدما بزرگ می شن در موردش بیشتر می فهمن و به دردشون می خوره.دوستای منم میخندن ولی من بهشون میگم:خنده نداره که این چیزا مناسب سن ما نیست!

+مشاوره را دوباره برای دخترک شروع کرده ام . از پیشرفت های رفتاری اش بسیار شاد می شوم و سعی میکنم تنشهای قبل از بلوغش را بپذیرم اما نمی توانم ادعا کنم همیشه می توانم خوب و منطقی برخورد کنم ولی تمام سعیم را خواهم کرد.

+این روزها با آدمهای زیادی رو به رو میشوم که هر کدام داستانهای زیادی برای خودشان دارند و خب این برای منی که عاشق ارتباط با آدمها هستم واقعا خوشایند و دلپذیر است.

آیدی اینستاگرام :  injamadresenist


دوران کارشناسی ارشد خواندن "د" بود.مادرجان را تازه از دست داده بودیم به گمانم!

 آن روزها یادم هست مراسم را یکی در میان نمی آمد و گاهی تا 12 شب خبری از او نبود.بهانه اش کارهای پایان نامه بود و گاهی هم از این میگفت که کارهای پایان نامه اش را یکی از دانشجوها برایش انجام می دهد.گاهی می گفت با او باید برای کارها جایی بروند و نمی تواند مراسم را بیاید...یکی از همان روزها از سرکار برگشته بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم با یکی از دوستانم توی وایبر حرف می زدم.به یکباره وارد اتاقم شد و گوشی را از دستم کشید انتهای لیست گروه جوکی که نسترن مرا اد کرده بود پیدا کرد و شروع کرد به خواندن پیامها.این گروه جزو گروههایی بود که توی رودربایستی نگهش داشته بودم و حدود 100 پیام خوانده نشده داشت.توی گروه آقای متاهل و محترمی هم بود که گویا از آشنایان دوستان نسترن بود.آن میان یکباره جنجالی به پا کرد بابت حضور آقایی که من اصلا نمی شناختم.حین همان جنجالها بود که مسیج های همان دانشجویی که برای کارهای پایان نامه کمک میکرد را خواندم.مسیج هایی که هیچ ربطی به پایان نامه نداشت و همه ی جمله هایش ختم به عزیزم و جانم می شد.بعدتر ها تبریک ولنتاین و مسیج های صمیمانه تر...یک روز که دوباره شروع کرده بود به توهین و تهمت و تحقیر تنها یک جمله توانست او را ساکت کند. 

ادامه مطلب ...

قبول دارم گاهی سخت است ...

دلتنگی امان آدم را می بُرد...نفسش  را تنگ میکند و درد می پیچد میان گلویش...بغض می شود...بی قراری می کند ...گوشی را برمی دارد و ناباورانه به اسمی خیره میشود که نمیتواند آن سوی خط جوابَش را بدهد ...اشک می چکد روی تک تک دقیقه ها ...هزار بار عکس ها را نگاه می کند ...خط نگاه ...لبخند های نه چندان بی معنی...مدام خیره شوی مدام از خودت بپرسی مگر می شود همه چیز تنها و تنها یک قصه باشد؟؟مگر می شود به این راحتی دروغ گفت؟؟

همه ی اینها را می دانم ...درد آنقدر زیاد و کشنده هست که حالت از چشمانت معلوم باشد طوریکه هر کس تو را می بیند با تعجب بپرسد :چیزی شده؟

بنشینی مکالمات را هی مرور کنی

_حوصله ی هیچی رو ندارم!

_حتی من؟

_حتی خودم!!!

اما یک روزی باید برسد...باید برسد روزی که بپذیری همه چیز شکل افکار تو نیست...باید برسد روزی که بفهمی جایی که فرقی با "هیچ چیز و هیچ کس نداری" نمانی!

باید حد خودت را بشناسی مرزَت را مشخص کنی!آدمها گاهی رودربایستی های مزخرفی دارند...رویشان که نشود مستقیم بگویند نباش! مدام می بافند و حرف می زنند...اما من اینها را رک و راست به تو میگویم : 

جایی که برای بودنت هیچ تلاشی نمی کنند نمان! 

جایی که بودن و نبودنت حس نمی شود نمان! 

جایی که میان تو با هیچ کس تفاوتی نیست نمان!

جایی که به راحتی تو را از یاد می برند نمان!

جایی که اولویت زندگی کسی نیستی نمان!

باور کن ...باور کن زندگی روزهای روشنی برایت نگاه داشته ...روزهای پراز حس خوب که وقتی به عقب نگاه کنی با آرامش لبخند بزنی و با رضایت از تصمیمَت یاد کنی...