اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

داشتم لیست مرخصی ها را برای حقوق آخر ماه آماده می کردم که تلفن داخلی زنگ خورد: "میشه بیای باهاش حرف بزنی؟"

شوکه شدم...من؟ منِ فراری از صحبت کردن درباره ی اتفاقات بد؟ بروم و دقیقا چه بگویم؟ناراحتم از اینکه یک اسکن لعنتی و چند سونوگرافی روی میزتان هست که با صدای زشت و نفرت انگیزَش داد می زند چیزی از عمر سالم بودنتان نمانده و از این به بعد هر چه زمان بگذرد دردی به دردهایتان اضافه خواهد شد؟یا سرزنش وار بگویم چرا پیگیر سلامتیتان نبودید و انقدر دیر به یاد آزمایش و درمان افتادید که هر پزشکی نتایج اسکنها و سونوگرافی ها را می بیند و ان عددهای کوفتی را می خواند چشمانش گرد می شود و زیر لب میگوید دیر آمدی؟!!

تمام چند دقیقه ای که از پشت میزم بلند می شدم تا وارد آسانسور شوم و پنج طبقه را بالا بروم با خودم فکر می کردم دقیقا باید چه کار بکنم؟

منی که هیچ وقت دلداری دادن را بلد نبودم چون اعتقادی به کلمات کلیشه ای و امیدهای خنده دار ندارم

منی که هنگام ناراحتی تنها واکنشم سکوت است و دلی که مدام درون خودش مچاله می شود

چه کار می توانستم بکنم؟

وارد اتاق که شدم نشسته بود روی کاناپه ی بزرگ چرمی اش و به روبرو خیره شده بود

مثل همیشه با لبخند سلام دادم انگار که هیچ چیزی نشده 

با صدای ضعیف اما مهربان جوابم را داد و اشاره کرد روی مبل کناری اش بنشینم هیچ وقت اینهمه ساکت نبود ...بهت زده و پریشان نگاهم کرد

لبخند زدم و پرسیدم :خوبین؟

شانه هایش را به علامت نمی دانم بالا برد و بعد به افسوس سرش را تکان داد.

خندیدم و جواب خودم را دادم گفتم خوبین!می دونم که خوبین.

خندید

شروع کردم به تعریف کردن و گوش می داد گاهی مثل بچه ها میپرسید راست میگی؟

انگار دنبال روزنه های امید می گشت که از من بشنود راهی هست!

حرفهایم که تمام شد گفت: نمی دونم توی زندگیت حالت خوبه یا نه!(یکی دوبار از روزهای پریشانی ام را دیده بود ) اما من هیچ وقت توی زندگی حالم خوب نبوده همیشه یک ترس و دلشوره توی وجودم با من بوده از اول زندگی مشترک تا الان که پنجاه سال از اون می گذره

همیشه از جدایی می ترسیدم ...همیشه می ترسیدم از اینکه دیگران در مورد من چی فکر می کنن...همیشه فکر می کردم طلاق فاجعه س و حالا دارم میبینم اینی که به سرم اومده فاجعه س 

سکوت کردیم 
در مورد دردهایی که دارد حرف زد بعد شروع کرد به تعریف کردن خاطره ای از جوانی اش سعی کردم با شوخی بخندانمش
میخندید
کمی بعدتر گفت :به همه میگم به تو هم دارم میگم اگه هر جای زندگی خوشحال نیستی رهاش کن  هیچی ارزش از دست دادن آرامشتو نداره...باور کن
نمیتوانستم توی اتاق بمانم
اجازه گرفتم و خارج شدم

از اتاق که بیرون آمدم باورم نمی شد این آدمی که حالا با او صحبت می کردم همان آدم چندماه پیش است که اسم جدایی می شنید چنان واکنشی نشان می داد که دیگر جرات نمیکردی باقی حرفت را بزنی...

از اینکه به قول خودش نه عمری مانده و نه حوصله و حس خوبی که بخواهد حالا تلاش کند برای تغییر اوضاع، قلبم فشرده می شد...

راست میگفت ...زندگی فقط یکبار به انسانها هدیه داده می شود و تنها یکبار فرصتداری این مسیر از تولد تا مرگ را بپیمایی ...شاید اگر هر روز این را به خودمان یادآوری کنیم خیلی چیزها تغییر کند...



میخندد و با چاقو خرمالوی درست رسیده را از وسط دو نیم میکند همانطور که مغز خرمالو را با قاشق جدا می کند میخندد و می پرسد: حالا چی جواب دادی بهش؟

خودم هم خنده ام میگیرد و میگویم: نشستم چند تا ویدیو توی  یوتوب پیدا کردم و سعی کردم خیلی عادی برایش توضیح دهم این اتفاقی ست که به صورت طبیعی در زندگی انسانها می افتد و در سن مناسب میتوانداز جزییات این رابطه بیشتر بداند...با زبان ساده جوری که برایش قابل فهم باشد یک توضیح مختصر علمی دادم و ظاهرا قانع شد.

از روی مبل بلند می شودو میگوید ولی این نشونه ی خوبیه که خجالت نکشیده و خیلی دوستانه با تو حرفشو زده 

در مورد دخترک با هم حرف می زدیم و اطلاعاتی که دوستانش در مورد روابط جنسی داده بودند.

اینکه او بالاخره کم کم اطلاعاتی در این مورد پیدا خواهد کرد کاملا از نظرم طبیعی بود اماچیزی که برایم جالب و خنده دار بود این بود که  با جدیت تمام در جواب من که پرسیدم: خب تو چی جواب دادی به دوستات؟

گفت: من گفتم مامان باباهای مودب ازین کارا نمی کنن.

همینطور که میخندیدیم پرسید چایی داری بریزم بیارم؟

جواب دادم: هل و دارچین هم داره تازه دم هم هست شما هم همینطور که چای می ریزی تعریف کن ببینم بالاخره به کجا رسیدی با آن جناااااب(جناب را کشیده گفتم چون می دانست گاهی چقدر از دست همین جناب حرص خوردم و سعی کردم اورا متقاعد کنم که کمی چشمهایش را باز کند)

تنها نیمی از صورتش را می توانستم ببینم اما همان نیمه هم لو داد که لبخندش چیده شده ...سکوت کرد توی لیوانهای بزرگ و گلدارم چای ریخت و هوا عطر هل و دارچین گرفت.

روی مبل که نشست نگاه پرسشگرم را حس کرد و گفت: تموم شد عسل...اومدم بیرون ...تموم...

شوکه شدم و بی هدف کاغذ شکلات روی میز را هی باز می کردم و دوباره می پیچیدم 

خودش ادامه داد:

گاهی باید ضربه ها پشت سرهم بخورن تو سرت تا بفهمی نباید مدام خودتو گول بزنی ...تو راست می گفتی عسل!من بنده ی حرفایی  شده بودم که به خواست خودم باورشون می کردم در صورتیکه هیچ کدومشون شبیه واقعیت نبود...همه ش ادعا بود...هیچ عاشقی نمی تونه بی خبر بمونه از کسی که دوسش داره...مگه میشه کسی رو دوست داشته باشی ولی در طی روز نخوای در حد نیم ساعت باهاش همکلام شی به هزاااار بهونه تو بیست و چهار ساعت میشه زمان پیدا کردتو راست می گفتی بحث نتونستن و نشدن نیست بحث نخواستنه.نخواستم زنگ تفریح زندگیش باشم عسل ...نتونستم

عسل اولاش یادته؟یادته اونهمه اصرار؟یادته چقدر گفتم نمی شه و نمی تونی و گفت می تونم؟چرا باور کردم؟

از من نمی پرسید...از خودش میپرسید و بغض میکرد...

هر دو سکوت  کردیم ...به هر آنچه که باید می رسید، رسیده بود.جای حرف و سرزنش نبود.

رابطه ای که یک طرفه بود تمام شده بود.

نه اینکه از اول رابطه همه چیز یک طرفه باشد اما حقیقتا نمی دانم گاهی چه چیزی در ذهن و دل آدمها رخ می دهد که حتی اگر سالها کسی را بجویند و روزی موفق به برقراری رابطه شوند کم کم همه چیز رنگ می بازد.اولویت ها تغییر می کند و ...

نمیدانم کدام مرحله ی بلوغ آنقدر سخت است که میان راه جا می زنیم و دربرابر فکر کردن و انصاف داشتن مقاومت می کنیم...


____________________________________________________________________________________________

+یک وقتهایی خوب است چشمهایمان را باز کنید و حرکت کنیم!

قبول دارم! این حس بسیار خوب و لذت بخشیست که چشمانتان را ببندیدو دست در دست کسی که دوستش دارید بدهید و اجازه بدهید او سکان را به دست بگیرد و راهی جریان زندگی شوید.اما گاهی چشمانتان را باز کنید و ببینید کسی که همه جوره خودتان را برای او وقف کرده اید و باورش کرده اید حقیقتا همانیست که درون ذهنتان ساختید؟

+دخترک کم کم درگیری ذهنی اش نسبت به قضیه ی تولید مثل کمتر شد حتی وقتی داشت برای مامان تعریف می کرد که دوستانش چه حرفهایی زده اند و مامان سعی میکرد خنده اش را کنترل کند خیلی جدی گفت: چرا خنده ت گرفته؟ این یه مساله ی کاملا طبیعیه که توی طبیعت اتفاق میفته.وقتی آدما بزرگ می شن در موردش بیشتر می فهمن و به دردشون می خوره.دوستای منم میخندن ولی من بهشون میگم:خنده نداره که این چیزا مناسب سن ما نیست!

+مشاوره را دوباره برای دخترک شروع کرده ام . از پیشرفت های رفتاری اش بسیار شاد می شوم و سعی میکنم تنشهای قبل از بلوغش را بپذیرم اما نمی توانم ادعا کنم همیشه می توانم خوب و منطقی برخورد کنم ولی تمام سعیم را خواهم کرد.

+این روزها با آدمهای زیادی رو به رو میشوم که هر کدام داستانهای زیادی برای خودشان دارند و خب این برای منی که عاشق ارتباط با آدمها هستم واقعا خوشایند و دلپذیر است.

آیدی اینستاگرام :  injamadresenist


یک روزهایی که مامان دانشگاه داشت به سرویس مدرسه میسپرد که مرا به خانه ی مامانی ببرد

چیزی که از آن روزها به یاد دارم ذوق و شوقی ست که از اول صبح توی مدرسه تمام وجودم را پر میکرد...

تمام روز به همکلاسی ها با هیجان می گفتم که امروز میروم خانه مامانی و از ته دل آرزو میکردم که مامان اجازه دهد شب را هم کنار مامانی و باباجی بمانم.

همین الان هم وقتی چشم می بندم به یاد می آورم ظهر زمستانی را که با پاها و صورت یخ زده از سرما از سرویس پیاده میشدم و خندان زنگ طبقه ی سوم آپارتمان قهوه ای رنگ را میزدم و با خوشحالی برای بچه هایی که از توی سرویس مدرسه به شیشه پنجره چسبیده بودند دست تکان میدادم و وارد ساختمان میشدم.

بوی قرمه سبزی و سیگار ماندگار ترین بوییست که ظهر خانه ی مامانی را به یادم می آورد.

باباجی روی تشکچه روبروی تلوزیون کنار کتابخانه اش می نشست و سیگار میکشید.استکان کوچک کمر باریکش مدام توسط مامانی پر می شد.از مبل خوشش نمی آمد و جای مخصوص خودش را روبروی تلوزیون داشت.بعد از خوردن دستپخت فوق العاده ی مامانی نوبت دراز کشیدن زیر آفتاب بی جان زمستان بود و قرض گرفتن کتاب از باباجی و خواندن و غرق شدن در اشعار عراقی و حافظ و سعدی و کم کم گرم شدن چشمان خسته و خواب شیرین...

باباجی شعر میگفت آن روزها و مرا از دوران دبستان با غزل و قصیده و رباعی و...آشنا کرد.نویسنده ها و شاعران معروف را با او و کتابخانه اش شناختم و از آنجا که بزرگترین عشق آن روزهایم کتاب خواندن بود، تمام مدتی که در خانه شان بودم سرگرم کتابها میشدم این مورد و اینکه اولین نوه ی خانواده بودم و تنها نوه ی دختر باعث میشد نسبت به پسرخاله ها و پسر دایی ها محبوبیت بیشتری داشته باشم.

حالا که فکر میکنم بعد از ظهر های زیادی که من و باباجی باهم شعر می خواندیم و او هر بیت را برایم معنی میکرد یکی از پررنگ ترین خاطرات آن روزهاست...

این روزها که روی تخت بیمارستان است و تک تکمان را نگاه میکند و نمی‌تواند حرف بزند بیشتر از هر زمان صدایش را در گوشم احساس میکنم.

اینکه پزشکش گفته به احتمال زیاد دیگر قدرت تکلمش را به دست نخواهد آورد از دردناک ترین اتفاقات این روزهاست.

دوهفته ای هست که سکته ی مغزی کارش را به اینجا رسانده.

و هربار ساعات ملاقات من آن چشمهای نگران که به تک تکمان خیره می شود و سعی میکند لبهایش را باز کند را نمی بینم ...هر بار همان تصویر گرم و دوست داشتنی جلوی چشمانم است ...همان شعرها ...همان آب نباتهای هل دار...همان بوی خوش زندگی....


دانه های هل را انداختم توی قوری روی تکه های چوب دارچین و چای خشک...مکالمه اش را می شنیدم ...خرد می شد درست مثل همین دانه های هل که میان انگشت میفشردمشان تا بشکنند و عطر آگین کنند چای عصرانه را 

از اتاق آمد بیرون وفهمیدم می خواست اوضاع عادی باشد 

عادی جلوه دادنِ اوضاعی که عادی نیست.

بغض داشت.انگارچشمانش ملتمسانه از او می خواستند رهایشان کند تا این بار مروارید را بیرون بریزند.لبهایش به وضوح می لرزید.

می خواهم حقیقتی را راجع به خودم با شما درمیان بگذارم.نمی دانم تا به حال از ناتوانی ام در دلداری دادن برایتان گفته ام یا نه! اما راستش را بخواهید من در این زمینه بی نهایت ناتوانم!

درمانده می شوم وقتی کسی روبرویم فرو می ریزد.وقتی اشک می ریزد فقط می توانم سکوت کنم و سرم را پایین بیندازم تا اگر مثل من هنگام گریه کردن معذب می شود با خیال راحت زار بزند.

شروع کردم به چیدن میوه ها توی پیش دستی ...

کنترل تلوزیون را برداشت و بی هدف کانالها را بالا و پایین کرد..."آیا از کوچک بودنتان ناراحتید"؟؟ "آیا حجم بیشتر دغدغه ی همه روزه ی شماست"؟؟ 


+دعوامون شد!

با صدای لرزان و پر از بغض گفت...

یکی اززرد آلو ها پرت شد روی زمین، قل خورد و رسید کنار پایه ی صندلی ای که رویش نشسته بود.پیشدستی را روی میز جلوی مبل گذاشتم.

-همه دعواشون میشه، غصه نداره که

چرت می گفتم!از همین کلیشه های همیشگی...

+عسل! مامانم قبول نمی کنه برگردم! همه ی خانواده چشمشون به ماست! باید چیکار کنم؟ کجا برم؟ 

دلم می خواهد فریاد بزنم:دختر خوب! اون روزهایی که بعد از دعواهای همیشگی پشت میز کار اشک می ریختی  چقدر گفتم خواهش می کنم قضیه ی این رابطه رو جدی نکن.چقدر گفتم من آینه ی 15 سال بعد تو ام؟حرص خوردم و هر بار برایت هر کدام از دلایل را توضیح دادم که بدانی راه پیش رویت چیست...

وقتَش نیست!می دانم! 

سکوتم طولانی می شود و انگار همه ی حرفهایم را از توی مغزم می خواند که جواب می دهد:

کاش رسمیش نکرده بودیم ...

خوب می دانم به خانه که برود مادرش او را دعوت به ادامه می کند و می گوید این مسائل خیلی کوچکتر از آن است که بخواهد "زندگی " اش را به هم بزند...

به همین دلیل سکوت می کنم...

آنقدر کلافه است که بیست دقیقه بیشتر نمی تواند بنشیند و می رود.

پیشدستی ها و لیوان های چای را که جمع می کنم با خودم می گویم :تا کجا فکر می کند که زن است و باید "زندگی" اش را حفظ کند.

تا کجا باید فکر کند این بیدار شدن هر روزه و به شب رساندنش با یک دنیا اندوه روی هم تلنبار شده نامش "زندگی" نیست؟

کشتن لحظه به لحظه ی عمرش با آدمی که کنارش نیست درد دارد!کاش این را بفهمد.

کاش بفهمد در هر مرحله ی سخت زندگی حس کند تنهاست و مردی که نام همسر را یدک می کشد در هر شرایطی روبروی او ایستاده و نه کنارش، یعنی چه...

کاش بداند این به اطلاح حفظ زندگی اش حفاظت از درد مدام است و انتخاب آدم اشتباه هیچگاه او را به آرامش نمی رساند...



موهای لخت و قهوه ای رنگَش جاری شده روی پاهایم...دست می برم میان موهایش و لبخند می زنم...سرش را بالا می گیرد و لبخند می زند انگار که همه ی عشقم را حس کرده باشد.

همانجور که سرش روی پاهایم هست کتابش را می خواند.

خیره می شوم به کابوسی که هر روز به نام اخبار به خوردمان می دهند.

سراپا وحشت می شوم...حس نا امنی چنگ می اندازد میان وجودم و می خراشد...کانال را عوض می کنم

میپرسد: چرا اون بچه ها به پدر مادرهاشون نگفتن که ناظمشون اینکار رو می کنه؟ فکر می کردن دعواشون می کنن؟

پارمیدا هم خیلی چیزا رو به مامانش نمیگه، میگه اگه بگم مامانم خیلی دعوام می کنه!

میپرسم: تاحالا دعواش کرده مگه؟

_آره مامان! یه بار که دختر خالش ازش خواسته بوده خصوصیش رو نشونش بده به مامانش گفته مامانش هم خیلی دعواش کرده!من بهش گفتم من همه چیو به مامانم میگم چون مامانم فقط وقتی بدونه من دروغ گفتم منو دعوا می کنه ولی هر وقت راستشو بگم دعوام نمی کنه.

مامان؟من بزرگ بشم هم با هم دوست می مونیم؟

می بوسمش...اطمینان می دهم که دوستَش خواهم ماند...به خودم قول می دهم که غریزه ی مادری ام و آموزه های گذشته راه را بر منطقم نبندد...

اما دلم آرام نیست

برای دخترکم

برای تمام دخترکان و پسرکان...

دلم می لرزد