اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

دستش را میگذارد روی صورتم و به چشمانم نگاه میکند و میگوید:فکر نمی‌کردم وقتی با گریه بیام تو ماشین یهویی ماشین رو خاموش کنی و بیای توی مدرسه که نجاتش بدی
لبخند زدم
سرش را روی سینه ام میگذارد و با ساق دستانش بازوهایم را می فشارد و میگوید دوستت دارم
نمیدونی چقد توی گونی که بود گریه کردم خیلی جیغ میزد گناه داشت مامان
چرا بعضی آدما اینجورین؟
برایش توضیح میدهم که ما آدمها درونمان خودخواهی های احمقانه داریم
مثلا چون زبان داریم و فعلا موجودات به ظاهر قدرتمندی روی زمین هستیم خودمان را مالک وجب به وجب زمین میدانیم
ارث پدریمان است خب!
ما به یکدیگر رحم نمیکنیم چه برسد به گربه ی زیبای توی مدرسه ی شما
وقتش که شود حتی مهربانی و دلسوزی یکدیگر را تف میکنیم به نام دخالت توی صورت هم و میگوییم میخواستی نکنی
وقتش که میشود با بهانه ای چشم میبندیم روی هر چه خوبی ست و یک لحظه فکر نمیکنیم چرا؟
چرا ما موجودات دوپا خودمان را محق میدانیم که همیشه تایید شویم همیشه پذیرفته شویم و عالم و آدم باید حواسشان به این باشد که گوشه ی پرشان به پرمان نگیرد وگرنه حسابشان با کرام الکاتبین است دیگر یادمان هم نمی ماند که ای بابا اگر کسی این دوتا کار را برخلاف میلمان انجام داد فلان جا در حقمان محبت هم کرده یا برایمان قدمی برداشته ...
ما آدمها همانهایی هستیم که چیزی برخلاف میلمان باشد میرویم و فحش را می کشیم به جان جد و آباد آدم مخالف و خدا نکند که مربوط شود به دنیای مجازی آنجاست که هیولاهایی از درونمان بیرون میزند که خودمان هم از وجودش باخبر نیستیم.
ما همانهایی هستیم که پول دادیم ماشین خریدیم و نیایش و چمران و همت و کردستان و باکری و باقری و ...ارث پدریمان است اگر دلمان بخواهد ازین سر تا آن سر اتوبان ملت باید به ثانیه ای متوقف شوند چون ما دلمان میخواهد ناگهان تغییر مسیر دهیم
همانهایی که خودمان را محق میدانیم درخت قطع کنیم چون میخواهیم برای اهل و عیالمان خانه بسازیم
پول دادیم بچه مان را در مدرسه ثبت نام کردیم زمین ارث پدری ماست چه معنا دارد گربه از سر در مدرسه رد شود که خدای نکرده بچه مان بترسد.آنقدر هرروز میرویم و می آییم و داد و قال میکنیم تا کارگران ساختمان گربه ی بی زبان را بکنند توی گونی و بچه ها موقع تعطیلی مدرسه صدای ضجه هایش را بشنوند و بدانند جزای موجود متجاوز چیست بله!!!اینجا ارث پدریمان است

(ادامه را اینجاhttps://www.instagram.com/p/B3betLUBGtb5kpC31o9N_VS8k53-z2W-q162_80/?igshid=16xukxyazz13b بخوانید)

  بندهای کفشم را محکم کردم و گفتم کار داشتید به موبایلم زنگ بزنید.
دخترک داشت سر پوشیدن کاپشن با پدرش سر و کله میزد، یک "باشه" ی سرسری جواب گرفتم و از اتاق هتل بیرون زدم...
هندزفری را به سرعت توی گوشم گذاشتم انگار که دلم میخواست اگر کسی صدایم زد مطلقا نشنوم و توجه نکنم و با هر چه قدرت دارم فرار کنم و دور شوم...  ادامه مطلب ...

میخندد و با چاقو خرمالوی درست رسیده را از وسط دو نیم میکند همانطور که مغز خرمالو را با قاشق جدا می کند میخندد و می پرسد: حالا چی جواب دادی بهش؟

خودم هم خنده ام میگیرد و میگویم: نشستم چند تا ویدیو توی  یوتوب پیدا کردم و سعی کردم خیلی عادی برایش توضیح دهم این اتفاقی ست که به صورت طبیعی در زندگی انسانها می افتد و در سن مناسب میتوانداز جزییات این رابطه بیشتر بداند...با زبان ساده جوری که برایش قابل فهم باشد یک توضیح مختصر علمی دادم و ظاهرا قانع شد.

از روی مبل بلند می شودو میگوید ولی این نشونه ی خوبیه که خجالت نکشیده و خیلی دوستانه با تو حرفشو زده 

در مورد دخترک با هم حرف می زدیم و اطلاعاتی که دوستانش در مورد روابط جنسی داده بودند.

اینکه او بالاخره کم کم اطلاعاتی در این مورد پیدا خواهد کرد کاملا از نظرم طبیعی بود اماچیزی که برایم جالب و خنده دار بود این بود که  با جدیت تمام در جواب من که پرسیدم: خب تو چی جواب دادی به دوستات؟

گفت: من گفتم مامان باباهای مودب ازین کارا نمی کنن.

همینطور که میخندیدیم پرسید چایی داری بریزم بیارم؟

جواب دادم: هل و دارچین هم داره تازه دم هم هست شما هم همینطور که چای می ریزی تعریف کن ببینم بالاخره به کجا رسیدی با آن جناااااب(جناب را کشیده گفتم چون می دانست گاهی چقدر از دست همین جناب حرص خوردم و سعی کردم اورا متقاعد کنم که کمی چشمهایش را باز کند)

تنها نیمی از صورتش را می توانستم ببینم اما همان نیمه هم لو داد که لبخندش چیده شده ...سکوت کرد توی لیوانهای بزرگ و گلدارم چای ریخت و هوا عطر هل و دارچین گرفت.

روی مبل که نشست نگاه پرسشگرم را حس کرد و گفت: تموم شد عسل...اومدم بیرون ...تموم...

شوکه شدم و بی هدف کاغذ شکلات روی میز را هی باز می کردم و دوباره می پیچیدم 

خودش ادامه داد:

گاهی باید ضربه ها پشت سرهم بخورن تو سرت تا بفهمی نباید مدام خودتو گول بزنی ...تو راست می گفتی عسل!من بنده ی حرفایی  شده بودم که به خواست خودم باورشون می کردم در صورتیکه هیچ کدومشون شبیه واقعیت نبود...همه ش ادعا بود...هیچ عاشقی نمی تونه بی خبر بمونه از کسی که دوسش داره...مگه میشه کسی رو دوست داشته باشی ولی در طی روز نخوای در حد نیم ساعت باهاش همکلام شی به هزاااار بهونه تو بیست و چهار ساعت میشه زمان پیدا کردتو راست می گفتی بحث نتونستن و نشدن نیست بحث نخواستنه.نخواستم زنگ تفریح زندگیش باشم عسل ...نتونستم

عسل اولاش یادته؟یادته اونهمه اصرار؟یادته چقدر گفتم نمی شه و نمی تونی و گفت می تونم؟چرا باور کردم؟

از من نمی پرسید...از خودش میپرسید و بغض میکرد...

هر دو سکوت  کردیم ...به هر آنچه که باید می رسید، رسیده بود.جای حرف و سرزنش نبود.

رابطه ای که یک طرفه بود تمام شده بود.

نه اینکه از اول رابطه همه چیز یک طرفه باشد اما حقیقتا نمی دانم گاهی چه چیزی در ذهن و دل آدمها رخ می دهد که حتی اگر سالها کسی را بجویند و روزی موفق به برقراری رابطه شوند کم کم همه چیز رنگ می بازد.اولویت ها تغییر می کند و ...

نمیدانم کدام مرحله ی بلوغ آنقدر سخت است که میان راه جا می زنیم و دربرابر فکر کردن و انصاف داشتن مقاومت می کنیم...


____________________________________________________________________________________________

+یک وقتهایی خوب است چشمهایمان را باز کنید و حرکت کنیم!

قبول دارم! این حس بسیار خوب و لذت بخشیست که چشمانتان را ببندیدو دست در دست کسی که دوستش دارید بدهید و اجازه بدهید او سکان را به دست بگیرد و راهی جریان زندگی شوید.اما گاهی چشمانتان را باز کنید و ببینید کسی که همه جوره خودتان را برای او وقف کرده اید و باورش کرده اید حقیقتا همانیست که درون ذهنتان ساختید؟

+دخترک کم کم درگیری ذهنی اش نسبت به قضیه ی تولید مثل کمتر شد حتی وقتی داشت برای مامان تعریف می کرد که دوستانش چه حرفهایی زده اند و مامان سعی میکرد خنده اش را کنترل کند خیلی جدی گفت: چرا خنده ت گرفته؟ این یه مساله ی کاملا طبیعیه که توی طبیعت اتفاق میفته.وقتی آدما بزرگ می شن در موردش بیشتر می فهمن و به دردشون می خوره.دوستای منم میخندن ولی من بهشون میگم:خنده نداره که این چیزا مناسب سن ما نیست!

+مشاوره را دوباره برای دخترک شروع کرده ام . از پیشرفت های رفتاری اش بسیار شاد می شوم و سعی میکنم تنشهای قبل از بلوغش را بپذیرم اما نمی توانم ادعا کنم همیشه می توانم خوب و منطقی برخورد کنم ولی تمام سعیم را خواهم کرد.

+این روزها با آدمهای زیادی رو به رو میشوم که هر کدام داستانهای زیادی برای خودشان دارند و خب این برای منی که عاشق ارتباط با آدمها هستم واقعا خوشایند و دلپذیر است.

آیدی اینستاگرام :  injamadresenist


یک روزهایی که مامان دانشگاه داشت به سرویس مدرسه میسپرد که مرا به خانه ی مامانی ببرد

چیزی که از آن روزها به یاد دارم ذوق و شوقی ست که از اول صبح توی مدرسه تمام وجودم را پر میکرد...

تمام روز به همکلاسی ها با هیجان می گفتم که امروز میروم خانه مامانی و از ته دل آرزو میکردم که مامان اجازه دهد شب را هم کنار مامانی و باباجی بمانم.

همین الان هم وقتی چشم می بندم به یاد می آورم ظهر زمستانی را که با پاها و صورت یخ زده از سرما از سرویس پیاده میشدم و خندان زنگ طبقه ی سوم آپارتمان قهوه ای رنگ را میزدم و با خوشحالی برای بچه هایی که از توی سرویس مدرسه به شیشه پنجره چسبیده بودند دست تکان میدادم و وارد ساختمان میشدم.

بوی قرمه سبزی و سیگار ماندگار ترین بوییست که ظهر خانه ی مامانی را به یادم می آورد.

باباجی روی تشکچه روبروی تلوزیون کنار کتابخانه اش می نشست و سیگار میکشید.استکان کوچک کمر باریکش مدام توسط مامانی پر می شد.از مبل خوشش نمی آمد و جای مخصوص خودش را روبروی تلوزیون داشت.بعد از خوردن دستپخت فوق العاده ی مامانی نوبت دراز کشیدن زیر آفتاب بی جان زمستان بود و قرض گرفتن کتاب از باباجی و خواندن و غرق شدن در اشعار عراقی و حافظ و سعدی و کم کم گرم شدن چشمان خسته و خواب شیرین...

باباجی شعر میگفت آن روزها و مرا از دوران دبستان با غزل و قصیده و رباعی و...آشنا کرد.نویسنده ها و شاعران معروف را با او و کتابخانه اش شناختم و از آنجا که بزرگترین عشق آن روزهایم کتاب خواندن بود، تمام مدتی که در خانه شان بودم سرگرم کتابها میشدم این مورد و اینکه اولین نوه ی خانواده بودم و تنها نوه ی دختر باعث میشد نسبت به پسرخاله ها و پسر دایی ها محبوبیت بیشتری داشته باشم.

حالا که فکر میکنم بعد از ظهر های زیادی که من و باباجی باهم شعر می خواندیم و او هر بیت را برایم معنی میکرد یکی از پررنگ ترین خاطرات آن روزهاست...

این روزها که روی تخت بیمارستان است و تک تکمان را نگاه میکند و نمی‌تواند حرف بزند بیشتر از هر زمان صدایش را در گوشم احساس میکنم.

اینکه پزشکش گفته به احتمال زیاد دیگر قدرت تکلمش را به دست نخواهد آورد از دردناک ترین اتفاقات این روزهاست.

دوهفته ای هست که سکته ی مغزی کارش را به اینجا رسانده.

و هربار ساعات ملاقات من آن چشمهای نگران که به تک تکمان خیره می شود و سعی میکند لبهایش را باز کند را نمی بینم ...هر بار همان تصویر گرم و دوست داشتنی جلوی چشمانم است ...همان شعرها ...همان آب نباتهای هل دار...همان بوی خوش زندگی....


دوباره افتاده ام روی دور سریال دیدن 

این یکی را تمام نکرده آن یکی را سفارش می دهم و شروع می کنم

نمی دانم فرار است اعتیاد است یا ...اما هر چه هست دوستش دارم.همینکه مینشینم و اندازه ی یک اپیزودچهل و پنج دقیقه ای مهمان دنیای دیگری می شوم حالم را خوب می کند.

+++++++++++++++

دخترکم دارد از روزهای کودکی کم کم خداحافظی میکند

راستش را بخواهید ناراحتم بابت تمام بی تجربگیهایی که در کودکی او داشتم ناراحتم بابت دور شدنش و اینکه نتوانم بی دغدغه او را در آغوش بگیرم و مطمئن باشم که  بزرگترین مشکلش ممکن است به هم ریختگی موهای پونی کوچولو و یا خراب شدن اسلایم داخل کمدش باشد...

دارد بزرگ می شود و من به چشم خود می بینم که دنیای کودکانه اش آرام آرام تغییر می کند.

روی موهای دست و پاهایش حساسیت نشان میدهد و مدام درون آیینه خودش را کند و کاو میکند. گاهی می نشیند و از ممنوعه هایی که دوستانش با او در میان گذاشته اند صحبت می کند به خنده دارهایش با هم میخندیم و به آنهایی که نیاز به راهنمایی احتیاج دارد با هزار احتیاط فکر می کنم و سعی می کنم جوری راهنمایی کنم که مرا از لیست رازدارانش خط نزند.

بزرگ شدنش از طرفی بسیار لذتبخش است برای منی که هیچ وقت خواهری نداشتم تا دخترانه هایم را با او شریک شوم.

داریم کم کم وارد دنیای هم می شویم و با هم خوش می گذرانیم 

کافه می رویم و حرفهای دو نفره می زنیم 

از همان حرفهایی که  بابا  یا "د" یا هر مرد دیگری بپرسد چه میگویید؟ با غرور جواب می دهد :حرفهای دخترونه ست! و بعد ریز ریز میخندد.

++++++++++++++++++

"د" کماکان همخانه ایست که در خانه با من زندگی می کند.

شبها که به خانه می رسد بی هیچ حرفی پشت میز می نشیند و در سکوت غذا می خورد و گاهی با اعتراض دخترک مجبور می شود بابت غذا تشکر کند.از پشت میز بلند می شود و جلوی تلوزیون ساعت بعدی اش را می گذراند و یک ساعت بعد بی هیچ حرفی به اتاقش می رود و می خوابد.

غمگین ترین ساعات خانه مان از دید من ساعات حضور اوست

همین دو روز پیش بود که هنگام مرتب کردن مقنعه ام دستبند سنگی کوچک سبز رنگم نظرم را جلب کرد لبخند زدم و دلم خواست توی دستم بیندازمش، عزیز بود و حس خوبی می داد.

دستبندی که میگویم از همین دستبند های ساده ساخته شده با مهره های رنگی است که یک کش بی رنگ از تویش رد شده .توی ترافیک اعصاب خرد کن صبح با دخترک چارتار گوش می دادیم و با هم می خواندیم تا ترافیک قابل تحمل تر شود که "د" پرسید این چیه دستت؟

اولش فکر کردم چیزی به دستم چسبیده بعد نگاهی به دستبندم انداختم و لبخند زدم و گفتم دستبندو میگی؟همونه که سنگ ماه تولدمه دیگه 

با لحن تند پرسید:سرکار جای اینکاراست؟

دستم را نگاه می کردم و هر چه فکر میکردم نمی فهمیدم ایراد این دستبند ساده ی سبز رنگ چیست اما سکوت کردم که دخترک اول صبحش خراب نشود

دخترک اما سکوت نکرد و گفت: بابا حالت خوبه؟دستبنده دیگه!رسیده بودیم به مدرسه خندیدم و سعی کردم حواسش را پرت کنم.

را ه افتادیم و من با حیرت به مهره های سبز دستبند نگاه میکردم و بعد پرسیدم: الان واقعا مشکل این دستبند چیه؟

براق شد و عصبانی و با لحن تند و تحقیر آمیز گفت:باشه باشه تو راست میگی هر کاری دلت می خواد بکن از فردا یهو لخت برو سرکار!!!!!!!!!!

راستش را بخواهید اگر چند سال قبل بود واکنشم خیلی متفاوت بود.این را خوب می دانم.

شاید اشک می ریختم و فکر می کردم چرا باید با چنین آدم بیماربا این سطح فکر روزگارم را بگذرانم.شاید شروع می کردم به بحث و دعوا که به او ثابت کنم این یک دستبند است و هیچ ربطی به برهنگی و هرزگی ندارد.شاید...

اما وقتی آدمی برایت تمام می شودانگار گاهی از بیرون رابطه به او نگاه می کنی.نمی گویم تهمت هرزگی و زار ناروای دیگر آزار دهنده نیست اما تنها واکنشم به استنباط او از انداختن یک دستبند تنها و تنها خنده بود.

خندیدم دستبند را از دستم درآوردم و گذاشتم روی داشبورد و گفتم الان نجابتم کامل شد.خیالت راحت!

نه وکیل و نه روانشناسهایی که با آنها مشورت کردم در حال حاضر طلاق رسمی را توصیه نمی کنند.هر کدام دلایل خودشان را دارند و البته که دلایل روانشناس ها برایم بسیار ترسناک تر است.

+++++++++++++

همچنان کار می کنم و شغلم را دارم.

گاهی به سرم می زند همه چیز را رها کنم و دنبال کار دیگری بگردم اما ترس از بیکاری و قدمی عقب رفتن حالم را به هم می ریزد

اعتراف می کنم از بی پولی وحشت دارم و از بی پولی با یک بچه تا سرحد مرگ می ترسم.

از ناتوانی ام در تامین حتی 50 در صد از زندگی مشابه الان دخترکم، به لرزه می افتم.

و تک تک این دغدغه ها باعث می شود کارم را فعلا نگه دارم و تا شغل دیگری پیدا نکردم ریسک نکنم

+++++++++++++

زندگی جریان دارد

با لبخند های دخترکم...با گلدانهایم ...با سریالهایم و با بهانه های کوچک و بزرگ دیگر روی دردهایم مرهم میگذارم و تلاش میکنم بپذیرم زندگی همین است و قرار نیست با هر زخمی تسلیم شوی و از پا بیفتی

گرچه شبهای زیادی دارم که پر است از اشک و شکستن..و هنوز تا قوی بودن و محکم بودن راه درازی هست.