اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

تا دلتان بخواهد عکس روز برفیست که آپلود می شود در اینستاگرام .همه همکارانم ذوق زده از شیشه های قدی رو به باغ روبرویی نگاه می کنند.یک ساعت تاخیر و کسر کار امروز آنقدر کوچک هست که برف زیبای امروز آن را آرام و بی صدا بپوشاند و از یادببرد.درختان زیبای پشت شیشه با لباس سپید به من زل زده اند.چای تازه دمی که خانم مهربان خدماتی شرکت آماده کرده ،عطر نان تازه و منظره ی زیبای درختان انبوه روبروی پنجره همه و همه می توانند روز خوبی را برایت بسازند تا زمانیکه تلفن زنگ نخورده است! "د" تماس میگیرد در خصوص کاری که قرار است انجام دهم چیزی میگوید و من با یک نفس عمیق سعی میکنم هر آنچه به مغزم میرسد را روانه ی زبانم نکنم .اگر تصمیم بگیرم بجنگم هدفم را به کل از بین خواهم برد پس سعی میکنم سکوت کنم و آرام جوابهایی بدهم که کمترین اصطکاک را در پی داشته باشد.پشت خطی "د" مامان است و یک دنیا غرولند بابت کاری که باید انجام میدادند برای من! و یک دنیا گله و دلخوری از اینکه روز برفی مجبور شده اند بروند آن کار را انجام دهند و اینکه بابا مدام دارد غر می زند و او هم عصبانیست و یک سری حرفها که هر کدام باریست روی دوش من.

این روزها مشغول نزدیک شدن به هدفی هستم که ممکن است تا حد زیادی به زندگی و استقلالم کمک کند.این قدم برداشتن مستلزم کمک پدر و مادرم و راضی کردن "د" است. حالا من مانده ام بین این سه نفر و هر کدام به نوبه ی خود هر آنچه آزارش می دهد را سر من آوارمیکنند.امروز از آن روزهاییست که خستگی آمده و پایَش را روی گلویَم می فشرد از آن روزهایی که دلم میخواهد از در شرکت بیرون بروم سوار ماشین شوم و بروم ،کجا؟ لابد خودتان حدس زده اید که کجایَش را خودم هم نمی دانم و مهم هم نیست فقط بروم و به جایی برسم که هیچ کس نتواند پیدایم کند.بروم داخل یک خانه کلبه یا هر جایی که بشود نشست مچاله شوم و سعی کنم مغزم را خالی کنم.به هیچ چیز فکر نکنم، هر چه محاسبه و حساب کتاب است را روانه ی سطل آشغال کنم و بگذارم مغزم استراحت کند...چقدر دلم یک خواب طولانی می خواهد...