اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

روی دستگاه الپتیکال داشتم چهل دقیقه ی باقیمانده را به معنای واقعی کلمه جان میکندم که دیدمش.
با خودم گفتم حتما مادر یکی از دختران جوان کلاس زومبا یا یوگاست که آمده دنبال دخترش اما چهره اش جذبم کرد و از آنجا که روبروی دستگاه یک آینه ی بزرگ هست که تو هر وقت خسته شدی حجم چربی ها را ببینی و شرم کنی و کم نیاوری تصمیم گرفتم خانوم مسن هفتاد یا هفتاد و پنج ساله ای که تازه وارد باشگاه شده را با چشمانم دنبال کنم بلکه کمتر با خودم توی آیینه حرف بزنم و شماتتش کنم که چرا سرعتش کم است و نفس کم آورده...
کمی که گذشت در کمال تعجب دیدم که کلید کمد تحویل گرفت و به سمت رختکن رفت   ادامه مطلب ...

با اخم و لب ورچیدن بهمان می فهماند که دلش نمی خواهد پنجره باز باشد.درست مثل بچه ها...برایش توضیح می دهیم که اگر پنجره را ببندیم باز تبش بالا می رود و این دو جناب پرستاری که از آی سیو بیمارستان با اینهمه دم و دستگاه آمده اند خانه نا سلامتی یک چیزهایی می فهمند و باید به خاطر تب بالا فعلا پنجره باز باشد.قهر می کند.

درست مثل بچه هایی که هنوز زبان باز نکرده اند و نمی توانند با کلمات منظورشان را برسانند باید از چشمها و نگاهش بفهمیم چه می خواهد.

تنها امتیازی که داریم این است که می شود حواسش را پرت کرد.مثلا وقتی که عزمش را جزم کرده پتو را تا روی گلویش بکشد و خب طبعا پتو روی لوله ی تراکستومی روی گلویش می افتد و نفسش بند می آید، دایی جان حوایش را به تلوزیون پرت می کند که بابا ببین کی داره حرف می زنه تو تلوزیون یادت میاد همش می گفتی پفیوز و همگی می خندیم و او سعی می کند به یاد آورد تصویری که میبیند کیست و کجا قبلا او را دیده ...همزمان آذر و شادی پتو را آرام آرام پایین می کشند تا بتواند درست نفس بکشد...

کافیست آقای پرستار بخت برگشته یک لحظه سر برگرداند و باقیمان توی آشپزخانه مشغول صاف کردن غذا یا آبمیوه گرفتن یا ....باشیم که دست می اندازد و لوله ی گاواژ را از توی بینی اش بیرون می کشد و دوباره خونریزی و دوباره پروسه ی رد کردن لوله از بینی و گلو تا توی معده اش...بچه شده است باباجی مهربانم اما ما شادیم از بودنش توی خانه 

چند روز پیش دکترآب پاکی را روی دست مامان و دایی و آذر و شادی ریخته بود که :مریض شما محکوم به مرگ است و بیشتر از چند روز دیگر نمی ماند...

تنها فکری که به ذهنمان رسید این بود که از تمام مدارکش عکس بگیریم و ببریم پیش دکتر "ت" که گفته بود امکان آمدن بالای سر باباجی را ندارد...

دکتر با دیدن پرونده با تعجب پرسیده بود چرا کارهای اولیه ای که برای تنفس باید انجام می دادند را انجام نداده اند؟؟و خب طبعا ما هاج و واج مانده بودیم که متخصص بیمارستان چرا اینها را تجویز نکرده است...به بیمارستان اطلاع دادیم و نامه ی پزشک را نشانشان دادیم و با هزار پشت چشم نازک کردن جواب گرفتیم که: خودمون می دونستیم منتها بیمار شما طاقتش رو نداشته...و جالب اینجاست که چند ساعت بعد تماس گرفتند که داریم همان کار را انجام می دهیم!!! و نمی دانم توی چند ساعت یکباره طاقت بیمار ما چطور زیاد شده بود ....

فردای آنروز باورمان نمی شد که باباجی اینهمه تغییر کرده باشد...دستگاه را قطع کرده بودند . خودش بدون کمک دستگاه نفس می کشید ما را نگاه می کرد و دستمان را نوازش می کرد

با مشورت دو پزشک متخصص دستگاههای آی سیو را اجاره کردیم و اتاق خواب خانه را تبدیل به آی سیوی کوچکی کردیم که بتوانیم باباجی را به خانه بیاوریم ...کم کم حال عمومی اش دارد بهتر می شود.موبایلش را جلوی چشمانش می گیریم و اینستاگرامش را بالا و پایین می کنیم و با دقت نگاه می کند ...هشیاری اش روز به روز بالاتر می رود و دو پرستار آی سیو شبانه روز مراقب علایمش هستند...فیزیوتراپ می آید و سعی می کند حرکت دست و پایش را بیشتر کند...

کنارمان است و از بودنش لذت می بریم ...هر چه اتفاق می افتد رابرایش تعریف می کنیم و با دقت گوش می کند...همین چند روز پیش بازی پرسپولیس را با دقت دنبال می کرد...

خدا دوباره به ما نگاه کرد و امید به قلبهایمان برگشت...از تک تک شما که خوش قلب ترینید ممنونم...می دانم همان که از قلبتان گذشته و به شکل کلمات در آمده و نوشتید امیدواریم حالش خوب شود نوری شد که در قلب ما تابید و امیدمان را زنده نگه داشت...برای تک تک شما . قلبهای مهربانتان شادی و سلامتی را آرزومندم.

روی صندلی های حصیری کافه پشت میز سفید فلزی نشسته بودیم و حرف می زدیم...از هر دری و جالب اینجا بود که به ترک دیوار هم می خندیدیم..."ب" گرسنه بود و هر چند دقیقه دخترک گارسن را صدا می زد ترانه غرق در شکلات شده بودبا آن فنجان بزرگ هات چاکلت و کیک خیس شکلاتی و من هم در حالیکه فنجان بزرگ لاته را از خودم جدا نمی کردم مجبور بودم یک جور مامان را بپیچانم که بیشتر پیش دخترک بماند و ساعتی با دوستانم تنها باشم ...

قبل از ورود به کافه در پیاده رو قدم می زدیم و میخندیدیم ...پیرمرد مغازه دار دستهایش را زده بود پشت کمرش و هر سه مان را نگاهی کرد و به نشانه ی خرسندی سری به تایید تکان داد...با لبخند...

این صحنه ماند در ذهنم 

توی ترافیک مدرس گیر کرده بودیم.ساعت پنج بعد از ظهر یک عصر بارانی...می خندیدیم از ته دل ...

سه سرنشین ماشین کناری خسته از کار روزانه روانه خانه هایشان بودند ..خسته و خواب آلود...خانمی که کنار پنجره نشسته بود با لبخند هر سه مان را نگاه میکرد...

ورودی را اشتباه رفتیم و دوباره افتادیم توی ترافیک دستگردی و این بار بیشتر به خنگ بازیهایمان می خندیدیم...روز عادی اگر بود و تنها بودیم بابت اینکه مجبوریم نیم ساعت دیگر در ترافیک بمانیم عصبانی می شدیم اما انقدر شوخی و خنده زمان را کوتاه کرده بودکه فقط می خندیدیم... 

صحنه ی خرسندی پیرمرد و لبخند خانم مسافر تاکسی توی ذهنم مانده بود و با خودم فکر میکردم دیگران از بیرون سه زن جوان را می بینند که از ته دل قهقهه می زنند و می خندند.بی خیال از هر غم و غصه ای و چه خوشبختند آدمهای بی دغدغه ی شادی که لابد هر روزشان در یک کافه و یک میهمانی به شادی و خنده می گذرد.

هیچ کدام تصوری از اینکه هر سه ی ما با یک دنیا دغدغه و مشکلاتی که هر کدامشان در نوع خود سختیهای زیادی دارند کنار هم نشسته ایم و میخندیم، نداشتند.

زمانهایی در زندگی هست که تصویر خوش آب و رنگ و بی نظیری از زندگی دیگران می بینی و با خودت فکر می کنی خوش به حال آنهایی که از ته دل می خندند و غمی در دلشان نیست...اما واقعیت این نیست ...هر کدام از ما خودمان خوب می دانیم چه دغدغه ها و مشکلات بزرگی پیش رویمان هست اما قدر با هم بودن را خوب می دانیم  و ایمان داریم یک همراه انقدر ارزش دارد که ساعاتی همه چیز را فراموش کنیم و بی دغدغه بخندیم...

درست شبیه زمانهایی که با مونس و "ف" و "م" میگذرد...

معنی دوست همین است ...

شبهای زیادی یکدیگر را میان درد و گریه آرام کردیم ...

روزهای زیادی همدیگر را مواخذه کردیم، دعوا کردیم و سعی کردیم راه نشان یکدیگر دهیم با همه ی اینها کنار یکدیگر که مینشینیم میخندیم چون ایمان داریم یک دوست خوب هر چقدر صریح  راه را  از چاه نشانمان دهدتنها برای این است که دردمان بیشتر نشود و به روزگاری بدتر از این دچار نشویم...حالمان خوب است از بودن با هم ...جدا از تمام دردها ،سختیها ، مشکلات و دلخوریهایمان ازهم بازهم پشت همیم و یکدیگر را به هیچ نمی فروشیم و همین است که در اوج دردها می دانیم کسانی هستند که پناه می شوند هر چند دور هر چند کوتاه.... 

انتهای راهرو اتاق آخر سمت راست

مثل فیلمها ...چقدر فکر کردم باید چه چیز برای روز اول ببرم؟!با خودم مدام تصور کردم اگر گل ببرم چه حسی خواهم داشت؟ اگر یک کیسه و موز و یک عدد آناناس کاکل به سر ببرم چطور؟اما نه!حسم شبیه اینها نبود.

شیرینی هم نه...روی پیشخوان مغازه ی اسباب بازی فروشی یک عدد کانگوروی مادر و پسر بچه اش نشسته اند و با چشمانشان مدام مرا صدا می زنند.

خودش است."میم" دختر سربه هوا امروز "مادر" شده...

درست مثل همین موجود معصوم و مهربان که دلش میخواهد حالا حالا پسرکش را درکیسه ای همراه خودش داشته باشد.

پاکت هدیه ام را چسباندم روی دست کانگوروی مادر و راه افتادم.

جلوی در آسانسور چشم گرداندم.یعنی آن شب کجا ایستاده بود؟

همان شب که من داشتم فیله ی مرغها را مزه دار می کردم که برای دخترک بدغذایم برای نمی دانم چندمین بار در این ماه تنها غذای تکراری مورد علاقه اش را بپزم.تلفنم زنگ خورد و فقط جیغ و گریه می شنیدم .میان هق هق مدام میگفت حالا چیکار کنم؟بدبخت شدم عسل!دیدی بیچاره شدم؟دیدی؟و های های گریه اش پرشد در گوشم...نمی خوام...عسل نمی خوام...

نمی دانم دقیقا چه چیز گفتم ولی آنقدر شوکه و به هم ریخته بودم که برای اطمینانمدام می  پرسیدم:آزمایش  مثبت بود؟

و خب سوال احمقانه ای بود، قطعا جواب مثبت تست بارداری می توانست سربه هوا را اینگونه پریشان کند.

فکر میکنم جمله ای  با این مضمون گفتم که :میدونم بی برنامه بوده ...می دونم نمی خوای ولی چاره داره...آروم باش ...آروم باش 

شبهای بعد مدام در کلنجار با خودش بود و میان چت هایمان تنها چیزی که یادآور می شدم این بود که همسرش همه چیز را به عهده ی خودش گذاشته اگر نمی خواهد می تواند از همین حالا این روند را متوقف کند و اگر می خواهد می تواند بچه را نگه دارد.

چند شب بعد برایم نوشت: داریم با یه جعبه شیرینی می ریم خونه مامان

لبخند شدم

نوشتم مبارکه مامان شدنت ...

در آسانسور باز شد و میان جمعیت خودم و کانگوروهایم را جا کردم.

بعضی چهره ها خسته 

بعضی پر از غم و ناامیدی

بعضی شاد  پر ازهیجان

چقدر فاصله بین حال دلهایمان کم است ...

انتهای راهرو اتاق آخر سمت راست

توی این 36 هفته خیلی زمانها بودکه  مدام آرامش می کردم که به خدا این علائم طبیعیست،باور کن بچه هیچ چیزیش نیست،نترس حالش خوبه، مطمئن باش خوبه، عیب نداره حرص نخور و ...هزاران جمله ی دیگر که کم کند نگرانی های مادرانه اش را

و زمانهای زیادی که مجبورش کردم حتما خودش را به بیمارستان برساند 

پسرک 4 هفته زودتر قصد آمدن کرد

در اتاق را باز می کنم و سر به هواترین دختر را با پیراهن صورتی در حال قدم زدن می بینم.میبوسمش و از بالای شانه اش چشم می اندازم که تخت کوچک کنار تختش را وارسی کنم.

پسرک کوچک و نمکین در خواب عمیق فرو رفته.

در آغوش می گیرم کوچکِ لطیف را و بو میکشمَش...

سعی میکنیم بیدارش کنیم که کمی شیر بخورد اما خسته تر از این حرفهاست که بشود بیدارش کرد از دو نیمه شب تا 6 بعد از ظهر 16 ساعت تمام در راه بوده تا خودش را برساند به این دنیا...

با خودم فکر میکنم 16 ساعت درد برای سربه هواترین دختر دنیا در انتظار این فرشته ی کوچک

دختر سر به هوا حالا مادر شده و چقدر بزرگتر و بالغ تر...

نگاهش می کنم با لبخند و در دلم می گویم هیچ وقت فکر نمی کردم دخترکی که زمان سوهان زدن ناخنهایش جیغ میکشیدو تحمل کوچکترین دردی را نداشت حالا اینهمه درد را تحمل کرده و با لبخند کنار پسرک کوچکش نشسته است...

معجزه ی مادریست این حجم تغییر و پختگی ...شک ندارم که جز معجزه ی مادری نمی توان نامی رویش گذاشت




این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.