اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

نشسته ام پشت مانیتور و لیست پرسنل را ویرایش میکنم.تعداد زیادی از نامها را باید حذف کنم.استعفا داده اند و رفته اند.نظر مشترک همه شان هم دیسیپلین ، قوانین و رفتارهای بسیار سختگیرانه و استرس زای اینجاست.خیلی از آنها هم که مانده اند مدام زیر لب و در آشپزخانه زمزمه ی اعتراضشان را می شنوم .از اینکه پشت میزت حق خوردن چای هم نداشته باشی یا هر حرف و حرکتَت توسط دوربین همراه با صدا ضبط می شود و قطعا جایی بر علیه ت استفاده خواهد شد، بگیر تا نداشتن مرخصی در زمستان و ساعات شیفت طولانی و دریافتی نه چندان خوب.از آن طرف هدف جدیدم ذهنم را سخت درگیر کرده و حجم افکار روی هم تلنبار شده آنقدر زیاد است که گاهی فکر فرار به سرم میزند.فرار به نقطه ای که هیچ چیز و هیچ کس سراغم را نگیرد و با من کار نداشته باشد و جالب است بدانید تنها راه فرار من ساعات بیکاری ِاینجاست که توی اتاقم پشت میز مینشینم و کتاب می خوانم.تعجب آور است که همین جایی مکان ارامش من است که زمانهایی موجب می شودیک هفته تمام را با سردرد بگذرانم یا گاهی از شدت استرس معده درد بگیرم...جالب است که راه فرار من تنها همین جاست.

با انگشت به در اتاقم ضربه میزند.لبخند روی صورتش است لبخند میزنم و از جایم بلند میشوم سریع عقب گرد می کند که اگر از جایَت بلند شوی داخل اتاقَت نمی شوم.خنده ام میگیرد از عقب گرد کردن سریعَش و روی صندلی می نشینم.می آید می ایستد پشت میز من نزدیک به صندلی ام و دنبال خودکار می گردد جاقلمی فلزی روی میز را می گذارم روبرویَش تا هر کدام را می خواهد بردارد.درون ساک دستی اش دنبال چیزی میگردد و دست آخر یک کتاب از ساک بیرون می آورد و شروع می کند به نوشتن...برمیگردد توی صورتم نگاه می کند و می پرسد اسم کوچیکت چی بود؟؟تعجب میکنم  و میگویم "عسل" لبخند میزند و مینویسد ...کارَش که تمام می شود کتاب را میگیرد روبه روی من  ومیگوید:بفرمایید! تعجب می کنم و می پرسم :برای منه؟؟ خودم کاملا می دانم الان در چهره ام دختربچه ی ذوق زده ی دستپاچه ای را میبیند که هدیه ی مورد علاقه اش را دریافت کرده .لبخند می زند و میگوید: بله!هدیه به شما!

کتاب را با ذوق از دستَش میگیرم و نام خودَش را به عنوان مترجم می بینم تعجب می کنم و باز با چشمهای گرد شده نگاهش میکنم بدون اینکه چیزی بگویم خودش سوالم را میخواند و جواب می دهد بله عزیزم!مترجم این کتاب منم! و نام چهار نویسنده و شاعر را هم می برد و میگوید من این نویسندگان را به ایران و پارسی زبانان معرفی کردم و ...

یک روزهایی اتفاقاتی مثل همین اتفاق که یک همکار  از میان باقی همکاران بیاید در اتاق تو را بزند و کتاب به تو هدیه کند و همین پاسخ خیلی سوالهای تو شود، می تواند حالَت را خوب کند.