اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

  بندهای کفشم را محکم کردم و گفتم کار داشتید به موبایلم زنگ بزنید.
دخترک داشت سر پوشیدن کاپشن با پدرش سر و کله میزد، یک "باشه" ی سرسری جواب گرفتم و از اتاق هتل بیرون زدم...
هندزفری را به سرعت توی گوشم گذاشتم انگار که دلم میخواست اگر کسی صدایم زد مطلقا نشنوم و توجه نکنم و با هر چه قدرت دارم فرار کنم و دور شوم...  ادامه مطلب ...

تابستان دوازده سال پیش بود که پای تلفن به فلور گفتم می خواهم یک میهمانی زنانه برگزار کنم. یادم هست پر از ذوق شد و با سلیقه ی خاص خودش شروع کردبه دادن پیشنهادهایی برای این میهمانی و من با کمال میل تمام پیشنهاداتش را یادداشت می کردم و در دلم هیجانزده می خندیدم.خبر نداشت در سر من چه می گذرد.بیست و یکی دو ساله بودم و پر از شور زندگی...روابطم با فلور روز به روز نزدیکتر می شد  و به قول خودش جای دختر نداشته اش را پر کرده بودم.هر روز باهم صحبت می کردیم هفته ای یکبار میهمانی و خرید و دوره های دوستانه مان را باهم می رفتیم و کلی حرف زنانه ی دونفره داشتیم.دوستش داشتم و دلم می خواست بابت حسرت دختر نداشتنَش کاری برایش بکنم.تصمیم گرفتم برایش جشن تولد بگیرم در خانه ی خودم و دعوت تمام کسانی که دوستشان می داشت.تولد 50 سالگی اش را همانطور که همیشه دوست داشت برایش برگزار کنم.روز میهمانی وقتی وارد شد آنقدر ذوق زده شد و آنقدر بلند بلند خندید که اشک شوق در چشمانش جمع شد.توی گوشم گفت مطمئن شدم که تو دخترم هستی نه عروسم!!!!  ادامه مطلب ...

دعوت شده بودیم میهمانی، "د" ساز نیامدن کوک کرد!شروع کرد به بازخوانی حکایت 8 سال پیش و شوخی دایی من و حرف آذر و لبخند شادی و ...من اما سکوت کردم. با خودم گفتم تو هدف داری! این اوضاع تا همیشه نیست پس بگذار آرام بگذرد. روز میهمانی رسید و با تعجب دید که من حاضر نشدم و نمی روم.مامان توی مسیجهایَش نوشته بود که دلش نمی خواد "د" بیاید!من اگر می خواهم بروم خودم تنها بروم و خب حق داشت که این را بخواهد.همانطور که من حق داشتم نخواهم آرامشم را به هم بریزم و به میهمانی ای بروم که می دانم بعدش جنجال است.درست دو هفته بعد فلور ما را به میهمانی دعوت کرد. "د" با ترس و هراس از اینکه با نرفتنمان قطعا موجب دلخوری فلور حاج آقا میشود، موضوع دعوت را مطرح کرد.خونسرد نگاهش کردم و دوباره سرم را توی کتاب جدیدم فرو بردم و شروع به خواندن کردم.داشت پوست پرتقال را می کند که پرسید: تو می آیی؟ 

شاید اگر چند سال پیش بود،سریع موضوع میهمانی مامان را پیش می کشیدم اما بی خیال شانه بالا انداختم و گفتم :می رویم.

توی شرکت بودم که تینا تماس گرفت .از جریان میهمانی مامان خبر داشت و وقتی از میهمانی فلور گفتم تعجب کرده بود و پرسید واقعا می خواهی بروی؟داشتم ساعات شیفت پرسنل را برنامه ریزی میکردم و تند تند تایپشان میکردم جواب دادم: آره میریم! صدای کیبورد را میشنید که گفت: حواست به منه؟واقعا میری؟

درخت زمستان زده ی روبرویم را نگاه کردم و با اطمینان گفتم حواسم هست!میریم.

از یک جایی به بعد در زندگی ات مدام مبارزه نمیکنی، بحث نمی کنی و خودت را آزار نمی دهی .از یک جایی به بعد نمی خواهی چیزی درست شود، بهتر شود و یا تغییری کند.فقط می خواهی هر چه زودتر تمام شود!برسی به همان نقطه ای که برایت هدف است و نیروهایَت را بیهوده هدر ندهی.

شب میهمانی فلور است و من آماده ام!دخترکم لباس زیبای بژرنگَش را پوشیده و به هم قول دادیم که دوتایی خوش بگذرانیم. "د" شبیه فاتحان به نظر می رسد، من اما شبیه مغلوبان نیستم! بیشتر شبیه به کسی هستم که بی جنجال، آرام آرام به سمت هدف حرکت می کنند.