اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

کتابم روی میز آشپزخانه است و هر چند دقیقه یکبار که برای استراحت می نشینم می خوانمش بوی غذاهای مختلف توی آشپزخانه پیچیده و صدای نخراشیده ی هود روی یک ریتم ثابت به گوش می رسد.

چغندر ها پخته اند از قابلمه درشان آوردم و با چاقو پوستشان را آرام آرام می کَنم. توی ذهنم کارهای عقب مانده ام را مرور می کنم. عکس رادیولوژی دندانهایم را یک ماه است عقب انداخته ام...حساب و کتاب می کنم که با پول ویزیت دکتر و جلسه ی لیزر چقدر تا آخر ماه می ماند...از وقتی شاغل شدم "د" با اینکه درآمد بسیار بالایی دارد اما از زیر بیشتر مخارج شخصی  من شانه خالی می کند

حقیقتش را بخواهید با اینکه برایم سخت است اما خیلی وقتها سعی می کنم اعتراضی نکنم 

فکر می کنم وقت آن رسیده که کم کم یاد بگیرم اگر روزی حمایت مالی "د" را در زندگی ام نداشته باشم باید با همین درآمد روزهایم را سپری کنم اما باید اعتراف کنم که نمی شود واقعا نمی شود با شرایط کنونی با درآمد من حتی خرج یک نفر را داد چه برسد به دو نفر که از قضا نفر دوم نوجوانیست در آستانه ی ورود به مراحل جدید زندگی...

حقوق من تنها کفاف بخشی از هزینه های شخصی ام را می دهد

نه از پس خرج دخترک بر می آیم و نه از پس خرج معاش  و هرگزبه خودم اجازه نمی دهم که روزی بخواهم به امید کمک مالی خانواده ام روزگارم را بگذرانم .

فعلا تا جایی که می شود سعی می کنم بتوانم پس انداز داشته باشم گرچه با این شانه خالی کردن های "د" از قبول هزینه های شخصی ام پس انداز کردن خیلی سخت است.

چغندرها را خورد میکنم و برمیگردانمشان توی آبی که در آن می پختند و تکه های نبات را اضافه می کنم و در قابلمه را می بندم ...صدای زودپز بلند می شود ...نخود ها که کامل بپزند به آش اضافه شان می کنم ...دخترک بعد از یک دوره تب و مریضی شدید تازه حالش خوب شده ...دوباره نمی دانم از کجا ویروس پیدا کرده بود و ماجراهای همیشگی ما و سرماخوردگی...

"د" از خرید می آید کیسه ها را وسط آشپزخانه ول می کند و می رود...میان جمع کردن کیسه ها برنج دم میکنم و چاشنی های خورشت را اضافه می کنم...مواد ماکارونی آماده شده را بسته بندی می کنم برای دو روز دیگر که قرار است ماکارونی درست کنم ...

لباسشویی کارش را تمام کرده و با دهان باز منتظر است لباسها را خارج کنم تا گروه دیگر لباسها را ببلعد.

مامان زنگ می زند و می گوید تا نیم ساعت دیگر راه می افتد که به خانه ی باباجی برود به او می گویم من هم تا کارهایم را بکنم و آش آماده شود یک ساعتی طول می کشد.

توی این یک ساعت آش جا افتاده و خورشت و برنج را خاموش کرده ام .لبو هاآماده اند و دخترک با شادی و ذوق مشغول خوردنشان است

یک ساعت بعد من و دخترک ر اهی خانه ی باباجی می شویم 

سهم آش مامانی و بقیه کسانی که خانه ی مامانی اند را با خودم می برم ..."د" با ما نمی آید 

چون شوهر آذر آنجاست و شوهر آذر حالا دشمن محسوب می شود!

چرا؟چون بعد از شرکت در مراسم تشیع و ختم  فلور نتوانست در مراسم چهلم شرکت کند. 

با الفاظ زشت در موردش حرف می زند و میگوید منتظرم تا نوبت او بشود!

تا کی با این جنگ درونی می خواهد زندگی کند نمی دانم.موقع رفتن از او می پرسم نمیای؟ و انگار که انبار باروت را آتش زده باشم هوار هوار کنان هر چه دلش می خواهد به شوهر آذر می گوید و می رود توی اتاق...

شاید اگر چند سال پیش بود مراهم محدود می کرد که نباید بروی و بدون من حق نداری بروی و ...اما مدت هاست که می داند دیگر نمی تواند با زورگویی کاری از پیش ببرد.

باباجی همچنان روی تخت مخصوص با دستگاههای آی سیو توی خانه بستریست و تنها زمانی لبخند می زند که دخترک را می بیندو

عجیب است که با دیدن تک تکمان گریه می کند و سرش را به افسوس تکان می دهد اما دخترک را که می بیند می خندد.

انگار که بخواهد بگوید من خوبم دخترکم...نگران نباش...دلم برایش از سینه کنده می شود وقتی با چشمهای مظلومش با کلافگی بقیه مان را نگاه  میکند و نمی تواند چیزی بگوید...

آش را می کشندتوی ظرفها  و هر کس با پیاله ای از آشپزخانه می آید بیرون ، مامانی مرا بابت این کارهایم "ننه عسل" صدا می کند و میخندیم.میگوید عسل برای زمان ماست. مثل "ننه" ها مدام در حال پختن و درست کردن چیزهای سخت سخت است...از خودش تعریف می کند که دوران کارمندی اش تا زمانیکه با زنشسته شود بلد نبوده آش بپزد و خیلی چیزهای جالب دیگر...

دخترک از بودن توی جمع فامیل لذت می برد و دلش نمی خواهد برگردد...

به خانه برمیگردیم و با "د" راهی خرید برای دخترک می شویم...بعد از خرید هوس خیابانگردی به سر دخترک می زند و شام را در رستوران محبوب او می خوریم."د" آرام شده و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...گاهی با ما همکلام می شود و با دخترک می خندد

فردای آن روز دخترک را که جلوی در مدرسه  پیاده می کنیم تصمیم میگیرم کمی توی راه بخوابم همین که چشمانم روی هم می رود و گرم می شود با صدای فریاد "د" از خواب میپرم که میگوید: خجالت نمی کشی به من میگی نمیای؟به چه حقی از من سوال می پرسی؟اصلا تو باید حد خودت رو بدونی و هیچ وقت همچین سوالی از من نپرسی! با تو ام !!!

من مات و مبهوت سعی می کنم ضربان قلبم را کنترل کنم و بتوانم نفس بکشم و بفهمم در مورد چه چیز صحبت می کند

دوباره داد می زند و تکرار می کند ...فحش می دهد به شوهر آذر و به من میگوید تو به درد زندگی نمی خوری...

تا زمانی که به محل کار او برسیم از خجالت هم در می آییم

دست آخر هنگام پیاده شدن با بیزاری از هم جدا می شویم و من تمام راه تا محل کار خودم به این فکر می کنم که من فعلا  تا حدی اجبار به ماندن دارم ،او چرا؟؟؟


توی ترافیک خسته کننده ی نیایش مانده بودم 

ذهنم شروع کرد به بافتن 

شدم دخترک کربلایی رضا توی روستای کوچک و دور افتاده ...

قاسم ومراد و  نجیبه خواهر و برادر های بزرگترم بودند و نصیبه خواهر کوچکترم.

خانه مان را آقاجان خودش ساخته بود و برای همین مامان هر بار که با  خدیجه و گلابتون بعد از ظهر ها توی حیاط می نشستند با افتخار میگفت کبلایی هر بار خواست خشت روی خشت بگذاره منو صدا کرد که" ننه قاسم" این جای خانه این شکلی باشه دوست داری یا این اتاق رو مث اونیکی اتاق درست کنم.

گلابتون با آن صورت سفید و تپل گل انداخته با ذوق به حرفهای مامان گوش می کرد و همانطور که تخمه هندوانه هایی که مامان از تابستان خشک کرده و بو داده بود مشت می کرد میگفت کاش سعیده ی منم بختش بشه مث تو !

به من نره که سر بیست سالگی مردش بره زیر خروار خروار خاک و بمونه دست تنها و بی سایه ی بالاسر

سعیده شانزده ساله بود و به قول ننه(مادربزرگ پدری ام) دم بخت!

ننه را دوست داشتم با اینکه بداخلاقی های خاص خودش را داشت مثلا  یک زمانهایی که با محمود و سعید و علی و مراد و نجیبه دور هم مینشستیم و از حرفهای هم میخندیدیم داد میزد و نجیبه را دعوا می کرد که سنگین باش بچه بلند شو بیا کنار دست من یاد بگیر چجوری لحاف جهازت رو بدوزی یا لااقل یاد بگیری درز و دکمه ی شلوار مردت رو بدوزی.به دنبال همین حرفش کلی زیرزیرکی می خندیدیم و سعید و علی پچ پچ میکردند خشتک شوهرش پاره ست!

یک وقتهایی هم مرا برای سر نکردن روسری ام دعوا می کرد و داد میکشید مرضیه بپوشون اون گیساتو بَده دختر اینجوری بگرده حیاش می ریزه.

با همه ی سخت گیریها دوستش داشتیم 

عصر روزهایی که خانه مان بود برایمان آش محلی میپخت و اجازه میداد روی پایش یا کنار دستش دراز بکشیم و برایمان از مردانگی خان که بابایش  بود تعریف میکرد یا میوه خشک کرده هایش را از توی پستوی اتاق پشتی در می آورد و یکی یک مشت به هر کداممان به قول خودش جیره می داد.

شب چله ها همه خانه ی ننه جمع می شدند 

عمه ها و مادر و باقی عروسها از صبح زود بچه هایشان را میبردند خانه ی ننه و مشغول کمک کردن و رفت و روب خانه اش می شدند.

بچه ها هم نیمی فین فین کنان کنار بخاری هیزمی مینشستند و نیم دیگر مشغول بازی میشدند

امسال شب چله برای من فرق داشت 

چند وقت پیش توی حیاط وقتی داشتم لباسها را جمع می کردم صدای سعیده را شنیدم که با پچ پچ به نجیبه میگفت:قاسم گفتهاین شب چله  ننه  با کبلایی رضا حرف میزنه... و ریز ریز خندیده بود

اگر آقاجان با این ازدواج موافق بود سعیده عروسمان می شد و این یعنی سعید را بیشتر می دیدم 

سعید برادر سعیده بود و از همه ی بچه ها با من مهربان تر بود 

توی بازیهامان همیشه هوایم را داشت و اگر به خاطر مشکل پاهایم کاری برایم سخت بود حتما آن را خودش انجام می داد.

خیلی وقتها که مامان با خدیجه و گلابتون سرِ زمین کشاورزی بودند ونجیبه و سعیده پیش مش لیلا گلدوزی یاد می گرفتند نصیبه را به من میسپردند، سعید کمکم می کرد در حالیکه حواسم به غذا ی روی آتش بود نصیبه را هم نگه دارم .

من هم با او مهربان تر از بقیه بودم و هر بار ننه برای من جیره ی لواشک می داد برایش سهم نگه می داشتم .

 همیشه وقتی مادر تخمه هندوانه یا نان و پنیر محلی آماده  می کرد سهم خودم را با او نصف می کردم 

پسرها که مسابقه میدادند فقط اورا تشویق میکردم

روز شماری ام برای شب چله تمام شده و به ساعت شماری رسیده فردا شب، شب چله است

کاش آقاجان قبول کند دختر گلابتون، عروس پسر بزرگش شود.

آن وقت باز هم مثل همیشه  روزهایی که مدرسه می روم سعید کمکم می کند از روی جوی آب کنار خانه ی مش لیلا رد شوم.یاآن وقتهایی که بعضی بچه های روستای بالا به مدرسه مان می آیند و راه رفتنم را مسخره می کنند سعید با آنها دعوا می کند و نمی گذارد گریه کنم وقتی نمیتوانم پا به پای بچه های دیگر بدوم او سرعتش را کم می کند و به اعتراض بقیه ی بچه ها گوش نمی کند 


با خودم چند بار تکرار کردم

کاش سعیده عروس قاسم شود... 

میان بافتنی هایم غرق بودم که "د" از ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد...حالا زن کارمندی بودم که باید به این فکر میکرد که ممکن است به زودی استعفا دهد و باید دنبال کار باشد 

باید به فکر شام امشب و ناهار فردای دخترک باشد و یادش نرود به خودش قول داده به محض واریز حقوق این ماه برود و باشگاه ورزشی ثبت نام کند 

زن کارمندی که از بافتنی هایش طعم خوش نان و پنیر محلی و نشستن کنار آتش هیزم به یادش مانده....



این روزها مدام با خودم کلنجار می روم. مدام با خودم درگیر می شوم. یک وقتهایی دست خودم را میگیرم می نشانمش روی مبل و توی چشمهایش زل می زنم و میگویم: " برگرد" !! برگرد به خودَت! به همانی که بودی! تو این نیستی! پس نگذار اینقدر راحت شبیه آدمهایی شوی که دوست نداشتی جای آنها باشی!

 وقتی کسی از تو راهنمایی می خواست اولین توصیه ات قوی بودن و خودخواهی بود! خودخواهی نه با آن معنا که رفتارت درست بشود شبیه آنهایی که همین الان از بخش مبارک آسمان به زمین سقوط کرده اند، نه! 

خودخواهی به آن معنا که خودَت راآنقدر شناخته باشی و دوستَش داشته باشی که اجازه ندهی حتی نزدیکترین عزیزانت هم خدشه به ارزشَت وارد کنند.اجازه ندهی کسی به تو گوشزد کند زمان بودن و یا نبودنَت را، اینکه اجازه ندهی هم به آن معنا نیست که یک چماق دستت بگیری و هرکس به تو چپ نگاه کرد را روانه ی بیمارستان کنی.تنها اینکه درست رفتار کنی و هیچ شبهه ای در تعریف خودت به جا نگذاری کافیست.

به روزهای گذشته نگاه می کنم و می بینم چقدر قاطع هر وقت کسی پایش را از حیطه ی احترام فراتر می گذاشت از زندگی ام حذف می شد.چقدر محکم می توانستم دلبستگی و دلتنگی هایم را مدیریت کنم. چقدر زندگی سخت و پرماجرا توانسته بود مرا یاری کندکه "اندازه ی بودنم" را و به "اندازه بودنم" را یاد بگیرم.

حالا خودم نیازمند موعظه های "عزت نفس" شده ام انگار.

آخر تمام خط و نشانها خودم را در آغوش بگیرم و بگویم آرام باش تو بعد از 10 سال خیلی چیزها را که در زندگی با "د" از دست داده بودی به دست آوردی حالا هم می توانی بایستی .

تنها کسی که می تواند این روزها یاریَم دهد بی آنکه مرا بابت کاری سرزنش کند خودم هستم. این را خوب می دانم.

باید دوباره "خود" م را برگردانم.همان خود قوی و محکمی که اجازه ی ورود هیچ کسی را به مسیری جز احترام متقابل نمی دهد...باید خودم را بازگردانم ...


داشتم لیست مرخصی ها را برای حقوق آخر ماه آماده می کردم که تلفن داخلی زنگ خورد: "میشه بیای باهاش حرف بزنی؟"

شوکه شدم...من؟ منِ فراری از صحبت کردن درباره ی اتفاقات بد؟ بروم و دقیقا چه بگویم؟ناراحتم از اینکه یک اسکن لعنتی و چند سونوگرافی روی میزتان هست که با صدای زشت و نفرت انگیزَش داد می زند چیزی از عمر سالم بودنتان نمانده و از این به بعد هر چه زمان بگذرد دردی به دردهایتان اضافه خواهد شد؟یا سرزنش وار بگویم چرا پیگیر سلامتیتان نبودید و انقدر دیر به یاد آزمایش و درمان افتادید که هر پزشکی نتایج اسکنها و سونوگرافی ها را می بیند و ان عددهای کوفتی را می خواند چشمانش گرد می شود و زیر لب میگوید دیر آمدی؟!!

تمام چند دقیقه ای که از پشت میزم بلند می شدم تا وارد آسانسور شوم و پنج طبقه را بالا بروم با خودم فکر می کردم دقیقا باید چه کار بکنم؟

منی که هیچ وقت دلداری دادن را بلد نبودم چون اعتقادی به کلمات کلیشه ای و امیدهای خنده دار ندارم

منی که هنگام ناراحتی تنها واکنشم سکوت است و دلی که مدام درون خودش مچاله می شود

چه کار می توانستم بکنم؟

وارد اتاق که شدم نشسته بود روی کاناپه ی بزرگ چرمی اش و به روبرو خیره شده بود

مثل همیشه با لبخند سلام دادم انگار که هیچ چیزی نشده 

با صدای ضعیف اما مهربان جوابم را داد و اشاره کرد روی مبل کناری اش بنشینم هیچ وقت اینهمه ساکت نبود ...بهت زده و پریشان نگاهم کرد

لبخند زدم و پرسیدم :خوبین؟

شانه هایش را به علامت نمی دانم بالا برد و بعد به افسوس سرش را تکان داد.

خندیدم و جواب خودم را دادم گفتم خوبین!می دونم که خوبین.

خندید

شروع کردم به تعریف کردن و گوش می داد گاهی مثل بچه ها میپرسید راست میگی؟

انگار دنبال روزنه های امید می گشت که از من بشنود راهی هست!

حرفهایم که تمام شد گفت: نمی دونم توی زندگیت حالت خوبه یا نه!(یکی دوبار از روزهای پریشانی ام را دیده بود ) اما من هیچ وقت توی زندگی حالم خوب نبوده همیشه یک ترس و دلشوره توی وجودم با من بوده از اول زندگی مشترک تا الان که پنجاه سال از اون می گذره

همیشه از جدایی می ترسیدم ...همیشه می ترسیدم از اینکه دیگران در مورد من چی فکر می کنن...همیشه فکر می کردم طلاق فاجعه س و حالا دارم میبینم اینی که به سرم اومده فاجعه س 

سکوت کردیم 
در مورد دردهایی که دارد حرف زد بعد شروع کرد به تعریف کردن خاطره ای از جوانی اش سعی کردم با شوخی بخندانمش
میخندید
کمی بعدتر گفت :به همه میگم به تو هم دارم میگم اگه هر جای زندگی خوشحال نیستی رهاش کن  هیچی ارزش از دست دادن آرامشتو نداره...باور کن
نمیتوانستم توی اتاق بمانم
اجازه گرفتم و خارج شدم

از اتاق که بیرون آمدم باورم نمی شد این آدمی که حالا با او صحبت می کردم همان آدم چندماه پیش است که اسم جدایی می شنید چنان واکنشی نشان می داد که دیگر جرات نمیکردی باقی حرفت را بزنی...

از اینکه به قول خودش نه عمری مانده و نه حوصله و حس خوبی که بخواهد حالا تلاش کند برای تغییر اوضاع، قلبم فشرده می شد...

راست میگفت ...زندگی فقط یکبار به انسانها هدیه داده می شود و تنها یکبار فرصتداری این مسیر از تولد تا مرگ را بپیمایی ...شاید اگر هر روز این را به خودمان یادآوری کنیم خیلی چیزها تغییر کند...



پاییز امسال مادربزرگِ درون عسل برای اولین بار یک دبه ی کوچک شور درست کرده و هر کس به خانه اش می آید یک پیاله با افتخار پر می کند و از دیدن لذت بردن دیگران از خوردن شور خانگی و ترشی اش کیفور میشود. 

عادت دارم هر زمان که افکار آزار دهنده به وجودم چنگ می زند و تا سرحد جنون حالم را به هم می ریزد راه فراری پیدا کنم.

وقتی بدانم در یک روز تعطیل یا شب هنگام خواب برای فلان مشکل پیش آمده کاری نمی توانم بکنم.تا جایی که بشود فکرش را از مغزم دور می کنم.

یک وقتهایی سرم را با خواندن کتاب گرم می کنم و گاهی بادیدن سریال ...سعی می کنم وقتی کاری از دستم بر نمی آید مدام خودم را از درون نخورم و آزار ندهم.

آشپزی از آن تفریحاتی ست که با عشق و انرژی زمانم را رنگی رنگی می کند.

از آنجایی که مادربزرگ درونم همیشه بیدار است بیشتر سراغ آشپزیهای سنتی و کارهایی می روم که مرا به سالهای خیلی دور می برد.

خانه ی مادرجان  (مادربزرگ پدری) یکی از تصاویر زیبای زندگی ام است .شیشه های بزرگ آبغوره و سیر ترشی روی پشت بام زیر آفتاب و سرکه هایی که مادرجان خودش می انداخت و کل خانواده عاشق ترشی هایش می شدند...تخمه کدو های بو داده شده با آبلیمو و تفت دادن گندم و شاهدانه ...بوی خوب آش های مختلف و دور همی های دوست داشتنی...

امسال دلم خواست بروم سراغ درست کردن ترشی فلفل های سبز و تند به روش مادرجان

دانه دانه فلفل های شسته شده را با سوزن چندبار سوراخ میکردم و لحظه به لحظه ی روزهای گذشته را به یاد می آورم. 

مادرجان می نشست کنار پنجره ی قدی و یک سبد بزرگ فلفل را سوزن می زد و چند بار می جوشاند تا تلخی اش را بگیرد...سرخوشانه کنارش دراز می کشیدم و به حرکاتش خیره می شدم و از بوی فلفل جوشیده مدام عطسه میکردم و او میخندید...

رب می پخت و زمان صاف کردنش کنارش مینشستم و دقت می کردم که چه کار می کند و لذت می بردم.

درست کردن همان یک شیشه ی کوچک بسیار سخت بود و من نمی دانم مادرجان چطور آن شیشه های بزرگ را پر می کرد از فلفل ترشی و به تک تک بچه هایش می داد

این روزها خیلی دلتنگ پری و مادرجان می شوم ...دلتنگ پیچیدن بوی آش کشک مادرجان و ظهر روزهایی که صدای پای پری توی پله ها میپیچید و من از ذوق تا طبقه ی سوم می دویدم...

تمام نیرویم را به کار می گیرم که فراموش کنم نیستند...و خب یک زمانهایی شدنی نیست و خیلی وقتها در اتوبانهای تهران زنی پشت فرمان نشسته و دلتنگیهایش را می بارد ...

زمانیست که اوضاع مجموعه محل کارم خوب نیست 

تعدیل نیرو  داریم و اتفاقات بد

و من تمام سعیم را می کنم زمانی که در خانه هستم با یکی از بهانه ها یادم برود که چقدر استرس و ناراحتی هر روز روی دوش تک تکمان هست...


___________________________________________________________

*گاهی به گذشته نگاه می کنم و می بینم خیلی جاها ضرباتی که خوردم فقط و فقط از کسانی بوده که ادعای محبت و انسانیتشان گوشم را کر کرده بود و درست جایی که فکر می کردم دوستانم  از تمام دارایی های دوست داشتنی ام با ارزشترند ضربه هایی خوردم که دوباره به خودم یادآور شوم "عسل تا بلوغ و بزرگ شدنت بسیار فاصله داری و هنوز محبت را باور می کنی...باید یاد بگیری خیلی  از آدمها شبیه چیزی نیستند که به نمایش می گذارند"

و دردناکترین ضربه ها زمانیست که آدمها بسیار خونسرد و با حق به جانبی تمام می گویند: مگه من چیکار کردم؟؟؟!!!

و این زشتترین و درد آورترین تصویریست که بعد از ضربه به یادت خواهد ماند...

*عکس مادربزرگانه هایم را درصفحه ب اینستا به اشتراک گذاشته ام :)