اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید
اینجا مدرسه نیست

اینجا مدرسه نیست

قبل از خواندنم به وبلاگ پیشین سری بزنید

جمعه ها روزِ رنگی رنگی هاست! 


 

صبح بعد از یک قهوه ی جانانه نشسته ام پشت میز ناهارخوری کوچک کنار آشپزخانه و توی گوجه و فلفل های خالی را با مواد دلمه پر می کنم!

دخترک مشغول کتاب خواندن است!از دیدن صورت گرد و پوست سپیدش که از میان موهای لخت و صافَش پیداست لذت می برم...کتاب که می خواند بی دلیل غرق غرور می شوم!گاهی جملاتی را از کتابها میگوید که از درون دوباره زنده می شوم...

همانطور که حواسم هست بادمجانهای کباب شده و سیر و گوجه فرنگی ها زیاد تفت نخورند مشغول درست کردن سس دلمه ها میشوم!

قرمه سبزی حسابی جا افتاده و باید بگذارم خنک شود!غذاهای دیگر هم که آماده شد باید بسته بندی کنم و برای حاج آقا ببرم.

خانه ی ما از خانه ی حاج آقا دور است و من نمی توانم روزانه برایَش غذا ببرم.زحمت این کار را دو عروس دیگر می کشند.

آخر هفته ها من 4 یا 5 نوع غذا آماده می کنم و فریزرش را پر می کنم که یک روزهایی هم آنها را گرم کند.

به "د" نگاه می کنم!دراز کشیده جلوی تلوزیون و ساکت است.ساکت تر از همیشه شده است از وقتی فلور از میانمان رفته.از خودم می پرسم:این کارها را برای او می کنی؟و غم انگیز است که هیچ خاطری از او درونم نیست که به خاطرش کاری کنم!دلم میگیرد...

ولی مطمئنم که به خاطر او نیست وگرنه همان چند شب پیش قید این کار را زده بودم  وقتی  متهم به این شدم که به قصد کاری کردم که فروشنده ی مغازه ای که از آن خرید کردیم با من رابطه برقرار کند!!!آنهم به دلیل اینکه مغازه دار موقع خروج از مغازه کارتَش را به خود او داده که برای خدمات پس از فروش با او تماس بگیرد!!!

یا همان جنجال اخیر سر این که چرا نام نوزاد تازه متولد شده ی همکارم را میدانم!!!گاهی با خودم فکر می کنم خوب شد نفهمید توصیه کردم آش گشنیز هم برای مادر بچه درست کنند!!فکر کنم جنجالَش تا سالها ادامه پیدا می کرد.

بگذریم که همین جناب "د" حق دارند بدانند مشکل رحم و تخمدان همکارشان از چه نوع است و چرا تصمیم ندارند فرزند دوم داشته باشند!

بگذریم که همکار متاهلشان عکس ها آنچنانی برایشان می فرستند و میپرسند چطور شدم؟!!!


حاج آقا اما الان حسابَش جداست.

رفتارهای "د" به خودش مربوط است و قرار نیست پای کسی نوشته شود.

راستَش را بخواهید حاج آقا آدمیست با یک ذات خوب، نمی گویم هیچگاه از او نرنجیده ام یا کاری نکرده که از او دلخور شوم اما در روابط انسانی کداممان هیچ وقت نرنجیده ایم؟آدمیزاد است و یک دنیا تضاد و تفاوت.

خیلی باورهایش را قبول ندارم عقایدم با اکثر عقایدش کاملا متضاد است.اما انتهای وجودش مهربانی زیادی هست که در چشمهایش پیداست.

آدمها را اغلب با چشمهایشان و نگاهشان می شناسم .

توی چشمان حاج آقا مردی ساده و مطیع می بینی که جنگ نمی کند.اغلب،حرفهایی که به او دیکته شده است را تکرار می کند و متاسفانه هیچ اعتماد به نفسی ندارد.تمام زندگی اش با تفکرات و سلایق فلور بوده و حالا انگار که رهبرش را گم کرده باشد مدام هاج و واج است.عصر جمعه های کشنده به خانه اش می رویم هیچ چراغی را روشن نمی کند و در تاریکی می نشیند.انگار هنوز دنبال کسی ست که به او بگوید چراغها را روشن کن...گاهی وارد خانه که می شویم مات و مبهوت است و صورتش خیس از اشک.

غذا ها را در فریزر جا می دهم و برایش توضیح می دهم چکار باید بکند.دلم میگیرد وقتی مثل بچه های کوچک هی سرش را تکان می دهد انگار که می گوید چشم!

انگار همه ی ابهت او وابسته به وجود فلور بود که در هم شکسته و حالا تنها کودکی وابسته و بی اراده از یک مرد باقی مانده است.هرکار که می خواهد بکند از ما سوال میپرسدو جوری با ترس و لرز قدم بر میدارد که گویی ترس از اشتباه همه ی وجودش را میلرزاند.

کارها که تمام می شود لباس میپوشم که به خانه برگردم آرام میگوید: چای نمی خوری؟من برات چای دم کردم خودم که چای دم نمی کنم دیگه تنهام و و هق هق پر می شود توی خانه.

خودم را می زنم به راهی دیگر که پا به پای گریه هاش ننشینم و گریه نکنم و با ذوق می گویم به به چرا زودتر نگفتی بابا برام چای دم کردی.

دولیوان چای را میگذارم روی میز و از یخچال شیشهی کشک خشک هارا همراهم می آورم و میگویم تا چای سرد بشه من به اینا دستبرد میزنم.

انگار سر ذوق آمده که حرف بزند.

شروع می کند به سوال پرسیدن:زشته به فلانی زنگ بزنم بگم فلان کار را روز مراسم انجام دهد؟اگر این ظرف را بدهم به فلانی به نظرت بده؟اگر ...

باهم همفکر می شویم حرف می زنیم زمان خداحافظی بغض میکند.دلم کنده می شود از جا و میگویم: میشه حاضر بشید بیاید خونه ی ما؟

هراسان جواب می دهد:نه نه نمی خوام نه ...این دیالوگ تقریبا هر هفته تکرار می شود ...

قبل از خواب دخترک را در آغوش می گیرم موهای نرم و تیره اش را نوازش می کنم.آرام در گوشم می گوید: مامان خیلی دوستت دارم.میشه همش کرم بخری به پوستت بزنی که هیچ وقت پیر نشی همیشه بمونی واسه من؟

خنده ام می گیرد و میگویم اووووه خیلی مونده تا من پیر شم

-مثلا چقدر؟

_مثلا 50 سال دیگه 

انگار خیالش راحت میشود لبخند میزند و میگوید پس تو زود نمیر!

چراغ اتاق "د" خاموش میشود.از خستگی میان حرف زدن با دخترک چشمانم بسته می شود.یک جمعه ی خوشمزه به پایان می رسد.




نظرات 23 + ارسال نظر
هانیه سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 23:49

چقدر حاج آقای خوبی دارید قدر اش رو بدونید
امثال آقای د هم زیاد هستند این جا سخت نگیرید

مشاوره یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 13:37

سلام
از تیر ماه 95 تا شهریور 96 هر ماه یک تا چند مطلب داشته ای.
این ماه که مهر 96 است هیچی ننوشته ای؟؟؟نکنه حالتون خوب نیست؟؟؟من که چند روز آنفولانزای سختی گرفتم حالا خوب شدم.
اگر تو این ماه هیچی ننویسی رکورد گینس شکسته میشه بیشتر خاطرات من مال مهر ماه است.شما چطور مهرماه خاطره ندارید؟؟؟ قشنگترین ماه سال مهر است.امیدوارم مهرماه بهتون خوش گذشته باشه.

مهر ماه ...پاییز...هر دو انقدر خوبند که واقعا نمی شود توصیفشان کرد...شلوغی این روزهایم گاهی نمی گذارد حتی وبلاگ هایی که دوست دارم را بخوانم :(

مسیح شنبه 22 مهر 1396 ساعت 14:50

سلام
فروغ عزیز تازه پیدات کردم و آرشیوتو خوندم از نحوه نگارشت خوشم اومد استعداد نویسندگی رمان داری حتما بهش فکر کن
فقط ...چرا نیستی؟

سلام عسل هستم و خوشحالم که همراه جدید زندگی من هستی

آشتی چهارشنبه 19 مهر 1396 ساعت 15:52

اگر هنوزم به آدمهای ـ همخون با د ـ خوبی می کنی، برای اینه که ذاتت خوبه. که با شخصیتی و تربیتت درست بوده. که حساب د رو حتی با نزدیکان هم خونش هم جدا می کنی.
مانی هم همیشه می ترسه که من و پدرش زود بمیریم یا پیر بشیم.
با عشقی که نوشته هات هنوز نسبت به دخترت و خودت و اطرافیانت داری، حال می کنم.
دوستت دارم.

آشتی باورت نمیشه تو این روزهای شلوغ گاهی که دلم زندگی و شور و انرژی میخواد میام و میخونمت و هی به خودم میگم اینه مدیریت زمان ...اینه انرژی :) باید یاد بگیرم ازت
دوستت دارم زیااااد

مشاوره سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 13:44

اگر اینجا مدرسه نیست چرا از وقتی که مدرسه ها باز شده اینجا تعطیل شده نکنه همه تون کلاس اول بودید ما نمیدونستیم راستی یک ماه از مهر گذشته بابا آب داد رسیدید یا هنوز خط خطی میکنید فکر کنم دیگه نباید بیام اینجا چون خانم ناظم بفهمه با خط کش کتکم میزنه من همیشه عاشق پاییز و مهر هستم اینم تقدیم میکنم به همه عاشقان مهر

وای از پاییز ...عاشقانه می شه راه رفت عاشقانه می شه نفس کشید و عاشقانه زندگی کرد ...عااااشق این فصل پر از انرژی مثبتم

مشاوره چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 13:33

سلام
حالا گرفتم چرا اینجا مدرسه نیست.
آخه تو مدرسه فقط اجبار تکلیف و نظم بود.
اما اینجا آزادگی افکار و بیان است.
واقعا حرفتون منطقی بود.
اسم وبلاگت خوبه.
از شوخی های من دلخور نشوید.
کلا اجبار در فهماندن یا پذیرفتن یک حرف توسط هر کسی بشدت اشتباست.
چون در دراز مدت اصلا اثر نخواهد کرد.
حق باشماست.
هر کسی اختیار افکار نوشته ها و اعمال خودش را داره.و حق نداره به دیگران امر یا نهی کند یا بخواهد با خودخواهی به دیگران چیزی را بقبولاند.
موفق باشی
من که خیلی از مطالب شما را خواندم.خوب بود و خیلی تجربه آموختم.
تو مدرسه چیزی بهمون یاد ندادن.
اما اینجا واقعا مدرسه است.
در آینده هم حتمن سر خواهم زد.
بدرود

خیلی لطف داری به من :) ممنونم ازت

مشاوره جمعه 7 مهر 1396 ساعت 15:17

این جمعه هم منتظرت بودیم نیامدی.
بقول شاعر شاید این جمعه بیاید اما باز نیومدی.
مهر هم آمد و رفت باز نیامدی.
مدرسه ها باز شد باز نیامدی.
اسم وبلاگت اینجا مدرسه نیست هست چرا؟؟؟
مگه اینجا مهد کودک است؟؟؟
مگه اینجا کجایه که مدرسه نیست؟؟؟
جان خودت یه چیزی بنویس دلمون گرفت از عصر جمعه ها
کسی تولدی جشنی نداره یکم تعریف کنه دلمون وا بشه شایدم یه کادو بهش بدیم تولدت مبارک براش بخونیم دسته گل براش بخریم
چرا این وبلاگ ماهی یکبار بروز میشه ناسلامتی چند روزه تعطیله همه هم تو خونه هستن.نکنه بعضی ها رفتن مسافرت تو جنگلهای گیلان تا شعر باز باران با ترانه را بخونن و کنار ساحل دریا تو شن های نرم پیاده روی پاییزی انجام دهند و از نسیم خنک پاییزی گرمای عشق بگیرند.

روزی که وبلاگ رو راه انداختم یک خواننده ی وبلاگ بودم و می دیدم چقدر همه ی آدمها با کامنتهایشان سعی دارند درس بدهند و حتی خیلی ها در وبلاگهایشان سعی دارند همه را مجاب کنند که راه درست چیست و همه باید روانه ی آن مسیر شوند
این شد که نوشتنم را با این عنوان شروع کردم
نه من درسی می دهم اینجا
و نه کسی مجبور است اینجا تدریس کند
بگذریم که من خیلی درسها آموختم از بزرگوارانی که مرا همراهی کردند اما نه مثل مدرسه و تکلیف وار
که با عشق ...با خواستن

مشاوره چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت 19:19

سلام
خوبید
.............................
شنیدید فرشته خوشبختی یکبار دم هر خونه ای را میزند اگر صاحب خونه حواسش جمع بود و با فکر عمل کرد موفق میشود.اگر بی تفاوت یا اشتباه رفت ضرر میکند.
این فرشته خوشبختی تو هر کاری یک بار میاد.یکبار ازدواج رویایی/ یکبار کار رویایی /یکبار پولدار شدن رویایی/ یکبار مسافرت رویایی/یکبار فرزند خوب/و ......
حالا برای برخی ممکنه این فرشته خوشبختی چند بار میاد که به اون افراد میگویند خوش شانس و برخی فقط همون یکبار و دیگه تکرار نمیشه که این افراد اینو سرنوشت یا قسمت مینامند.
حالا شما چطور؟؟؟؟؟؟؟؟
..................................
فرشته خوشبختی پولدار شدن چند بار سراغتون اومده؟؟؟
برای من یکبار اومد و همون دفعه محکم بهش چسبیدم و خدا رو شکر برام گرفت و الان راضیم.
.................................
اگر دوست دارید وارد خرید و فروش سهام شوید من مشاوری خوبی هستم.به چند علت:
1-امانتدار و مطمئن هستم
2-باصداقت و باوجدانم
3-منافع دو طرف و بالااخص طرف مقابلم برام مهمه.
4-به کارم تسلط و تجربه خوبی دارم.
..................................
اینم بگویم که هیچ هزینه ای ثبت نام نداره.
خرید و فروش هم راحته و یادگیری کار فوق العاده راحتر از خرید یک لباس است.راحتر از پول در آوردن از خودپرداز است.راحتی کار طوری است که بعدها تعجب میکنید چرا زودتر متوجه اینکار نشدید و حسرت گذشته را میخورید کاش زودتر می آمدید تو اینکار.
سود اول کامل برای خودت است تا متوجه صداقت کارم بشی.
کاری میکنم که خیلی بیشتر از بانک سود کنی.
..................................
اگر بعد توضیحات یا در وسط کار دوست نداشتید بدون یک ریال زیان از اینکار خارج میشوید و صاحب اختیار همش خودتان هستید.
همه چی دست خودتان است و مشاور فقط بشما راهنمایی میدهد.
پس نگرانی اصلا ندارد.
..................................
علاقه داشتید خبر دهید تا بیشتر توضیح بدهم.اگر بعد توضیح من بازم نخواستید صاحب اختیار شما هستید.پس نگران هیچی نباشید.
................................
خدانگهدار

ممنونم از اینکه به فکر بودین
فکر می کنم بهش

باران یکشنبه 2 مهر 1396 ساعت 08:24


چقدر زیبا نوشتی و چقدر دوست دارم باز بخونمتون

خوشحالم از همراهیت

پری بانو یکشنبه 2 مهر 1396 ساعت 04:31

سلام
خیلی اتفاقی از وبلاگ کنس میرزا پیداتون کردم و چند ساعتی میشه زندگیتونو می خونم... خیلی فراز و فرود داشتین...
ان شالله زودی تکلیف زندگی تون مشخص بشه و با خوشحالی و شادی قلبی ادامه بدین... امید که بهترین ها اتفاق بیفته

سلام مرسی بابت حس خوب

مشاوره چهارشنبه 29 شهریور 1396 ساعت 15:45

سلام
خوبید
یک توصیه ای میکنم چون خودم بهش عمل کردم.
اولا خودم را با دیگران مقایسه نمیکنم.
دوما فقط دنبال هدفهای خودم که قبلا روی اونها فکر کردم و اونها را به هدف های هفتگی سه ماهه و یکساله تقسیم کردم میروم.
سوما از هر چی حاشیه در محل کار درس خیابون بازار همسایه ها فامیل رها کرده ام.تمرکز رو زندگی خودت داشته باش تا وقتت بیشتر به خودت برسد.
چهارم از آدمهای درگیر که مشکلاتشون را میخواهند با خراب کردن آرامش شما حل کنند فاصله بگیر یا باشون درگیر نشو.
پنجم اگر کسی یا چیزی اصلاح و درست نمیشه. یا افکار عقاید اون آدم اصلاح پذیر نیست و یا درست کردن کاری که درست کردنش فقط برات اعصاب خراب کردن می آورد فاصله بگیر.
اینها را انجام بدی خیلی آرامش خاصی تو زندگیت میاد.من امتحان کردم جواب گرفتم.

ممنونم از محبتتون به حرفهاتون فکر می کنم

ترنم دوشنبه 27 شهریور 1396 ساعت 14:19

قلمتون بسیار عالیست و مهربونی و پاکی قلبتون تو تک تک کلمه ها پیداست کل آرشیوتون رو خوندم .امیدوارم شما و دخترک به همه آرزوهاتون برسید .

ممنونم از محبتتون

نگین دوشنبه 27 شهریور 1396 ساعت 07:44

چقدر مهربونیت قشنگ بود.. چشمام را اشکی کرد

ممنونم از لطفت

مشاوره دوشنبه 27 شهریور 1396 ساعت 03:42

سلام
خوبید
واقعا شما چطوری با این آقا زندگی را شروع کردید؟؟؟
مگه از اول باهم نامزد و هم صحبت نبودید؟؟؟
اینطوری پیش برید زندگی خیلی سختر میشه.
اینایی که میگن متاسفیم یا باید همینطوری ادامه داد مشاوره اشتباه میدهند.
شما باید بشینی و رک و پوسکنده یا خودت باهاش حرف بزنی یا همه اینها را به یک آشنای قابل اعتماد که نفوذ رو این آقا داشته باشه بگی که باهاش حرف بزنه و توجیه اش کنند که داره زندگی خودت و همسرت را داری خراب میکنی.
باور میکنی من خیلی اعصابم خراب شد .مطالب شما جگرم را درد آورد.
آخه آدم چقد باید بی احساس یا بی درک باشد که فردی را که همخونه اش است را بی توجهی کند.
البته باید حرفای اون را هم شنید.شاید مشکلی در گذشته شما با اون آقا باشه که شما براتون مهم نبوده اما برای این آقا مهم بوده و باعث این بی تفاوتی ها شده.
البته هر چی بوده دلیل نمیشه وقتی داری باهاش حرف میزنی بی توجهی کنه.
خیلی اعصابم خراب شد.وقتی داشتم میخوندم ترکیدم از بغض.آخه بی توجهی چقد؟؟
خیلی خوشحال میشم بتوانم کمک یا مشاوره یا راهنمایی به شما انجام بدهم.مشورتی خواستید رو ایمیلم پیام بذارید.چون اینبار هم اتفاقی اومدم اینجا.
این آقا مگه مرد نیست؟؟؟مگه انسانیت نداره؟؟؟ مگه عاطفه نداره؟؟؟ بخدا من تو کارم با دیگران با خوشرویی حرف میزنم.تو خونه کسی حرف بزنه یا چیزی بخواد سریع جواب میدم.
واقعا دیگه نمیدانم چی بگم.
مشورتی خواستید رو ایمیلم بفرستید شاید بتوانم کمک کنم.
هر طور صلاح میدانید

سلام ممنونم از محبتتون مشاوره راهیه که بارها امتحان شده و حالا اگر اسمش رو بیارم باید جنگی رو تحمل کنم که آخرین توانم رو هم از بین می بره اما خودم واقعا به مشاوره معتقدم و دوست دارم از کارشناس کمک بگیرم

سارا پنج‌شنبه 23 شهریور 1396 ساعت 03:29

نمی دونم چرا عشق آقای دال رو به شما با تمام وجودم حس می کنم.

عشق بیمار

انتر چهارشنبه 22 شهریور 1396 ساعت 17:51

منظورت از مغز پوسیده و کثیف مغز خودته دیگه درسته؟

:)

زن تنها چهارشنبه 22 شهریور 1396 ساعت 17:37

اره عسل تمام

حق داری نتونی تصور کنی


برات آرامش آرزو میکنم

بنویس برامون

امیدوارم هر اونچه خیره برات پیش بیاد

زن کویر یکشنبه 19 شهریور 1396 ساعت 11:47 http://zanekavirrr.blogfa.com

تو محشری. هر بار که نوشته هاتو می خونم زنی قوی و محکم و بالغ را می بینم که از کالبد دخترکی لرزان و ترسان بیرون اومده و لبخندی آرامش بخش بر لب داره. خوشحالم که اون دخترک رفته و این زن اومده. کنار دخترک نازنینت مانا باشی
راستش می دونی ؟ بیا در گوشت بگم. گاهی دلم برای د میسوزه. فکر می کنم نیاز به مشاور یا روانپزشک داره.

عزیز دلمی
می دونی که؟

باران پنج‌شنبه 16 شهریور 1396 ساعت 07:17 http://mesjours.blogsky.com

یاد مادرم افتادم و روزهای اول ِ نبودن ِ بابا. حرف ِ دخترک ، شلاق ِ این متن بود:)

پریا چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 16:42

زیبا مینویسی، مطمئنم که روح زیبایی هم داری...

زن تنها سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 23:20

عالی مینویسی عسل بانو

هم دردیم

بیست سال

امروز ولی تمام شد

تمام؟واقعا؟حست رو نمی تونم تصور کنم ...

بهار شیراز سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 08:54

چقدر مهربانی تان رو دوست داشتم...الان زنگ میزنم واسه داداشم تا برای عمو دنت بخرد ببرد...عمو زمین گیر شده از غذا افتاده طفلک

لیلا شنبه 11 شهریور 1396 ساعت 15:46

آفرین به قلب مهربان و روح بزرگت . عسل جان تند تند برایمان بنویس .دلتنگت بودم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد